سوگ هزار چهره دارد؛ فوت پدر و مادری که هرگز فرصت نکردهایم بگوییم دوستشان داریم، از دست رفتن دوستانی که خاطراتشان رهایمان نمیکند و از همه غمانگیزتر، مرگ فرزندی که داغش تا ابد بر دل میماند. برخی روانشناسان معتقدند سوگ مراحلی دارد که از انکار آغاز و به پذیرش ختم میشود. اما برای کسانی که عزای عزیزی را تجربه کردهاند سوگ هربار به شکلی ظاهر میگردد و گویی هرگز پایان نمییابد. جوزف اپستاین، در جستار پیشرو، با ذکر نمونههایی از زندگی شخصیاش ما را با استمرار سوگ در حالات مختلف آن آشنا میکند. این مطلب را جوزف اپستاین نوشته و در نشریه کامنتری منتشر کرده است. وبسایت ترجمان نیز با ترجمه عرفان قادری اقدام به انتشار آن کرده است. آنچه میخوانید گزیده جستارهایی از مقاله اپستاین است.
چه خوشبخت است کسی که عمرش به ۵۰ رسیده و هنوز به سوگ عزیزی ننشسته است. حضور در جمع عزاداران - داغداران- تجربهای است که همه پشت سر میگذاریم، جز آنهایی که خیلی جوان میمیرند و خود دلیل مصیبتاند. وفات پدر یا مادر، همسر، برادر یا خواهر، دوستی نازنین و شاید از همه غمانگیزتر، فوت فرزند ازجمله دلایل عمده سوگ هستند. آیا گریزی از سوگ هست؟ آیا باید از آن گریخت؟
سقراط اعتقاد داشت یکی از اهداف اصلی فلسفه دفع هراس از مرگ است. او که در شُرف مرگی خودخواسته با شوکران بود میگفت بیصبرانه منتظر است تا پس از انتظاری طولانی دریابد که زندگی بازپسینی وجود دارد یا خیر. مونتنی (فیلسوف دوره رنسانس) در جستاری با عنوان «فلسفهپردازی آموختن چگونه مردن است» مانند جستارهای دیگرش بیان میکند که نباید مرگ را فراموش کنیم بلکه شایسته است همواره آن را مد نظر قرار دهیم؛ آگاهی از مرگِ ناگزیر ما را به زندگی بهتر ترغیب میکند.
ولی تاکنون کسی پیدا نشده است بگوید چطور با مرگ عزیزان یا کسانی که در زندگیمان نقشی برجسته دارند، کنار بیاییم. یا اگر هم گفته قانعکننده نبوده است. شناختهشدهترین طبعآزماییها در این مورد کتاب «در باب مرگ و مردن» نوشته الیزابت کوبلر- راس، روانشناس سوئیسی و اثر متأخرتر او با همکاری دیوید کسلر، در باب سوگ و سوگواری بوده است. کوبلر- راس پنج مرحله را برای سوگ برمیشمارد: انکار، خشم، چانهزنی، افسردگی و پذیرش. ولی در تجربههایی که من از سوگ داشتهام هیچیک از این مراحل را نگذراندم و ازاینرو معتقدم مسئله سوگ پیچیدهتر از نظریاتی است که تاکنون در عرصه روانشناسی به آنها پرداخته شده است.
مایکل چالبی که در دانشگاه ادینبورگ صاحب کرسی فلسفه است، در کتاب «سوگ» میگوید فلسفه موضوع سوگواری را هرگز جدی قلمداد نکرده است. او میکوشد در دفاع از سوگ دلایلی اقامه کند: «من میگویم که مزیت سوگ خودشناسی است.» چالبی میگوید: «سوگ فرایند هیجانی توجه است و اُبژهاش رابطهای است که بهخاطر مرگ کسی که هویت عملی فرد به او وابسته است، دگرگون شده است.» اصطلاح «هویت عملی» را کریستین کورسگارد، فیلسوف امریکایی وضع کرد و درباره آن نوشت: «مفهومی است که در ذیل آن خود را ارزشگذاری میکنید و زندگیتان را شایسته زیستن و اَفعالتان را سزاوار عملکردن مییابید.» پس مطابق نظر چالبی، ارزش سوگ در این است که «حساسیت و وابستگیهای هویتهای عملیمان را به آرامش کامل میرساند» و در شرایط مطلوب «به شناخت بهتر ما از زندگی ختم میشود.» چالبی تمایز سودمندی میان سوگواری و عزاداری قائل میشود، به طوری که سوگواری فردی و عزاداری عمومی است.
سوگ نیز، چون مرگ حالات متعدد دارد؛ چنان در اَشکال متنوعی ظاهر میگردد که بهطور کامل در قالب فلسفه یا روانشناسی نمیگنجد. سوگواری بر مرگی تدریجی در اثر مثلاً سرطان، فلج عضلانی، آلزایمر یا پارکینسون چگونه است؟ یا مرگی آنی در پی سکته قلبی، سکته مغزی، خفگی با غذا یا تصادف، مرگ بهدست جنایتکاران که در این دوره و زمانه معمولاً مرگی اتفاقی تلقی میگردد، مرگ بهدست خود فرد از طریق خودکشی، مرگ در کهنسالی، میانسالی، کودکی، مرگ در جنگ و بله، مرگ در اثر استفاده نادرست از دارو. سوگ ممکن است هیئت عصبانیت، حتی خشم، اندوه شدید، پریشانی یا آرامش به خود بگیرد، ممکن است طولانی یا کوتاهمدت باشد و اغلب، ولی هرگز نه بهطور کامل بتوان از آن اجتناب کرد. خصوصیات سوگ، همچون دلایل آن بسیار گوناگون هستند.
کوبلر- راس و کسلر که خودشان رواندرمانگران سوگ هستند، در کتاب در باب سوگ و سوگواری تأکید میکنند که درمان، چه در قالب مشاوره فردی و چه بهصورت شرکت در گروههای افراد داغدار، عالیترین مرهم سوگ است. آنها گریه را نیز چه درمورد مردان و چه زنان تأیید میکنند. این نویسندگان تصدیق میکنند که سوگ «بازتاب ضایعهای است که هرگز از بین نمیرود.» آنها نوعی سوگ مناسب یا بسنده را پیشنهاد میکنند ولی در توصیف آن توفیق نمییابند. کوبلر- راس و کسلر حتی سوگواری را عملی در راه اصلاح خویشتن معرفی میکنند: «سوگ فرصتی بینظیر در اختیار ما میگذارد تا با خودمان ارتباطی کاملتر، عاقلانهتر و عاشقانهتر برقرار کنیم.» و سپس میگویند «چراکه در حقیقت برای سوگواریکردن وظیفهای ناتمام یا غیر از آن دلیل اخلاقی محکمی داریم که در وظیفه سنگینتر ما برای رسیدن به خودشناسی ریشه دارد. ما عشق و احترام به خودمان را در سوگواری نشان میدهیم.» جمله آخر نقلقول بالا، کلمه به کلمه در سوگ مایکل چالبی تکرار میشود.
چالبی، با وجود آنکه میپذیرد سوگ «شاید عمدهترین عامل فشار روانی در زندگی» باشد، آن را نه شکلی از دیوانگی میداند نه مستلزم درمان پزشکی؛ سوگ نه بیماری است نه اختلال بلکه او معتقد است سوگ بخشی از «وضعیت بشری» است، بخشی که حتی از شناخت فلسفی نیز میگریزد. او میگوید: «میتوان هوشمندانهتر سوگواری کرد، ولی دست آخر، نمیتوان به سوگ کلک زد، نباید هم بزنیم.» ما در نهایت، از دست سوگ خلاصی نمییابیم بلکه اگر خوشاقبال باشیم، در بهترین وضعیت میتوانیم با آن بسازیم.