خاطرهای از شهید حسن باقری از زبان همرزمش
مادرم وقتی کیسه را در خانه باز کرد با کلی مواد منفجره روبهرو شد. حسن باقری تمام آنها را در سنگر جمع کرده و برایم آورده بود. بار دیگر که او را دیدم با خنده گفتم بابا حداقل به من میگفتی که داخلش چیست. من همینطوری آنرا دست مادرم دادم و او به خانه برد. او هم با شوخی گفت یادگار جنگ است دیگر. گفتم پیش خودت باشد