مروری بر زندگی جهادی و نحوه شهادت محمد منتظرقائم در گفتوگو با همرزمانش
یکی از اولین مسئولیتهای شهید منتظر قائم بعد از پیروزی انقلاب عضویت در کمیته انقلاب اسلامی...
خاطراتی از اولین روزهای تشکیل سپاه در گفتوگو با پاسدار پیشکسوت احمد اسلیمی
اولین سلاحهایی که بچههای پاسدار با آن آموزش میدیدند همان سلاحهایی بودند که در جریان انقلاب...
شهید «ابراهیم هادی» هم معلم بود و هم ورزشکار؛ او معلمی بود که میگفت باید نسلی را تربیت کنیم...
خاطرهای از شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده برگرفته از کتاب «هفت روز دیگر»
روز قبل از درگیری، محمدتقی آمد پیش من، سرتاپایش خاکآلود بود. گویا همراه بچههای فاطمیون مشغول...
گفتوگوی «جوان» با جانباز محمود حیدر از رزمندگان حاضر درعملیات والفجریک در فروردین ۱۳۶۲
برای آموزش با موشک واقعی مالیوتکا نیاز به امریه شهید صیاد شیرازی داشتیم. از شهید همتنامه گرفتیم...
نحوه تشکیل سپاه از زبان یک محقق حوزه دفاع مقدس
بعد از پیروزی انقلاب با توجه به اینکه طرز فکری مبنی بر تشکیل یک نیروی نظامی از دل مجموعه انقلاب...
گفتوگوی «جوان» با برادر و یکی از همرزمان سردار شهید ولیالله چراغچی قائم مقام لشکر ۵ نصر که فروردین سال ۶۴ به شهادت رسید
برادر شهید: در منطقه میمک قرار بود برای سرویس دستشویی رزمندهها چالهای بکنیم. هر کسی کمی کار...
خاطرات کمتر گفتهشده در خصوص شهید صیاد شیرازی در گفتوگوی «جوان» با امیرغلامحسین دربندی، همرزم شهید
یکبار که در منزل ایشان تازه از زیارت عاشورا فارغ شده بودیم، رو به شهید صیاد شیرازی کردم و گفتم:...
سرلشکر خلبان حسین لشکری از روز اسارت تا آزادی ۱۸ سال مقاومت کرد؛ او ۱۰ سال از اسارتش را در...
گفتوگوی «جوان» با برادر شهید طریقالقدس سرلشکر شهید محمدهادی حاجرحیمی
بچهها با آب و قرآن او را بدرقه کردند. من تا کنار ماشین همراهش رفتم. لحظات آخر به او گفتم برادر...
گفتوگوی «جوان» با مادر شهیدان محمدباقر و مهدی اعلمی از شهدای دفاع مقدس
محمدباقر اولین شهید قم بود. خبر شهادت او را تلویزیون اعلام کرد و رسانهها هم شهادتش را گزارش...
گفتوگوی «جوان» با امیرمجتبی جعفری از رزمندگان و محققان حوزه دفاعمقدس درباره عملیات والفجر یک
در طرح عملیات والفجریک اینطور عنوان شده بود که از جبال فوقانی به پایین تا پاسگاه فکه کمی از...
خاطرهای درباره یک شهید در گفتوگوی «جوان» با رزمنده حاضر در خطه کردستان
وقتی به حوالی مریوان رسیدیم، من دوباره همان رزمندهای را دیدم که بیحرکت روی تخته سنگی نشسته...