چرا روابط ما با خودمان، با نزدیکان و خویشاوندان و غریبهها چالش زاست؟ چرا ما معمولاً با خودمان و دیگران راحت نیستیم؟ نشانه این ناراحتی را میتوان در بار خشم درونی و بیرونی، ملال و غم، افسردگی و نگرانی که حمل میکنیم دید. اما چرا این گونه است؟ به نظر میرسد مولانا به طرز دقیقی به این پرسش جواب داده است: «حاصل همدگر را نیک نیک میباید دیدن و از اوصاف بد و نیک که در هر آدمی مستعار است از آن گذشتن و در عین ذات او رفتن و نیکنیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را برمیدهند اوصاف اصلی ایشان نیست.»
مولانا میگوید علت سرگشتگی که ما در رابطه خود با دیگران ـ و البته به طرز بنیادیتر در رابطهای که با خود داریم ـ تجربه میکنیم به خاطر این است که ما اوصاف بد و نیک خود و دیگران را با ذات خود و دیگران یکی میپنداریم. او ما را به فضایی دعوت میکند که در آن از اوصاف بد و نیک که در هر آدمی مستعار است از آن گذشتن و در عین ذات او رفتن.
در واقع بحران و چالشی که ما در زندگی خود تجربه میکنیم از اینرو است که خود و دیگران را اشتباه فرض میگیریم و از این فرض اشتباه، بنیانهایی ایجاد میکنیم که یک سره بر مدار آشفتگی و ستیز میچرخند. فرض میکنیم که شما آقای الف را در خیابان میبینید که پرخاش میکند یا حرف نامربوطی میزند. شما در ذهن خود از پرخاش آقای الف و حرف نامربوطی که زده یک تصویر میگیرد و از آن روز به بعد هر جا که آقای الف را میبینید آن تصویر را به جای آقای الف میگذارید، در واقع آقای الف در مرحله اول به یک تصویر بدل میشود و در مرحله بعد تصویر، جای آقای الف مینشیند همچنان که ما درباره خود نیز این کار را میکنیم و تصویری که از خود داریم را به جای خود مینشانیم، چه آن تصویر خوب باشد و چه بد.
این کاری است که اغلب ما در زندگی با خود و نزدیکان خود انجام میدهیم. ما تصویری ذهنی از تواناییها و ناتوانیها، ترسها، حسرتها، امیدها، آرزوها و غمهای خود داریم و عموماً گمان ما این است که ما این صفتها هستیم در حالی که ما این اوصاف را داریم، نه اینکه آن اوصاف باشیم. مثالی که مولانا در فیهمافیه در این باره میزند ساده و در عین حال راهگشاست. او میگوید: «حکایتی گفتهاند که شخصی گفت که من فلان مرد را نیک میشناسم و نشان او بدهم. گفتند فرما! گفت مُکاری – کرایه دهنده حیوانات ـ من بود، دو گاو سیاه داشت. اکنون همچنین بر این مثال است. خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و میشناسیم و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت دو گاو سیاه داده باشد آن نشان او نباشد و آن نشان به هیچ کاری نیاید.» مولانا دچار حیرت شده است که چطور افراد نام این شبه شناختها یا شناختهای کاذب، سایه وار و دروغین را شناخت میگذارند؟ میگوید از کسی میپرسند تو فلانی را میشناسی؟ میگوید بله او مُکاری من است. یعنی من وقتی نیاز دارم گاو کرایه کنم از او کرایه میکنم که دو گاو سیاه دارد و بعد دچار حیرت میشود که مرد حسابی! یعنی تو با آن دو گاو سیاه، آن مرد را میشناسی؟ یعنی قرار است گاو آن فرد واسطه آشنایی تو با آن فرد باشد؟ این دیگر چه نشانیای است که میدهی. آیا اگر آن فرد شغل خود را عوض کند همچنان وجود خواهد داشت یا نه؟ اگر گاوهایش را از دست دهد همچنان وجود خواهد داشت یا نه؟
از تو میپرسند فلانی را میشناسی؟ میگویی بله، ویلایی در فلان جا دارند و خانهشان چهارخوابه است و واردات کننده فلان جنس از چین هستند و وضع شان توپ است. آیا واقعاً اینها معرف آن آدم هستند؟ یعنی اگر آن ویلا از دست برود آن فرد از دست خواهد رفت؟ ما حتی وضعیت روانی و جسمی خود هم نیستیم. میبینید سلامتیمان از دست رفته، بیمار هستیم، اما همچنان هستیم. آن چه کسی است که در ما آن بیماری را ادراک میکند؟ آن چه کسی است در ما که آن غم را ادراک میکند؟ اگر ما غم هستیم پس ادراک کننده غم چه کسی است؟
و اگر دقت کنید ما مدام خود را با اوصاف نیک و بد خود، با دیروز و فردای خود، با آرزوها و حسرتهای خود، با علم و تقوای خود، با زمین و ارز و دارایی خود، با غمها و امیدها و ترسهای خود به یاد میآوریم در حالی که سؤال این است: اگر آن آرزوها را از دست دهیم همچنان خواهیم بود یا نه؟ همچنان که آرزوهایی را از دست دادهایم و همچنان هستیم. اگر آن امیدها و غمها و ترسها نباشند همچنان خواهیم بود؟
قرآن ما را دعوت میکند که خود را نه با دیروز و فردا، با غم و شادی، امید و ناامیدی، که با حق به یاد بیاوریم. در واقع جعبه سیاه روان انسان دقیقاً در این نقطه است که خود را با چه و که به یاد میآورد. «اذکرونی / مرا به یاد بیاورید.» این دعوت خداوند است. اگر حق را به یاد بیاورید در ادامه به «اذکرکم/ تا شما را به یاد بیاورم». خواهید رسید. یعنی در پرتو حق به شناخت حقیقی و واقعی از خود خواهید رسید و آن همه آشفتگی درمان خواهد شد.