تا به حال به دوران پیری فکر کردهاید؟! همه ما شاید در طول زندگی خود و به خصوص با تغییر دهههای مختلف زندگی بیشتر به دوران میانسالی و پیری فکر کرده باشیم. عمدتاً فکر ما چیزی شبیه از کارافتادگی و در انتظار مرگ نشستن است، در حالی که شاید دوست داشته باشیم برای آن روزها برنامهریزی دقیقی کنیم تا شاید مثلاً شبیه فلانی نباشیم!
این فکرها یکسان است، اما از دو جهت بیحاصل هم نیست. ابتدا اینکه به ما کمک میکند تا درک بهتری از اطرافیان میانسال خود داشته باشیم و دوم اینکه به ما فرصتی را برای برنامهریزی و آمادگی قبل از این دوران میدهد.
چند وقت پیش خبری خواندم که از صحت و سقم آن مطمئن نیستم، اما حتی اگر دروغ هم باشد فکر آن جالب است. در یکی از کشورهای دنیا چند دختر جوان که از قضا رابطه صمیمانه و دوستی هم دارند خارج از شهر یک خانه ویلایی خریدند تا در دوران میانسالی کنار یکدیگر باشند و بتوانند روزگار خود را سپری کنند. هر چه باشد این فکر درست و جالبی است که ما طوری زندگی کنیم که برای سالهای دور آمادگی جسمی و روحی داشته باشیم.
قدیمیها یافتن مونس و همدم را یکی از راهحلها برای این دوران میدانستند، اما شاید در دوران جدید لازم باشد ما فراتر از پیداکردن یار و مونس روزهای پیری تلاشهای دیگری هم داشته باشیم تا دوران میانسالی را هم تا حدی شاد و امیدوارانه سپری کنیم. شاید این داستان را شنیده باشید روزی پیرمردی تصمیم گرفت نزد پسر خود برود و در کنار او و خانوادهاش زندگی کند. پیرمرد از فرط پیری دستانش میلرزید و چشمانش سویی نداشت. در اولین شب پس از رسیدن پیرمرد، پسر سفرهای مفصل تدارک دید و پدر را بر سر میز نشاند، اما پیرمرد که دستانش میلرزید چند بار غذا را به زمین انداخت و پارچه رومیزی را نیز کثیف کرد. عروس که به شدت از این کار عصبانی شده بود، رو به شوهرش کرد و گفت من و فرزندم نمیتوانیم با او سر یک میز بنشینیم و غذا بخوریم. از فردای آن شب، پسر، عروس و نوه پیرمرد سفره خود را جدا کردند. پیرمرد که به سختی غذا میخورد، از این تنهایی رنج میبرد و به سختی اندک لقمهای بر دهان خود میگذاشت. لرزش دستان پیرمرد موجب شد تا چند بشقاب و لیوان از دست او بیفتد و بشکند. عروس برای پدر شوهر پیرش بشقاب چوبی میآورد تا پیرمرد دیگر چیزی را نشکند. روزی پسر پیرمرد، فرزند خود را دید که با یک چاقو در حال کندن تکه چوبی است. از او پرسید، پسرم چه کار میکنی؟ پسر بچه در جواب گفت: میخواهم برای شما و مادرم بشقاب چوبی درست کنم، چون روزی من هم بزرگ میشوم و شما پیر میشوید. پسر و عروس از شنیدن این سخنان به شدت متأثر شدند و نزد پیرمرد رفتند و از او معذرتخواهی کردند. پس از آن پیرمرد هیچ وقت تنها بر سر میز حاضر نشد و پسر و عروسش با حوصله اول به او غذا میدادند و سپس غذای خود را میخوردند. در واقع همین که پسر و عروس به چنین درکی رسیدند کافی بود. به خودمان نگاه کنیم! همه ما در کنارمان سالمندانی داریم؛ یا پدر و مادر خودمان یا مادربزرگ و پدربزرگهایی که خواهان تعامل بیشتری با جوانان هستند. دقت کردید چقدر دوست دارند خاطره بگویند و از موضوعات ساده صحبت کنند؟! تا به حال فکر کردهاید که ممکن است خود را سربار زندگی اطرافیان بدانند؟! اگر آهسته صحبت کنیم نمیشنوند، اگر بلند صحبت کنیم دلخور میشوند! گاهی خود را در حاشیه میبینند که کاری غیر از نگهداری از فرزندانمان ندارند! با تکنولوژی بیگانه هستند و حتی اگر هم سعی کنند تا به روز پیش بروند، بازهم شبیه جوانها نیستند. تمرکزشان برای یادگیری کمتر است و شاید لازم باشد برای یادگیری زمان بیشتری به آنها اختصاص داده شود. فناوریهای روز تغییر میکند و از آن عقب میمانند و بیشتر و بیشتر نیازمند یاری هستند. به اندازه یک جوان، توان برای انجام کارهای جسمی ندارند؛ زودتر خسته میشوند و کمتر هم انرژی دارند. توان رانندگی ندارند یا اگر داشته باشند هم جسارت یک جوان را ندارند. ولی ما چرا بیحوصلهایم مقابلشان! چه در برابر عزیزانمان و چه در اجتماع! تا به حال پیش آمده که در حال رانندگی با پیرمردی مواجه شوید که آهسته میراند یا توان ریسک سبقت ندارد؟! همان یک لحظه خود را جای او بگذاریم! هزار شاید و، اما و اگری وجود دارد که باعث شده در دوران میانسالی مجبور به رانندگی شود! قطعاً و حتماً اگر مجبور نبود چه به صورت مادی و چه معنوی آن لحظه در شرایط سخت قرار نمیگرفت که با بوق ممتد ما مواجه شود.
اگر قرار به بیان مصادیق باشد فراوان مثال در اینباره وجود دارد که همه ما از صبح تا شب شاهد آن هستیم. در خانه، در خیابان، در محل کار و...! شاید بهترین شیوه برای پیداکردن راه تعامل و معاشرت با افراد سالمند این باشد که در لحظه خود را جای آنها بگذاریم و باور داشته باشیم که روزگار همچون چرخ و فلک است و روزی هم ما را به نقطهای میرساند که نیازمند دیگران باشیم!