کد خبر: 1156415
تاریخ انتشار: ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۰۵:۲۵
واگویه‌ای از همپای یک بیمار سرطانی
از زمانی که مادرم درگیر تومور بدخیم شد، نسبت به اسم سرطان و سنگینی همه اسامی که دنبال آن است حساس شدم. از همه اسم‌های مرتبط با این بیماری صعب‌العلاج بدم می‌آید و هنوز هم در وجودم مستدام است؛ از خود اسم سرطان گرفته تا متاستاز و رادیوتراپی و کموتراپی!
نیره ساری

در این مدت عمدتاً اگر کسی از اطرافیان درگیر این بیماری شد، تماس گرفتم و برای همراه بودن کنار آن‌ها ابراز آمادگی کردم. خاطرم هست وقتی شوهرخاله‌ام که بعد از مادرم مبتلا به سرطان لنفوم شد از دنیا رفت، اندازه همه سال‌های عمرم در مراسم او گریه کردم. دخترش را می‌دیدم و اشک می‌ریختم. شب قبل از مراسم تدفین وقتی به دیدن خاله‌ا‌م رفتم، بغلم کرد و گفت زحمت‌های تو هدر نرفت و زحمات من هدر رفت و من سر گذاشتم روی پای او گریه کردم، حتی در دوران بیماری بار‌ها و بار‌ها خواستم در سختی‌ها کنار آن‌ها باشم.
خیلی وقت‌ها بی‌آنکه به کسی بگویم، به انجمن سرطانی که مرتبط با نوع تومور مادرم بودم رفتم و ساعت‌ها با بیماران و همراهان حرف زدم بلکه آرام شوم. این من بودم در حالی که درمان مادرم تمام شده است و امید دارم که تومور‌های بدخیم برای همیشه از رگ و ریشه یگانه غمخوار زندگی‌ام خداحافظی کرده باشد.
به مرور فهمیدم دلیل این اشک‌ها چیست! من همان همپایی بودم که با رنج‌های مادرم شکستم و اشک، مرهمی بر قلب شکسته‌ام بود، البته شاید بی‌انصافی باشد تنها خودم را همپا بدانم. در این رنج همه خانواده به خصوص پدرم، برادرم و همسرش همراه بودند. شاید اگر کمک‌های آنان نبود من زودتر از مادر کم می‌آوردم. روزگار همراهی با بیمار صعب‌العلاج هرگز تکرار نخواهد شد و این برای کسی که از همه به بیمار نزدیک‌تر است، سخت‌تر سپری خواهد شد.
گفته می‌شود «به ازای هر بیمار مبتلا به سرطان، حداقل سه نفر به شکل مستقیم درگیر هستند و از این سه نفر، یک نفر تمام وقت و قوای خود را وقف بیمار می‌کند؛ فردی که به او همپا می‌گویند. بر اساس آمار، در حال حاضر ۴۰۰هزار بیمار مبتلا به سرطان در ایران وجود دارد و اگر برای هر بیمار، سه همپا در نظر بگیریم در نتیجه حداقل یک‌میلیون‌و۲۰۰هزار ایرانی، همپای بیماران مبتلا به سرطان هستند. با توجه به افزایش سالانه ۹۰‌هزار بیمار مبتلا به سرطان در ایران، سالانه ۲۷۰‌هزار همپا به جمع همپا‌های بیماران مبتلا به سرطان اضافه می‌شود.»
برخی تعبیر دیگری دارند و معتقدند به ازای هر بیمار سرطانی حداقل یک نفر زندگی خود را فراموش می‌کند که آن یک نفر همان همپاست.
خاطرم هست در آن مقطع حتی خودم را در آیینه نگاه نمی‌کردم و فرصت این نگاه را به دیدن مادرم اختصاص می‌دادم. در اوج کرونا هیچ کدام از دوستانم را از ترس گرفتن بیماری ملاقات نکردم تا مبادا مادرم که حالا بیمار زمینه‌ای بود مبتلا به کرونا شود. بعضی شب‌ها دوستانم می‌آمدند دم در خانه و اگر مطمئن می‌شدم مادرم خواب است، می‌رفتم داخل ماشین گپ کوتاهی می‌زدیم. گپ که نه! تمام مدت یا گریه می‌کردم یا ناله از بیماری و رنج مادرم. از همه مهم‌تر، منی که عاشقانه شغلم را دوست داشتم و در آن مقطع چندین پیشنهاد شغلی مناسب داشتم، حتی به فاصله گرفتن از مادرم فکر نمی‌کردم. کار برایم تمام شده بود و تقریباً خیلی‌ها هم زنگ نمی‌زدند و مطمئن بودند در خانه کنار مادرم هستم.
من آشپزی بلد نبودم و تا قبل از مریضی مادرم کار خانه انجام نمی‌دادم، اما حالا من بودم که تقریباً همه غذا‌ها را یاد گرفته بودم. بخشی از زمانم به خرید بیرون از خانه می‌گذشت که همواره مادرم باید همه چیز را تازه به تازه مصرف می‌کرد. تازه به تازه، اما کاملاً استریل و بهداشتی. باید همه وسایل را می‌شستم و ضدعفونی می‌کردم. میوه‌ها را چندین بار می‌شستم و حتی برای مصرف سبزیجات از انواع ضدعفونی‌کننده‌ها استفاده می‌کردم. مادرم روزی سه وعده آبمیوه تازه و متفاوت باید مصرف می‌کرد.
تمام دغدغه‌ام این بود کاری کنم که مادرم کمتر درد بکشد. او را ترغیب می‌کردم کار‌هایی را که دوست دارد، انجام دهد. گلخانه کوچکی در پشت بام منزل داشتیم. با اصرار او را بالا می‌بردم تا کمی درگیر گل‌ها باشد. نباید به خاک دست می‌زد و در روزگاری که قارچ سیاه همه گیر شده بود، ترس من چندین برابر بود، اما با آموزش‌های مامان در این دوران باغبان شدم. مادرم عاشق گل بود. در مدت مریضی مادرم خانه ما بدون گل نبود. در هفته یک بار به بازار گل می‌رفتم و برای او گل می‌گرفتم تا جلوی چشمش باشد. فصل نرگس خانه را غرق نرگس کردم. می‌گذاشتم بالای سرش تا وقتی بیدار شد نفس‌های او مملو از بوی عطر گل شود و کمتر بوی الکل و دارو در مشام او بماند. من به عشق مادرم هر کاری می‌کردم؛ آشپز شدم. باغبان شدم. خانه‌دار شدم.
همپای بیمار سرطانی باید همه چیز را در درون و بیرون مدیریت کند. مادرم دایره و حلقه دوستان بسیار زیادی دارد. از یک طرف به دوستان مادرم زنگ می‌زدم و از آن‌ها می‌خواستم بیشتر با او صحبت کنند تا سرگرم باشد و به بیماری کمتر فکر کند. از یک طرف زمان‌های شیمی‌درمانی در گروه خانوادگی پیغام می‌گذاشتم که تا چند روز تماسی نگیرند تا حال مادر بهتر شود. آن‌ها هم به بهانه‌های مختلف زنگ می‌زدند. از برادرم می‌خواستم تا شبی را کنار ما بگذراند یا شبی دیگر از او می‌خواستم به دلیل بی‌حوصلگی مادرم بچه‌ها را همراه نیاورد. من باید طوری رفتار می‌کردم که نه به مادر حس ضعف منتقل شود و نه فرصتی برای فکر کردن به درد و رنج پیدا کند. از همه سخت‌تر این بود که هر صبح آب شدنش را به دلیل رنج بیماری مقابل چشم می‌دیدیم.
هیچ کدام از پزشکان را به تنهایی یا صرفاً با پدرم و برادرم نرفت بلکه من همیشه همراهش بودم. به خاطر دارم یک روز از شدت خستگی خواب بودم و با برادرم به دکتر رفت، اما دکتر آنکولوژ سراغم را گرفته بود. چندین بار دکتر مادرم بعد از بیرون رفتن مادرم از مطب نصیحتم می‌کرد که هوای خودم را داشته باشم تا از پا نیفتم. ظاهرم کاملاً تغییر کرده بود. لاغر و خسته و پژمرده شده بودم. تنها و تنها همه دلخوشی‌ام خنده‌های مادرم بود.
زمان‌هایی که از شیمی‌درمانی برمی‌گشتیم را خوب به خاطر دارم. نباید سمت یخچال می‌رفت. همه چیز را بیرون روی کابینت می‌چیدم که اگر خواست سمت یخچال نرود. از همان ساعات اولیه دستمال گرم می‌کردم روی دست‌هایش می‌گذاشتم. همیشه پایین تخت او می‌خوابیدم. بدنم از استرس کهیر می‌زد و تمام مدت خارش داشت، اما به روی خودم نمی‌آوردم. دندانم درد می‌گرفت به روی خودم نمی‌آوردم. به روی خودم نمی‌آوردم و انگار جسمم هم فراموش می‌کرد چنین دردی وجود دارد یا شاید درد‌های روحی‌ام مانع از فکر کردن به درد‌های جسمم می‌شد. باور دارم درد‌ها از حالتی به حالت دیگر تبدیل می‌شود و این ما هستیم که به نسبت اولویت به درد‌ها فکر می‌کنیم. درد اول من مادرم بود.
بیان جزئیات و سختی‌ها تمامی ندارد. یکی از سخت‌ترین همراهی‌های من کنار مادرم به تعویض کیسه استومی مربوط می‌شد که مخصوص بیماران با درد‌های بزرگ روده و رکتوم بود. اوایل برایم سخت بود، اما به مرور بهتر و بهتر شد. هفته‌ای سه بار تعویض داشتیم. بددلی، ثانیه و لحظه‌ای در زندگی و لحظاتم کنار مادرم جایی نداشت. هر بار استومی را تعویض می‌کردم به این فکر می‌کردم که این مادرم بود که در کودکی با لذت و عشق از من محافظت کرد و حالا حتی اگر برای مادرم صد باشم، باز هم از سر جبر روزگار بوده است.
روز‌های سختی که به دلیل تحریم‌ها از این داروخانه به آن داروخانه دنبال حلقه محافظ بودم تا بلکه کمی از رنج‌های مامان کم شود. دنبال هر دارویی می‌رفتم و هر جا پا می‌گذاشتم به هیچ چیز جز مادرم فکر نمی‌کردم. شاید شما این اصطلاحات را به سختی بدانید یا حتی ندانید، اما همه این‌ها را با جزئیات دقیق می‌دانم و یاد گرفتم. مجبور شدم یاد بگیرم. با هر مسئول، مدیر و مقامی حرف می‌زدم. تهدید و تشویق می‌کردم. التماس می‌کردم. روز‌های زیادی از سر استیصال و بازندگی کنار خیابان روی جدول نشستم و اشک ریختم و خدا را صدا کردم.
روزگار سخت ما گذشت و به شرایط معمولی رسیدیم. هر چند که هنوز هم رنج‌ها وجود دارد. بیمار سرطانی دیگر آدم سابق نمی‌شود. بدن او ضعیف و از درون خالی می‌شود، اما قدرت مادرم در درمان بیش از هر چیزی در قوی ماندن من مؤثر بود. ما توانستیم تومور را به لطف خدا شکست دهیم. این روز‌ها توانسته‌ام با فاصله گرفتن از رنج‌های بیماری مادر به شغل خودم برگردم. شاید بهتر باشد بگویم شانس بزرگی دارم و جزو همپایان خوشحال هستم. کسی هستم که این روز‌ها از بهبودی مادرم شکوهمندانه احساس پیروزی می‌کنم. بسیارند کسانی که همین ثانیه امیدوارانه برای بهبود عزیزشان تلاش می‌کنند، کسانی که ناامیدانه پروسه بیماری عزیزشان را دنبال می‌کنند و کسانی که عزیزشان را از دست داده‌اند. باشد که درک کنیم در شهری که ما زندگی می‌کنیم، افرادی هستند که از درون درد‌های بزرگی را تحمل می‌کنند و نیاز به لبخند و امید و همراهی‌های کوچک ما دارند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار