مثلاً آلتِ درودگر ـ نجار ـ را از تیشه و ارّه و مِبرَد ـ سوهان ـ و ... به درزیی ـ خیاط ـ دهی که این را بگیر، آن بر او بار گردد، چون به آن، کار نتواند کردن، پس چیزی را به حاجت دهد مانَد. همچنانکه آن کرمان ـ کرمها ـ در زیر زمین در آن ظلمت زندگانی میکنند، خلقاناند در ظلمتِ این عالَم، قانع و راضی و محتاجِ آن عالَم و مشتاقِ دیدار نیستند؛ ایشان را آن چشم بصیرت و گوش هوش به چه کار آید؟ کار این عالَم به این چشم حسّی که دارند برمیآید و عزم آن طرف ندارند، آن بصیرت به ایشان، چون دهند، چون به کارشان نمیآید؟»
در این جا مولانا از حقیقتی مهم پرده برداری میکند که به اشکال گوناگون در قرآن هم آمده است، به ویژه آن جا که در قرآن میگوید: «اذکرونی اذکرکم / مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم.» او با این تمثیل، مطلب را آغاز میکند که در تاریکی زمین، حیوانی زندگی میکند که چشم و گوش ندارد و علت اینکه چشم و گوش ندارد به خاطر جایگاه اوست، یعنی وقتی کسی میخواهد در تاریکی بماند چه نیازی به چشم دارد و اگر به او چشمی داده شود آن چشم بر او بار خواهد بود.
مولانا در ادامه میگوید خداوند بخل نمیورزد و چشم و گوش هم کم ندارد، اما چون خدا صفت رحمت و بخشندگی خود را با صفت حکمت یک جا جمع کرده است به هر کسی متناسب با نیاز، حاجت و طلب او میدهد. مثل این است که نوزادی چند روزه در خانهای بزرگ و اعیانی متولد شده که در آشپزخانه آن انواع غذاهای خوشمزه طبخ میشود و چیزی کم و کسری وجود ندارد، اما از آن همه هیچ به آن نوزاد نمیدهند، نه از این رو که او را طرد کردهاند یا دوستش ندارند، نه اتفاقاً از شدت محبت است که آن غذاها را به او نمیدهند، چون میدانند آن غذاهای گلوگیر بر او بار میشود و آن نوزاد هنوز آمادگی هضم آن لقمهها را ندارد.
از این زاویه میتوان دریافت شرط اعطای بینش و آگاهی از جانب حق، ایجاد آمادگی دریافت است. مثل این است که بگوییم شرط آمدن مهمان به خانه این است که ما آن خانه راتر و تمیز و مهیا کنیم و اضافات و آشفتگیها را جمع کرده باشیم، همچنان که صائب تبریزی میگوید: آیینه شو وصال پری طلعتان طلب/ اول بروب خانه، دگر میهمان طلب
یا حافظ میگوید: غسل در اشک زدم کاهلِ طریقت گویند/ پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز