سروصدا و شلوغی خانه، نگاه هر رهگذری را ناخودآگاه به این سمت میآورد. دم در خادم خانه با خوشرویی، نقل و نبات بین عابران و همسایهها پخش میکند، به یمن مولود تازه آمده، همه خوشحالند. تو حیاط بزرگ ترها ایستاده اند و دارند صحبت میکنند، عدهای هم دور پدر نوزاد را گرفته اند و مشتلق میخواهند. امروز به قراری ۱۱ شعبان سال ۳۳ هجری است. ناگهان ولولهای توی کوچه برپا میشود، مردم پشت سر پدربزرگ نوزاد راه افتاده اند و شعر میخوانند و هلهله میکنند. از در وارد شد و پسرش را در آغوش گرفت و به اتفاق وارد اتاق شدند، پدر بزرگ نوه اش را در آغوش مهربانش کشید و صورت بر صورتش گذاشت و با کودک زمزمههایی داشت، نمیدانم چقدر گذشت، اما گونههای ترش از عمقِ این احساس حکایت میکرد، کاری که ۲۵ سال بعد، پدر نوزاد بی کم و کاست آن را تکرار کرد.
_علی جان، اذان بگو در گوشش.
به سمت صدا برگشت، کسی را ندید، یعنی ما ندیدیم، اودید که صف در صف فرشتهها دست زیر چانه گذاشته اند و یک تکرارِ تاریخی را میبینند و با ذوق زیاد منتظرند مثل آن سحرِ ۱۷ ربیعالاول عام الفیل، نوزادی جهاندار و جهان ساز را نوازش کنند و پرِ خود را به ضریحِ گهواره اش تبرک کنند. اذان را که گفت، کودک دست به دست شد و هرکسی گلِ بوسهای از گونهی بهشتی اش به قصد شفا برداشت.
ما نبودیم، اما بسیار از او گفته اند، یعنی آنچه را که میدانیم به دوران جوانی و رشادتش برمی گردد، کودکی اش میان انبوهِ هزار جلوه اش، گم شده.
راستش را بخواهی دلم خواسته مثلا چشمم را ببندم و دوران کودکی اش را تصور کنم که با هزار سلام و صلوات بین دایه و خادمها دست به دست میشد و همیشه برای دیدن و بوییدن و بوسیدنش بین همه دعوا بود. تصور کن قطعهای از بهشت را که وسط خانه با آن دست و پای کوچک راه برود و تو فقط نظاره گر باشی! نمیشود، نه نمیشود!
حالا که خاطرات کودکی را نداریم، بگذار از صفحات آخر شروع کنیم از روزگار جوانی اش، درست آن نقطه و آن روزها و آن لحظات که مثل سرو همیشه سبز روبروی پدر راه میرفت، پدر که حالا محاسنش به تار موهای سفیدِ میانسالی خضاب شده.
آن بالا گفته بودم فرشتهها با تولدش خاطره زنده میکردند از ۱۷ربیع؟
حالا تو فکر کن دارند قامتِ ربیع را روبروی خود میبینند و مدام آیهی فتبارک الله را تلاوت میکنند.
راستی نامش، نامش را نگفتم؟ علی، علی اکبر فرزند حسین، میراث دار خَلق و خُلق و منطق جدش محمدِ نبی و امانتدارِ ولایت و بزرگی و عدالتِ آن یکی پدربزرگشِ علی بن ابی طالب.
عجب وراثت و اصالتی!
چشم بد دور که هر وقت در کوچهها راه میرفت زنان بنی هاشم، اسپندشان به راه بود.
نه فقط برای صورتش که سیرتی شبیه رسول خدا هم داشت.
رسولی که نام و آوازه کردارش عالمی را دیوانه کرده، حالا در عصرِ پس از خودش حجتی روشن میخواست که دلهای تنگ و در فراقش گریسته، با دیدن علی اکبر، با آن رود جاری آرام بگیرد.
حتما شنیده اید که گفته اند امام حسین فرموده بود هرگاه دلتنگ رسول خدا میشدیم به چهره علی اکبر مینگریستیم.
تو فکر میکنی فقط امام اینگونه بود که از فرزندش بخواهد درست روبروی چشمان تحسین گرش، چند قدمی راه برود؟ چه رازی داشت این خرامان راه رفتن؟ نه به خدا قسم که عاشقانی داشت علی اکبر، از جنسِ وفاداران به عصر پیامبری و رسالت.
میگویند آن قدر ادب داشته که حتی معاویه، آن دشمن همیشه آشکار اسلام و اهل بیت هم معترف به خوبی هایش بوده.
حالا اگر بخواهم از مصادیق و لایههای ادب بگویم، سخن به درازا میکشد، اما همین را بدان که عمویش عباس، ضرب المثلِ ادب است و تو میدانی ادبِ عباس چگونه بود و حالا در علی اکبر هم همان را ببین در قامت خودش. آن هم در عصری که انسانیت داشت به فراموشی سپرده میشد و دین جدش در میدان نبرد، زخمی بود.
آن هم در عصری نه چندان دور از روزگارِ وحی، که مردمش دین جدیدی آورده بودند.
راستی! پس تکلیف ما چیست که نه عصر پیامبر دیده ایم و نه روزهای پیامبرزادگی علی اکبر را؟!
این همه عشق ملجا نمیخواهد؟
پس تکلیف ما که با تولدش خندیده ایم و شیرینی پخش کرده ایم، تو گویی اکنون است. یا با روضه حروف مقطعه اش گریسته ایم تو گویی در صحنه حاضریم.
تکلیف دلهای رمیده ما که دوست دارد رایحه نبی و نوه را باهم استشمام کند چیست؟!
دلِ تنگ در هر عصری هست.
دل تنگِ ما جوانها که آنِ آمدنش را روز ما هم نامگذاری کرده اند؛ و چه نام خوبی!
دلِ تنگ، از نیاز میآید و هرکسی این نیاز ما به علی اکبر را فهمیده و روزش را با ما قسمت کرده، دست مریزاد!
و این نیست مگر همان خصلت بخشندگیِ موروثیِ شکفته شده در علی اکبر که از نامش گرفته تا خصائصش را جوانها برای خود به غنیمت برداشته اند.
البته که دوست دارم مدام من بگویم و شما بگریید، اما حالا که تا اینجا آمده اید، بگذارید این را بگویم که من عاشق آن لحظه ام که علی اکبر افسار اسب را گرفت و به سمت پدر آمد که مدام آیهی استرجاع میخواند.
عاشق آن لحظه که برای آخرین بار خواست ابراهیم گونه یقین کند که در دایرهی حق نقطهی تسلیم باشد.
عاشق آن نگاههای رد و بدل شده، آن چشمهای برق انداختهی شفاف که حرفهایی زد که من و شما نمیدانیم، فقط آنجایش را گفته اند که امام حسین فرمود: خدا به تو پاداش بدهد، بهترین پاداشی که فرزندی میتواند از پدرش بگیرد.
کاش ماهم پاداش جوانی علی اکبر باشیم.
حالا اینجا کربلاست و کاروان رسیده، بماند بقیه اش...