کد خبر: 1000933
تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۴:۱۵
حتی یک لحظه از امید خالی نشو
امیدواری، واژه‌ای است که حتی خواندن یا شنیدنش هم دل را آرام می‌کند. آرامشی که حتی از دیدن این واژه داریم، به ما یادآوری می‌کند که قلب ما به امید داشتن و امیدوار بودن، نیاز دارد. این را کسانی بیشتر درک می‌کنند که به دلیلی امیدشان را از دست بدهند. وقتی درباره چیزی امیدی در دل نباشد، آن وقت می‌شود اهمیت امیدواری را به خوبی درک کرد. افرادی که استرس را در درون خویش احساس می‌کنند و دلشوره گریبانشان را گرفته، ممکن است ناامیدی‌ها را در درون خویش تجربه کنند. ناامیدی‌هایی که خود اضطراب به دنبال دارد و نگرانی. امیدواری امروزه شاید بیش از گذشته برای ما ضروری شده است.
هما ایرانی
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: بسیاری از ما از درد‌های روحی و روانی ناشی از استرس و افسردگی رنج می‌بریم و امیدواری می‌تواند درمان بسیاری از آن‌ها باشد. شخصی که از استرس شدید و دلشوره، تپش قلب بالایی پیدا کرده بود این را برایم گفت. او اهمیت داشتن امید را حتی در بدترین حالات روحی که تجربه کرده بود توضیح می‌داد. او روحیه‌ای قوی داشت و در برابر مشکلات زندگی ایستادگی می‌کرد. برای زندگی‌اش تلاش می‌کرد و از داشته‌های زندگی‌اش انرژی می‌گرفت. ارتباط خوبی با خالق هستی داشت و تا جایی‌که من می‌شناسمش در حل مشکلات از پروردگار کمک می‌خواست. ظرف مدت کوتاهی چند مشکل خانوادگی، اقتصادی و... برایش به وجود آمد، ولی باز هم در برابر مشکلات صبور بود. تا اینکه مدتی با افرادی نشست و برخاست داشت که روحیه ضعیفی داشته و انرژی او را تحلیل می‌بردند. او در این ارتباطات که بیشتر هم کلامی و از راه دور بود، کم کم احساس ضعف پیدا کرد؛ احساسی شبیه خالی بودن و دردمندی. احساسی که او داشت قابل توصیف نبود، ولی ترس پایه و اساس آن‌ها بود. او ترسیده بود، و ترس را باور کرده بود. باور او نسبت به ترس، این احساس را به او می‌داد که ترس، ترسناک‌ترین چیزی است که در هستی وجود دارد و قلب و روح او نیز دقیقاً میزبان همین ترس شده است. او باز هم همچون گذشته خدای خودش را صدا می‌زد ولی حتی در صدا زدن خدا هم ترس داشت. او با تمام این‌ها هنوز امیدواری به آینده را در درون خود احساس می‌کرد و به دوام آوردن و بقا امیدوار بود. تا اینکه متوجه شد رفته‌رفته نسبت به آینده بیمناک و ناامید است. حتی گاهی در دلش می‌گفت زندگی می‌کنم که چه؟ من که آخرش از این دنیا می‌روم! و یا: خریدن این لباس و آن وسایل به چه درد آدم می‌خورد؟ ما که آخرش از این دنیا می‌رویم! ولی به گفته خودش، حتی با وجود این گفتگو‌های ذهن، باز هم جرقه امید در دلش زده می‌شد و درونش را که از ترس به تاریکی گراییده بود، روشن می‌کرد. خودش می‌گوید: با اینکه بار‌ها این افکار ویران‌کننده و نابود کننده به سراغم می‌آمدند ولی احساس می‌کردم ته دلم هنوز ناامید نیست و امیدوار است. شاید برای همین می‌گویند انسان به امید زنده است. چون در آن روز‌ها که احساس مرگ وجودم را می‌خواست به نابودی بکشد، توانستم دوام بیاورم. اشتباهات من زیاد بود و همین‌ها هم ترس را به دلم انداخته و گرفتارم کرده بود ولی سوسوی امید در اعماق قلبم، هنوز مانند پله کوتاهی باقی مانده بود، می‌شد رویش رفت و دست دراز کرد و به ریسمان نیروی پاک و درخشنده پروردگار چسبید. آن روز‌ها که دارو‌هایی را برای آرامش دادن به روح و روانم استفاده می‌کردم، زندگی‌ام دچار تغییرات بزرگی شد. اضافه وزن، ریزش موی سر، رفته رفته اثرات استرس و اضطراب را بر جسمم نمایان کرده بود. مصرف دارو‌ها از زمانی شروع شد که یک شب، در اوج اندوه و غم ناشی از ترس‌ها و نگرانی‌ها ضربان قلبم به شدت بالا گرفت و من را راهی اورژانس بیمارستان کرد. آن شب می‌دیدم که خانواده‌ام از دور و نزدیک با چشمان گریان به دیدنم آمدند و من با اینکه احساس درد بیشتری از دیدن چشمان گریانشان داشتم، ولی خودم را مقصر می‌دیدم. همه نگران بودند، چون ترس‌ها و غم‌ها نشست و برخاست با آنان که تاریکی را به یاد آدم می‌آوردند، آن‌قدر به روانم فشار آورده بود که راهی بیمارستانم کرد. پس از دوره‌ای که به نظرم برای یافتن دوباره آرامش نیاز داشتم و شاید بیش از یک سال طول کشید، با ناامیدی‌هایی که هر از گاه به سراغم می‌آمد، مبارزه می‌کردم. وقتی لرزش ناشی از استرس، قلب و قفسه سینه‌ام را به درد می‌آورد و دلهره در دلم ایجاد می‌کرد، با تمام وجود سازنده تمام امید‌ها را می‌طلبیدم یعنی، خدا را صدا می‌زدم. کم‌کم پاکسازی‌های درونی و انجام کار‌های معنوی را انجام دادم و مانند یک بیمار درمانم را جدی گرفتم. تا اینکه امیدواری درون قلبم کار خودش را کرد. توانستم به لطف پروردگار و با راه‌های مثبتی که جلوی راهم می‌گذاشت، تاریکی بیشتر را از قلبم بیرون و ترس کمتری را احساس کنم. همین باعث شد تا نور بیشتری به قلبم تابیده شود. این را می‌توانستم احساس کنم. چون پس از چندی دلهره کمتری را در درون خود احساس می‌کردم و استرس کمتری داشتم، اسم این را گذاشته‌ام رفتن تاریکی و آمدن نور. نمی‌دانم چگونه سپاسگزار پروردگار باشم که قلبم را نجات داد. نمی‌دانم چگونه شاکر باشم که پروردگار امیدواری را از دل من نزدود و توانستم دوباره آرامش را در درونم احساس کنم.

ما به دنبال امیدواری هستیم و شاید ناآگاهانه این کار را انجام دهیم. همه ما اگر درباره چیزی ناامید شویم، نسبت به آن دلسرد می‌شویم ولی این ناامیدی یک دلسردی ساده نیست، شاید بیشتر شبیه یک درد باشد. درد امیدنداشتن. به اعتقاد نگارنده این درد، درد بزرگ و شکنجه‌کننده‌ای دارد. شاید از همین رو است که نداشتن امید را به پایان زندگی تمثیل می‌کنند. امیدواری موهبت بزرگی ا‌ست که روح را نجات می‌دهد. احساس قدرت درون و سرزندگی را به ارمغان می‌آورد و به عبارتی زندگی را نجات می‌دهد. استادی حکایتی تعریف می‌کرد درباره شیطان. از قرار یک روز شیطان ابزارهایش را به شخصی نشان می‌دهد. آن شخص در میان ابزار‌های کار شیطان که با آن‌ها مردم و خلایق را فریب می‌داده است، دو وسیله را که از بقیه کهنه‌تر بود و فرسوده‌تر می‌بیند. آن شخص با دیدن آن دو تعجب کرده و از شیطان می‌پرسد که این دو چرا از همه کهنه‌تر هستند؟ شیطان می‌گوید این دو تردید و ناامیدی هستند. در واقع از این افسانه یا حکایت می‌شود نتیجه گرفت که ناامیدی و تردید ابزار قدرتمندی است برای نابودی و تاریک شدن قلب انسان و نابودی او. امیدواری را به هر صورتی که سراغ داریم در خود و خانواده خود بالا ببریم. امیدواری همچون معجزه‌ای است که در قلب ما رخ داده و می‌دهد ولی ما از شدت تکرار آن به آن آگاه نیستیم. بسیاری از ما حواس‌مان به این معجزه که زندگی ما را نجات می‌دهد نیست، بنابراین بهتر است این معجزه را در قلب خود و کسانی که دوستشان داریم، بالا ببریم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار