در حالی به تازگی هفته دفاع مقدس را به پایان رساندهایم، شنیدن خاطرات رزمندگان به عنوان یادگاران آن دوران، لطف خود را دارد. خاطراتی که میتواند هر کدام برگی از تاریخ معاصر کشورمان آن هم در دوران بسیار حساس جنگ تحمیلی را مثل پازلی بهم مرتبط کند. در گفتوگویی که با سیدمرتضی موسوی از رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در دفاع مقدس داشتیم، از او خواستیم چند خاطره کوتاه و طنز برایمان تعریف کند. از سه خاطر زیر دو خاطره مربوط به سردار شهید محمدباقر بهرامی فرمانده گروهان یحیی از گردان امام حسن (ع) جمعی لشکر ۱۴ است. این شهید گرانقدر بهرغم مسئولیتهایی که در جبهه داشت، سعی میکرد با شوخ طبعی و مهربانی، روحیه رزمندگان و همرزمانش را بالا ببرد.
الموت برادر بهرامی!
صبح عملیات والفجر۴ تعدادی از نیروهای بعثی روی تپههای سرسبز سه قلوی سید؛ به اسارت رزمندگان لشکر امام حسین (ع) درآمدند. بچههایی که این اسرا را گرفته بودند، از گردان امام حسن (ع) به فرماندهی شهید حسن قربانی بودند. در آن زمان شهید محمد باقر بهرامی از نیروهای با تجربه و قدیمی لشکر، فرماندهی یکی از گروهانهای این گردان را بر عهده داشت. محمد باقر بسیار شوخ طبع بود. همیشه سعی میکرد با رفتار و گفتارش نیروها را شاد و روحیه بچهها را بالا نگه دارد. بچههای گروهان همگی محمد باقر را دوست داشتند و با تمام وجود دستوراتش را اجرا میکردند. وقتی که نیروهای بعثی به اسارت ما درآمدند، عملیات به تازگی شروع شده بود و باید خودمان را برای پاتکهای سنگین دشمن آماده میکردیم. شهید بهرامی فکری کرد و صبح عملیات، اسرای بعثی را در محلی جمع کرده و به آنها گفت: بلند شعار بدهید: «الموت البهرامی الموت البهرامی» و خودش هم در کنار اسرا بلند فریاد میزد: «الموت البهرامی؛ الموت البهرامی» اسرا هم به تبعیت از او، بدون اینکه بدانند بهرامی کیست و چرا قرار است چنین حرفی بزنند، این شعار را با صدای بلند تکرار میکردند. بچههای رزمنده مستقر روی تپههای سید که از اصل موضوع خبر نداشتند، وقتی صدای شعار اسرای عراقی را شنیدند ابتدا تعجب کردند. اما وقتی بهرامی را کنار اسرا دیدند که خودش هم دارد این شعار را تکرار میکند، متوجه شدند موضوع از چه قرار است. همگی به وجد آمدند و خنده بر چهره دود و غبار گرفتهشان نشست. در واقع این کار شهید بهرامی فرمانده گروهان یحیی باعث شد تا روحیه بچههای گردان برای مقابله با پاتک و ضد حمله دشمن مضاعف شود. کمی که گذشت شهید بهرامی رو به اسرای عراقی کرد و گفت: «انا بهرامی» و به خودش اشاره کرد. اسرای عراقی زمانی که متوجه شدند حسابی از طرف برادر بهرامی سرکار رفتهاند، جا خوردند و بعد شروع به خنده کردند. شاید برایشان سخت بود باور کنند یک فرمانده ایرانی این طور دارد شوخی میکند و صرفنظر از مسائل نظامی و مواردی از این دست، این گونه خاکی و خون گرم است. اسرا بعد از اینکه متوجه ماجرا شدند، شعارشان را بلافاصله عوض کردند و گفتند: «دخیل الخمینی دخیل الخمینی».
اورکتهای سه خط
از شوخ طبعی شهید محمدباقر بهرامی برایتان گفته بودم. ایشان یکبار قبل از عملیات والفجر ۴ آمد در چادر را کنار زد و گفت: برادرا توجه کنند! تدارکات لشکر اورکت سه خط آورده تا تمام نشده بروید اورکتتان را تحویل بگیرید. ایشان فرمانده گروهان بود و ما فکر کردیم لابد از چیزی خبر دارد و حرفش مطمئن است؛ لذا سریع بچهها از داخل چادر بیرون آمدند و به طرف چادر تدارکات لشکر رفتند. خب امکانات کم بود و اگر دیر میجنبیدی، سهمیه اورکتها تمام میشد. من هم آن روز همراه بچهها بودم. به چادر حسن تدارکاتی که رسیدیم بچهها همه با احترام گفتند حسن آقا سلام!... مواقع دیگر هر بار که بچهها به چادر تدارکات لشکر در موقعیت ائمه (ع) مراجعه میکردند، صرفاً او را حسن صدا میزدند. اما اینبار با احترام گفتند حسن آقا سلام! حسن که از این تعداد رزمنده و نحوه سلام و ادبی که به خرج داده بودند، متعجب شده بود، با لهجه اصفهانی گفت: هان چتونست؟ چه خبره؟ چطور شده؟ همگی یکهو حمله کردیم به چادر تدارکات و گفتیم شنیدیم اورکت سه خط آوردید. آمدیم اورکت بگیریم. حسن همان طور که داخل چادر تدارکات با اقتدار نشسته بود، سرش را بالا آورد و با تعجب گفت اورکت سه خط؟ کدوم سه خط؟ اورکت نداریم!
بچهها اخلاق حسن تدارکاتی را میدانستند؛ همیشه خدا وقتی به ساختمان توزیع تدارکات لشکر در شهرک دارخوئین میرفتیم، هنوز نرسیده به پنجره تدارکات، حسن داد میزد «نداریم! نیست، داشتیم تموم شد!». اخلاقش اینطور بود و بدون اینکه بداند طرف چه کار دارد و چه نیازی دارد، اول کار میگفت نداریم! با چنین تجربهای، بچهها شروع کردند به اصرار؛ حسن تدارکاتی گفت: بابا والا بالله؛ اورکت سه خط نداریم. اگر شلوار کوتاه و جوراب و زیر پوش و لباس گرم میخواهید داریم. ولی اورکت نداریم. بچهها دوباره به حسن تدارکاتی اصرار کردند. حسن از جایش بلند شد و گفت بابا مسلمون! این گونیا رو میبینید همه چیز توشه الا اورکت سه خط. اصلاً کی به شما گفته اورکت سه خط داریم؟! در این هنگام سر و کله محمدباقر بهرامی که فرمانده گروهان بود، پیدا شد. بچهها با هم رو به محمدباقر کردند و گفتند هان اینم محمد باقر. برادر بهرامی گفت اورکت سه خط آوردید!
حسن تدارکاتی دستهایش را به بغلش گرفت و یک نگاه تند و عمیقی به محمد باقر کرد و گفت محمد باقر! دوباره بچههای مردم رو گذاشتی سرکار؟ محمدباقر لبخندی زد و گفت بابا این همه اورکت سه خط آوردید! خب چرا میگی ندارم؟ اینها رو بده به این بچهها! حسن تدارکاتی گفت کدوم اورکت سه خط که خود منم خبر ندارم؟ محمدباقر گفت بابا این همه اورکت؟ اینجا بیرون چادر روی هم چیده شده و اشاره کرد به پالانهای قاطر که بغلهاش، سه خط آبی یا قرمز داشت و تازه به منطقه عملیاتی آورده بودند تا تحویل گردان قاطر ریزه بدند!
بهرامی ادامه داد اون وقت میگی اورکت سه خط ندارم؟ تازه دو ریالی حسن تدارکاتی و بچههای گردان امام حسن (ع) افتاده بود؛ همه بچهها و حسن تدارکاتی با دیدن پالانهای نو سه خط شروع به خندیدن کردند و متوجه شدند که منظور از اورکت سه خط چیست. محمد باقر باز هم همه بچهها را سرکار گذاشته بود. شادی روح فرمانده شهید محمد باقر بهرامی صلوات.
قاطری که اسیر شد
این خاطرهای را که میخواهم برایتان تعریف کنم، به نقل از برادر حاج احمد فداء فرمانده دیده بانی لشکر ١٤ امام حسین (ع) است: یک مقطع از حضورمان در جبههها، در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابهجایی مهمات و غذا به هر یگان قاطری اختصاص داده بودند. از قضا، قاطر یگان ما خیلی زحمت میکشید و اصلاً اهل تنبلی نبود. یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، قاطر بیچاره حالا یا از ترس انفجارها یا از موج گرفتگی چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد!
چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه میکردیم، قاطر را میدیدیم که دارد برای دشمن مهمات و سلاح جابهجا میکند و کلی افسوس میخوردیم که چرا این قاطر از جبهه ما فرار کرد و حالا دارد به طرف مقابل خدمت میکند! اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچهها، قاطر با وفا در حالی که کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد. قاطر زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده و دوباره به خط ما برگشته بود. بچهها میگفتند باز هم دم قاطر گرم! تا فهمید اشتباه رفته برگشت. اما بعضیها چندین سال است که اشتباهی رفتهاند داخل جبهه دشمن و هنوز هم نفهمیدند که باید به خدا و خلق خدا خدمت کنند. نه اینکه عمری زیر بیرق یزیدیهای زمان بمانند و هیچ وقت هم راه درست را پیدا نکنند.