کد خبر: 1295205
تاریخ انتشار: ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۰۳:۴۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با خواهر شهید حسن حق‌بین از شهدای دفاع مقدس‌
زمانی که حسن می‌خواست به سربازی اعزام شود، هنگام خداحافظی از شهادتش گفته بود. بعد از شهادتش، همان دوستانی که حسن به آنها از شهادتش خبر داده بود، تعریف می‌کردند: «حسن موقع خداحافظی گفت من با پاهایم به جبهه می‌روم، اما دیگر روی پاهایم برنمی‌گردم، بلکه داخل تابوت و به عنوان شهید برمی‌گردم» حرفش به همین صورتی که گفته بود به واقعیت تبدیل شد
شکوفه زمانی 

جوان آنلاین: خواهر شهید حسن حق‌بین روایت می‌کند: وقتی حسن می‌خواست به جبهه برود، به دوستانش گفته بود با پا‌های خودم می‌روم، اما داخل تابوت چوبی و به عنوان یک شهید برمی‌گردم. او در هنگام شهادتش در سال ۶۲، ۲۰ سال داشت. رابطه قلبی عمیقی بین او و مادرش بود چنانچه تا سال ۸۶ که مادر در قید حیات بود، هرگز نتوانست با نبود حسن کنار بیاید و شهادت او را باور نداشت... زندگی شهید حسن حق‌بین، داستان بسیاری از جوانان این مرز و بوم است که برای دفاع از کشور و مردم و ارزش‌های‌شان دست از جوانی و آرزوهای‌شان کشیدند و هشت‌سال دفاع مقدس را خلق کردند. سیما حق بین، برگ‌هایی از زندگی برادر شهیدش را در گفت‌و‌گو با «جوان» بیان می‌کند. 

 بچه روستایی انقلابی 
ما خانواده پرجمعیتی داشتیم، با ۹ خواهر و برادر و حسین متولد ۱۴ خرداد سال ۱۳۴۲ فرزند ششم خانواده بود. روستای ما از توابع دهستان پیشخان شهرستان صومعه‌سرا بود. حسن در همین روستا رشد کرد و در سوم راهنمایی درس خواند و بعد رفت به پدر و مادرمان در کار کشاوزی کمک کرد. همان موقعی که درس می‌خواند هم وقتی از مدرسه تعطیل می‌شد، مستقیم سر زمین می‌رفت تا بتواند به والدینش کمک کند. بسیار بچه خوش اخلاقی بود و با تمام اهالی روستا رفتار خوبی داشت. وقتی انقلاب شد از فعالان پر شور انقلابی روستای پیشخان به شمار می‌رفت. تا می‌شنید قرار است تظاهراتی انجام شود، سریع خودش را به شهرستان صومعه‌سرا می‌رساند تا به مردم ملحق شود و در راهپیمایی شرکت کند. آن موقع داداش حسن فقط ۱۵ سال داشت. 
یادم است وقتی از تظاهرات به خانه می‌آمد برای اهالی خانواده تعریف می‌کرد در شهرستان صومعه‌سرا چه گذشت و تظاهرات به چه صورت بود. وقتی از زد و خورد‌ها می‌گفت، از شدت ناراحتی چشمانش پر از اشک می‌شد و می‌گفت چند نفر شهید و مجروح شدند. ما از طریق داداش حسن می‌توانستیم از اخبار انقلاب اطلاعات کسب کنیم. می‌فهمیدیم به خاطر انقلاب چه خون‌هایی ریخته می‌شود. اخلاق داداش حسن طوری بود که دوست داشت در امور جمعی شرکت کند. اگر هر کسی هم در محله احتیاج به کمک داشت، دریغ نمی‌کرد و با جان دل به آنها کمک می‌کرد. 

 فوتبال با توپ پلاستیکی
خیلی از خاطرات دوران کودکی‌ام با برادرم حسن گذشت. مثل خیلی از پسر بچه‌ها، داداش حسن هم عاشق فوتبال بازی کردن بود. وقتی در مدرسه ابتدایی درس می‌خواند با دوستانش رفتار خوبی داشت و به درس بچه‌های ضعیف‌تر کمک می‌کرد. معمولاً منازل روستایی از حیاط بزرگی برخوردار است. داداش حسن بعد از اتمام درسش در حیاط منزل‌مان با یک توپ پلاستیکی با همکلاسی‌های مدرسه فوتبال بازی می‌کرد. همه همسایه‌ها به خاطر خوش رفتاری او را دوست داشتند. وقتی حسن به سن نوجوانی رسید، برای خودش کار و کسب در آمد می‌کرد تا برای پول توی جیبی خودش در آمدی داشته باشد. مقداری هم کمک حال پدر و مادرمان می‌شد و حتی اگر می‌توانست به مستمندان هم کمک می‌کرد. 


 شهادت در مهاباد
حسن از ژاندارمری صومعه‌سرا به خدمت سربازی اعزام شد. وقتی که دوران آموزشی داداش‌حسن در اعزام سربازی‌اش به پایان رسید او را به سردشت اعزام کردند و در همان‌جا در تاریخ بیست و هشتم آذر سال ۱۳۶۲ در جاده مواصلاتی به مهاباد هنگام درگیری با گرو‌های ضد انقلاب گلوله‌ای به پهلویش اصابت کرد و به شهادت رسید. ابتدا به ما گفتند داداش حسن زخمی شده است ولی مادرم فهمیده بود پسرش شهیده شده است. همان زمان با خواهران و برادران فهمیدیم، دیگر مادر ما آن مادر قبلی نیست و در این دنیا زندگی نمی‌کند. مادرمان همیشه از نبود پسرش در رنج بود و خیلی غصه می‌خورد. پیکر داداش حسن را بعد از تشییع بی‌نظیری که با مشارکت مردم برگزار شد، در ملا سرا به خاک سپردند. همانطوری که دوست داشت دراطراف زادگاهش در مسجد فاطمیه روستای ملا‌سرا از توابع شهرستان فومن دفن شد. 
مرحوم مادرم همیشه می‌گفت،‌ای کاش یکباره دیگر پسرم را با لباس سربازی می‌دیدم و همیشه در آرزوی همین دیدار باقی ماند. اما این آرزو و این دیدار را با خودش به قیامت برد. مادر هیچ وقت نتوانست شهادت حسن را باور کند و با آن کنار بیاید. آن قدر فکر و خیال کرد که بیماری‌ها سراغش آمدند. از دوری دیدار داداش حسن هم مرحوم پدرم «عبدالعلی حق‌بین» و هم مرحومه مادرم «فاطمه انصافی» هر دو در سال ۱۳۸۶ به رحمت خدا رفتند. پدرم بعد از گذشت ۱۱ ماه از فوت مادر در همان سال ۱۳۸۶ به دیار باقی شتافت. 

 گفته بود شهید می‌شود 
 زمانی که حسن می‌خواست به سربازی اعزام شود، هنگام خداحافظی از دوستان و آشنایان از شهادتش گفته بود. بعد از شهادت برادرم، همان دوستانی که حسن به آنها از شهادتش خبر داده بود، برای‌مان تعریف می‌کردند: «حسن موقع خداحافظی گفت من با پاهایم به جبهه می‌روم، اما دیگر روی پاهایم برنمی‌گردم، بلکه داخل تابوت و به عنوان شهید برمی‌گردم.» حرفش به همین صورتی که گفته بود به واقعیت تبدیل شد. هر موقع که داداش حسن از جبهه نامه می‌نوشت، آنقدر احساس مسئولیت نسبت به خانواده می‌کرد و حواسش به تمامی مسائل خانواده بود که از همه چیز سؤال می‌کرد. همیشه هم در نامه‌اش به خواهران و برادران سفارش می‌کرد مواظب مادر و پدر باشیم. واقعاً برای همه ما الگو بود. شهادت او خسرانی برای خانواده بود. حتی برای خیلی از اهالی روستا نبودش سخت بود. چراکه جوان مردمداری بود و هوای خیلی از آدم‌های ضعیف را داشت. 


 دیدن گرفتاری دیگران برایش سخت بود‌
می‌خواهم روی یکی از خصوصیات اخلاقی شهید بیشتر صحبت کنم. آن هم کمک به دیگران است. حسن همیشه با دیدن گرفتاری‌های دیگران ناراحت می‌شد. یک روز در زمین کشاورزی دیده بود یک نفر دارد از پسرش بسیار کار می‌کشد و با او بد رفتاری می‌کند، حسن بسیار ناراحت می‌شود. سریع منزل می‌آید و موتور پدرمان را برمی‌دارد و خودش را به مزرعه آن شخص می‌رساند تا کمک حالش شود و به این ترتیب او را از سختگیری به فرزندش منع کند. این دست به خیری و کمک به دیگران را از نماز‌هایی داشت که بسیار به انجام آن مقید بود. به نظر من احساس مسئولیت او نسبت به خانواده و دیگران باعث شد، راه و رسم رزمندگی را در پیش بگیرد. او به جبهه رفت، چون نسبت به کشورش هم احساس مسئولیت داشت. 
یادم است هر بار حسن از جبهه نامه می‌نوشت، حال مادرمان را زیاد می‌پرسید. مادر را خیلی دوست داشت و همیشه به ما خواهر و برادرهایش می‌گفت: «مادرمان برای ما‌ها خیلی زحمت کشیده است باید قدرش را بدانیم». می‌گفت: «مادر در کنار بزرگ کردن ۹ تا بچه هم کار کشاورزی کرده است و هم ما را به نحو‌احسن تربیت کرده است». همه این حرف‌ها نشان از درک بالایش از خانواده و زندگی داشت. این احساس مسئولیت باعث شده بود از کودکی سر زمین برود و کمک حال بابا و مادرمان شود. 

 خاطرات جبهه شهید حسن
حسن یک عادتی که داشت، خاطرات و رویداد‌های جبهه را برای ما تعریف می‌کرد. یا در نامه‌هایش برای‌مان می‌نوشت. از حمله کومله‌ها، دموکرات‌ها یا ظلم ضد انقلاب به مردم می‌گفت و برای‌مان تعریف می‌کرد. در یکی از نامه‌هایش نوشته بود در نزدیکی ما بسیاری از بسیجیان و سپاهیان به دست همین دموکرات‌ها و کومله‌ها به شهادت رسیدند. داداش حسن در بخش ادوات و خمپاره در جبهه خدمت می‌کرد. در نامه‌اش به ما می‌گفت: «از شب تا صبح با چشم خودم می‌دیدم دوستانم چگونه به شهادت می‌رسند و شب بعدی جای خالی آنها را بیشتر احساس می‌کنم». از ما می‌خواست از دوری او ناراحت و دلواپس نباشیم. 

 از من انتظار برگشت نداشته باشید! 
 بعد‌ها که بیشتر به حرف‌ها و نامه‌های داداش حسن دقت کردم، متوجه شدم او از طریق همین نامه‌ها و حرف‌هایی که در مورد دوستان شهیدش می‌گفت، می‌خواست ما را آماده شهادت خودش کند. برای همین در اغلب نامه‌هایش می‌نوشت: «همه ما یک روزی به دنیا می‌آییم و یک روز هم باید این دنیا را ترک کنیم. چه بهتر است این رفتن‌مان با شهادت رقم بخورد». می‌گفت: «از دوری من ناراحت نشوید و مادرم را بعد از خدا به شما‌ها می‌سپارم... از من انتظار برگشت نداشته باشید». 
وقتی که خبر شهادت برادرمان را به ما دادند، یادم است مادرم داشت حیاط منزل را تمیز می‌کرد. همسایه‌ها هم طبق معمول کنار هم نشسته بودند و با هم صحبت می‌کردند. آن روز هوا خیلی گرفته بود که دیدم یک موتوری منزل‌مان آمد و سراغ پدرمان را گرفت. بعد به پدر گفته بودند بیا صومعه سرا که از پسرت خبری آمده است. ابتدا گفته بودند او زخمی شده است. ولی مادرم این خبر را باور نداشت و متوجه شد پسرش شهید شده است.

برچسب ها: دفاع مقدس ، جبهه ، روایت
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار