جوانان ایرانی شاگرد ممتاز کلاس غیرت علوی هستند؛ غیرتی که هیچ نگاه ناپاکی را بر ناموسش تاب نمیآورد، چه برسد به هتاکی و گستاخی. آرزوی شهادت از بدو تولد با جوانان این خانه قد میکشد. جوانان ایرانی سالهاست بیآنکه در قیدوبند نام باشند، با سن کم حماسههایی بزرگ میآفرینند. شهید محمدحسین سروریراد جوان ۲۱ سالهای بود که در واپسین روزهای شهریور سال گذشته غیرت را با خونش معنا کرد. این روزهای نزدیک به سالگرد شهادتش پای صحبتهای زهره باایمان، مادر شهید نشستیم تا جوان شهیدش را بهتر بشناسیم.
چند فرزند دارید؟ شهید سروری فرزند چندمتان بود؟
من چهار فرزند دارم، دو دختر و دو پسر. محمدحسین آخرین فرزندم بود، متولد ۱۴ آبان ۱۳۸۰.
کودکی شهید چطور گذشت؟
محمدحسین در یک خانواده مذهبی و ولایتمدار به دنیا آمد. در دو سالگی پدرش را از دست داد و از همان زمان من هم پدرش بودم و هم مادرش. بیشتر وقتش را در مسجد و هیئت میگذراند و من هم تشویقش میکردم. اصلاً بچهای بود که در مسجد بزرگ شده بود. همین هم باعث شد شخصیتش مذهبی شکل بگیرد. در حدود ۱۰ سالگی مکبّر شده بود. یادم است از طرف مدرسه به اردو رفته بودند. معلمها از بچهها آرزوهایشان را پرسیده بودند، یکی گفته بود دوچرخه، دیگری خانه و محمدحسین گفته بود: «آرزو دارم شهید شوم.» بزرگتر هم که شد آرزوی شهادت ورد زبانش بود. خواهرانش اذیت میشدند و اجازه نمیدادند از شهادت صحبت کند. من هم میگفتم: حالا مگر جایی هست که تو شهید شوی؟! اما در آخر هم به آرزوی کودکیاش رسید. کاش خون هیچ شهیدی پایمال نشود. محمدحسین از همان بچگی خیلی درسخوان و باهوش بود. در طول ۱۲ سال تحصیلش یک بار نشد سر درس خواندنش اذیت شوم. همیشه شاگرد اول بود. سال گذشته هم رشته حقوق قبول شده بود. میخواست برای ثبتنام دانشگاه اقدام کند که فرصت نشد.
از خصوصیات اخلاقی شهید بگویید. چطور فرزندی برای شما بود؟
از مهمترین خصوصیات محمدحسین این بود که همیشه میگفت: آدم باید هر کاری را برای رضای خدا انجام دهد، این خیلی برایش مهم بود. خیلی به مناطق محروم سر میزد. سعی میکرد بیشتر در پایگاههای آن مناطق خدمت کند. میگفت این گونه ثوابش بیشتر است. خیلی اهل مطالعه بود و همین باعث شده بود اطلاعاتش نسبت به همسنوسالانش خیلی بیشتر باشد. مطیع کامل امر رهبری بود. رهبری خط قرمزش بود. هیچ وقت اجازه نمیداد کسی روبهرویش به رهبری توهین کند. ارادت قوی و محکمی به امام زمان (عج) داشت. همه تلاشش هم این بود که سرباز خوبی برای امام زمان (عج) باشد. یکی از فعالیتهایی که من خیلی تشویقش میکردم این بود که تمام تلاشش را میکرد بچهها از کودکی جذب مسجد شوند.
پسرتان زمان شهادت سن کمی داشت، از چند سالگی وارد بسیج شده بود؟
محمدحسین از سن ۱۰ سالگی عضو بسیج مسجد محلهمان شده بود. بسیجی به شدت فعالی بود، در حدی که بین همه پایگاههای گرمسار رتبه برتر شده بود.
طبق فرمایش شما بیشتر وقتتان باهم میگذشت، خاطرهای هست که دوست داشته باشید تعریف کنید؟
محمدحسین همه کسم بود. هر لحظه که باهم میگذراندیم برای من خاطره است. برایم واقعاً یک همدم بود. شبها تا دستم را نمیبوسید نه میگذاشت بخوابم نه خودش خوابش میبرد. بیشتر از اینکه بیرون باشد، سعی میکرد زودتر به خانه بیاید و با من وقت بگذراند. بزرگترین حسرتم این است که نتوانستم آنطور که لایقش بود برایش مادری کنم.
آخرین دیدارتان چه زمانی بود؟
روز ۳۰ شهریور سال گذشته بود. گفت: مادر من عصر باید بروم داخل شهر، فراخوان دادهاند. مدام به او میگفتم: محمدحسین تو را به خدا نرو. این روزها به شدت شلوغ است. به من گفت: مامان نکند میترسی شهید شوم. نترس میروم و برمیگردم، نمیتوانم نروم. نمیتوانم بگذارم چادر از سر ناموسمان کشیده شود. تو را به خدا به من نگو که نروم.
چطور متوجه شهادتش شدید؟
بعد از اینکه محمدحسین رفت، من هم رفتم مسجد محلهمان. میخواستم سرم را گرم کنم. چند ساعت گذشت نزدیک ساعت ۵/۷ بود. یک حس عجیبی داشتم. انگار حسی میگفت که باید به محمدحسین زنگ بزنم. چند بار زنگ زدم، جواب نمیداد. میدانست تا جواب ندهد من آرام نمیگیرم. بالاخره جواب داد و گفت: جانم مامان جان؟! گفتم: محمدحسینجان؟!... اما بعد هر چقدر صدا کردم دیگر جوابی نشنیدم. دلشوره بدی گرفتم. سریع برگشتم خانه. برادرم طبقه پایین ساختمان ما زندگی میکند. مستقیم رفتم به آنها گفتم: داشتم با محمدحسین حرف میزدم، اما قطع شد و جواب نمیدهد! نوهام آمد. سراغ محمدحسین را گرفتم. گفت: مامان چیزی نشده، عمو دستش شکسته است. زنگ زدم به پسربزرگم تا حال محمدحسین را جویا شوم. گفت: نگران نباش، آمدیم دستش را گچ بگیریم میآییم خانه. کمی خیالم راحت شد. دختر بزرگترم آمد و بعد دیدم یکییکی اقوام میآیند. با تعجب گفتم: چیزی شده؟ گفتند: نگران محمدحسین شدیم. گفتم: محمدحسین که اتفاق خاصی برایش نیفتاده چرا نگرانید؟ آرامآرام گفتند: تیر خورده. من دیگر چیزی نفهمیدم. کمی که حالم جا آمد، بلند شدم بروم بیمارستان، اما نگذاشتند، گفتند: محمدحسین را میآورند خانه. آنجا فهمیدم پسرم شهید شده است.
این یک سال برای شما چطور گذشت؟
خیلی سخت، اتاقم شده نمایشگاه عکسهایش. شب تا صبح نمیخوابم با عکسهایش حرف میزنم، من هنوز باورم نشده که محمدحسین نیست. هر روز با دخترم میرویم بر سر مزارش. انگار خودش هر روز میگوید بیا. هر بار هم که میرویم عده زیادی میآیند سر مزار که محمدحسین واسطه برآورده شدن حاجتشان شده است. من باور دارم که او زندهتر از همیشه است.
چطور چنین باوری دارید؟
روزی که رفتیم برای وداع، من سعی میکردم گریه نکنم، چون هر بار من گریه میکردم، محمدحسین خیلی به هم میریخت. وقتی دیدمش مدام میبوسیدمش. نوازشش میکردم و میگفتم آخر به آرزویت رسیدی؟ وقتی بلند شدم تا برگردیم، پسر برادرم گفت: عمه را ببریم دوباره محمدحسین را ببیند فهمیده بود دلم آرام نشده. وقتی برگشتم دوباره شروع کردم به بوسیدن صورتش. دیدم اشکش سرازیر شد. از گوشه چشمش اشک میآمد، من اشکهایش را پاک میکردم.
به عنوان آخرین کلام، اگر مطلبی دارید بگویید.
محمدحسین بعد از دیدن کشیدن چادر از سر خانمی که کلیپ او بارها از فضای مجازی پخش شده بود، خیلی به هم ریخته بود. خیلی گریه کرد. برادرش وقتی خواست منصرفش کند تا آمادهباش نرود، گفت: همسر تو هم یک محجبه شاغل در همین شهر است، طاقتش را داری چادرش را بکشند؟