کد خبر: 854249
تاریخ انتشار: ۰۸ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۱:۰۰
«یادها و یادمان‌هایی از خرداد ماندگار 42» در گفت‌وشنود با حجت‌الاسلام و‌المسلمين حاج شيخ علي اصغر مرواريد
عالم مجاهد، حجت‌الاسلام و‌المسلمين حاج شيخ علي اصغر مرواريد، براي فعالان مبارزات 15 ساله انقلاب، چهره‌اي آشنا و خاطره‌انگيز است...
نويسنده: احمدرضا صدری
 
 
عالم مجاهد، حجت‌الاسلام و‌المسلمين  حاج شيخ علي اصغر مرواريد، براي فعالان مبارزات 15 ساله انقلاب، چهره‌اي آشنا و خاطره‌انگيز است. او در آن دوران از لحاظ شجاعت رويارويي با عوامل ساواك و نيز تعداد دستگيري‌ها، گوي سبقت را از بسياري ربوده و نيز عامل تشجيع و انگيزه‌بخشي به تعداد فراواني از همگنان در روي كارآوردن به اين عرصه خطير بود.  او در گفت‌وشنود پیش‌روی شمه‌ای از خاطرات خویش از خرداد ماندگار سال 1342 را بازگفته است. امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب را مفید و مقبول آید.
 
 
شما در برخي از مصاحبه‌هاي پيشين خود تصريح كرده‌ايد كه تنها مدت كوتاهي در درس اصول امام شركت داشته‌ايد. چه شد كه پس از آغاز نهضت، با تمام وجود در كنار ايشان قرار گرفتيد و از چهره‌هاي شاخص در پيگيري مبارزات شديد؟
 
 
شايد اين مسئله تا حدي به روحيه من برمي‌گردد. من از نوجواني و جواني، روحيه اعتراض و مخالفت با زورگويي داشتم. يادم مي‌آيد كه بزرگ‌ترها گاهي به مطايبه، حرف‌هاي بچگي مرا تكرار مي‌كردند و مي‌گفتند هر وقت با بچه‌هاي محل دعوا مي‌كردي، مي‌گفتي، «موروم آجان مياروم!»؛ به همين علت هم بود كه در دوران جواني، پس از آنكه دروس مقدماتي حوزه را در مشهد گذراندم و به تهران آمدم، بي‌درنگ جذب چهره‌هايي چون آيت‌الله كاشاني و شهيد نواب صفوي و فدائيان اسلام شدم و از تمام آنها خاطرات خوش و جالبي دارم. مرحوم نواب و دوستان همراهش تا آخرين روزهاي قبل از دستگيري، با من رابطه صميمي داشتند. يادم هست يك هفته قبل از دستگيري، مرحوم نواب و عمده كساني كه همراه با او دستگير و اعدام شدند، در حجره من در قم، مهمان بودند. وقتي خبر شهادت آنها منتشر شد، من تا مدت‌ها چشمم به هر انساني مي‌افتاد، از او بدم مي‌آمد و فكر مي‌كردم آدم چقدر مي‌تواند پست باشد كه با اين اشخاص كه از نظر رفتاري مثل فرشته‌ها بودند، اين طور معامله كند.
 
 
 
به هر حال يكي به خاطر خصوصيات شخصي خودم و ديگر آشنايي ديرين با امام كه البته از طريق فرزند‌شان، مرحوم حاج آقا مصطفي صورت گرفت، به نهضت جذب شدم. يادم هست اولين بار در سال 1324 بود كه در مشهد با مرحوم حاج آقا مصطفي ملاقات كردم. ايشان همراه ابوي‌شان براي زيارت به مشهد آمده بودند. اوايل ايام تحصيل من در مشهد بود كه ايشان از قم آمدند و من در مدرسه خيرات خان، ايشان را ديدم. خاطرم هست آقا مصطفي در همان سال و در همان سفر به مشهد، در حالي كه 15، 16 سال بيشتر نداشت، واقعاً در ميان طلبه‌ها خوش درخشيد. بحث ادبي كه مي‌شد، چنان با شور و شوق و با صداي بلند اظهار نظر مي‌كرد كه تمام كساني كه ايشان را مي‌شناختند، خاطره آن گفت و گوها را به ياد دارند. او در مقام بحث، در مقابل هيچ شخصيتي، خود را نمي‌باخت. مثلاً ممكن بود با يك مرجع تقليد هم رو به رو شود، خيلي صريح و با شجاعت بگويد اين مسئله‌اي كه شما مي‌گوييد از نظر ادبي قابل بحث است. آن موقع هنوز در سطح ادبيات بود و به دروس فقه و اصول نرسيده بود و لذا در مورد ادبيات، زياد بحث مي‌كرد.
 
 
من چند سالي مشهد بودم و دورادور، امام و فرزندشان را مي‌شناختم، اما جز يكي دو بار نتوانستم ايشان را ببينم؛بعد به تهران آمدم و حدود سال 32، بعد از دو سال اقامت در تهران، به قم رفتم و از همان سال هم منبر مي‌رفتم. همين منبر رفتن‌ها باعث شد به امام و حاج آقا مصطفي كه در بعضي از اين مجالس شركت مي‌كردند، نزديك شوم. يك بار به مناسبت درگذشت والده آشيخ علي تهراني، مجلس ختمي برگزار شد كه علماي آن روز، امام و حاج آقا مصطفي هم حضور داشتند. من با توجه به ذوقياتي كه از همان اول داشتم، منبرهايم معمولاً عرفاني از كار در مي‌آمد، چون قرآن را حفظ بودم و همين ذوق سياسي و عرفاني، به خودي خود، ما را به طرف شخصيتي چون امام مي‌كشيد. البته ايشان جذابيت‌هاي ذاتي هم داشت. در همان اوايل ورود به قم، وقتي ايشان را در مسير حرم و مراسم‌هاي روضه و درس مي‌ديدم، واقعاً جذب چهره و متانت و سبك راه رفتن ايشان مي‌شدم.
 
 
وقتي براي سخنراني به شهرهاي ديگر هم مي‌رفتم، اگر امام آنجا بودند، در خدمتشان بودم. مثلاً خاطرم هست در تابستان 1331 براي منبر به همدان رفته بودم. مرحوم آيت‌الله آسيد محمد تقي خوانساري، آيت‌الله اراكي، مرحوم امام و حاج آقا مصطفي هم همدان بودند. من شب‌ها بعد از نماز آيت‌الله اراكي در مسجد جامع، منبر مي‌رفتم. يادم هست چند شب هم مرحوم آيت‌الله خوانساري تشريف آوردند. صبح‌ها من و آقا مصطفي براي شنا مي‌رفتيم. او در انواع ورزش‌ها متبحّر و ماهر بود. امام و مرحوم حاج آقا مصطفي تا آخر تعطيلات تابستان در همدان نماندند. اين همان سفري بود كه در انتهاي آن، آيت‌الله خوانساري از دنيا رفتند.
 
 
از جمله خاطرات مهم من از آن سفر همين جريان بود. چند شبي بود كه حال آيت‌الله خوانساري رو به وخامت گذاشته بود. من چون مجرد بودم و جايي را نداشتم، پس از منبر به مدرسه معصوميه همدان مي‌رفتم و در آنجا استراحت مي‌كردم. شب رحلت آيت‌الله خوانساري خواب ديدم وارد تالار بسيار بزرگي شده‌ام كه در آن مجلس باشكوهي برگزار شده است. در اطراف مجلس، ائمه اطهار(ع) نشسته بودند كه البته من صورت‌هاي آنها را نمي‌ديدم؛ فقط متوجه شدم كه يكي از اين بزرگواران امام زمان(عج) هستند. آيت‌الله خوانساري كنار ايشان نشسته بودند. دو زانو و به حالت ادب در مقابل حضرت نشستم و عرض كردم: « حال آقاي خوانساري چطور است؟» ايشان فرمودند: «قلب ايشان بيمار است و ديگر خوب شدني نيست.» صبح زود از خواب بيدار شدم و به منزل آيت‌الله خوانساري رفتم و ديدم پسرشان، آقاي آسيد محمد باقر دارند گريه مي‌كنند. آقا لحظاتي قبل از دنيا رفته بودند و من از اولين كساني بودم كه از اين جريان، مطلع و بر پيكر ايشان حاضر شدم.
 
 
 
 با رئیس ساواک از زندان به دیدار امام رفتیم
 
 
به هر حال امام در بعضي از منبرهايي كه مي‌رفتم حضور داشتند و ارادت من به ايشان پيوسته بيشتر مي‌شد. من كلاً در طول تحصيل به دو شخصيت، ارادت ويژه داشتم:يكي مرحوم امام و يكي مرحوم علامه طباطبائي. مرحوم علامه تابستان‌ها به دركه مي‌آمدند و ما هم به عشق ايشان مي‌آمديم و اتاقي را اجاره مي‌كرديم كه در آن ايام هم از فيض وجود ايشان بهره‌مند شويم. من از بس به قداست و اخلاص و عرفان مرحوم علامه، ايمان داشتم در و ديوار منزلش را هم مي‌بوسيدم. در يكي از سفرهايي كه براي ديدن علامه طباطبائي به دركه آمدم، با آقاي مصباح يزدي همسفر بوديم. خاطرم هست من از اين دو بزرگوار براي شركت در مجلس عروسي خود دعوت كردم كه هر دو تشريف آوردند. من با صبيه آقاي اسلامي ازدواج كردم كه منزلشان رو به روي منزل امام بود و همين آشنايي خانواده امام با خانواده همسر بنده، موجب صميميت بيشتر شد.  
 
 
از چه مقطعي متوجه گرايش امام به مبارزه سياسي شديد و از چه برهه‌اي در كنار ايشان قرار گرفتيد؟
 
 
به نظر من كتاب كشف الاسرار به خوبي روحيه مبارزاتي امام را در دهه 20 نشان مي‌دهد. در آن سال‌ها وقتي ايشان اين مطالب را نوشتند و حتي در آغاز مبارزه، عده‌اي مي‌خواستند اين شبهه را ايجاد كنند كه چون رژيم، املاك و دارايي‌هاي پدر ايشان را گرفته، ايشان اين چيزها را نوشته‌اند كه يك ساده‌انديشي محض بود؛چون تدوين چنين كتابي در آن سال‌ها، انگيزه‌اي بالاتر از اين حرف‌ها مي‌خواست. من خودم از طريق نشر و چاپ كتاب‌هايي كه مفيد مي‌دانستم، امرار معاش مي‌كردم و در طول مدت طلبگي، از هيچ مرجعي، ديناري شهريه نگرفته‌ام. به ايشان عرض كردم اجازه بدهيد كتاب كشف‌الاسرار را چاپ كنم ولي ايشان گفتند صحيح نيست كه نام يكي از نزديكان ايشان به عنوان كتابفروش و امثالهم شهرت پيدا كند.
 
 
 
در سال‌هاي آغاز نهضت، من از منبري‌هاي ثابت منزل امام بودم و در بسياري از مراسمي كه در منزل ايشان برگزار مي‌شد، به منبر مي‌رفتم و با توجه به علاقه‌اي كه به امام پيدا كرده بودم، پيگير مسائل مبارزاتي هم بودم. اين گرايش به قدري بديهي بود كه وقتي امام تصميم گرفتند در روز عاشورا در مدرسه فيضيه سخنراني كنند، مرحوم مهدي عراقي و مرحوم آشيخ فضل الله محلاتي به تهران آمدند و به من گفتند شما و آقاي سيد غلامحسين شيرازي، قرار است قبل از آقا در مدرسه فيضيه صحبت كنيد. ظاهراً مسئله را از قبل با امام هماهنگ كرده و با نظر ايشان به سراغ من آمده بودند. من در آن ايام كه محرم بود، در تهران منبر مي‌رفتم، منتها چون آقايان، سبك و سياق مرا مي‌دانستند، از من خواستند براي اين سخنراني، به قم بروم. بنده خودم را به قم رساندم. ابتدا آقاي شيرازي منبر رفت و البته منبرش چندان داغ و انقلابي نبود. بعد من منبر رفتم و گزارشي از وضعيت تهران دادم و گفتم مردم انتظاراتي دارند و مي‌خواهند امور اصلاح شود و دولت نسبت به اوامر مراجع تقليد و علما تمكين داشته باشد.
 
 
 با رئیس ساواک از زندان به دیدار امام رفتیم
 
 
حدود نيمي از سخنراني گذشته بود كه امام وارد مسجد مدرسه فيضيه شدند و از وسط جمعيت، خود را به سكوي ايواني رساندند كه بايد در آنجا سخنراني مي‌كردند. هنگامي كه امام نشستند، خطاب به ايشان عرض كردم: «مردم تهران كه من دارم از آنجا مي‌آيم، شما را عاشقانه دوست دارند و واقعاً به شما محبت دارند.» به هر حال منبر من قبل از سخنراني امام، خيلي تند بود تا جايي كه عده‌اي گفتند فلاني آقاي خميني را تحريك كرد و باعث دستگيري ايشان شد. هنگامي كه بنا شد ايشان روي سكوي ايوان مدرسه فيضيه تشريف بياورند، متوجه شدم كه كف زمين هيچ چيز پهن نيست. من خواستم عبايم را روي آن تخته سنگ، پهن كنم تا ايشان بنشينند كه اجازه اين كار را به من ندادند. جمعيت هم آنقدر زياد بود كه نتوانستم از منبر پايين بيايم و همان جا روي منبر نشستم. حيف كه نوار سخنراني آن روز در دست نيست، وگرنه روحيه آن روز من كاملاً مشخص مي‌شد.
 
 
من در پيگيري مسير مبارزه بسيار جدي بودم و امام كاملاً اين روحيه مرا مي‌شناختند. يك بار قرار بود قبل از ايشان به منبر بروم. مرا خواستند و پرسيدند: «بالاي منبر چه مي‌خواهي بگويي؟» گفتم: «مي‌خواهم صريحاً به شاه حمله كنم.‌» امام گفتند:‌«او را بگذاريد براي من!»
 
 
بعد از سخنراني مدرسه فيضيه به تهران برگشتيد؟
 
 
بله، ايام محرم بود و من در تهران منبر داشتم و آن شب را هم بايد منبر مي‌رفتم. با توجه به سخنان حادي كه آقاي خميني بيان كرده بودند، كم و بيش حدس مي‌زدم كه در روزهاي آينده، اتفاقاتي روي خواهد داد ولي تصور نمي‌كردم به گستردگي و حجم واقعه‌اي كه در 15 خرداد روي داد، باشد. در روز 15 خرداد كه خبر دستگيري امام به تهران رسيد، متوجه شدم كه قطعاً سراغ من هم خواهند آمد، چون من قبل از ايشان صحبت كرده بودم و شرايط هم به گونه‌اي بود كه همه منبرها را تعطيل كردند و نه تنها من كه هيچ كس ديگري هم نمي‌توانست به منبر برود. من به مدرسه مروي رفتم. ژاندارم‌ها به آنجا هم آمده بودند ولي چون قيافه مرا نشناختند، دستگيرم نكردند.
 
 
بعد به منزل برادرم رفتم كه در انتهاي محله دولاب مي‌نشست و از آنجا به دركه آمدم. در اين فاصله فضلا و علماي شاخصي چون آقاي مطهري و آقاي فلسفي و ديگران را دستگير كردند ولي من چون مخفي بودم، نتوانستند مرا پيدا كنند. بعدها متوجه شدم در ايامي كه در دركه بودم، به شدت دنبال من بودند. سرهنگ مولوي، رئيس ساواك تهران مي‌گفت: «ما واقعاً نمي‌دانستيم تو كجا هستي و چگونه خودت را پنهان كردي!»
 
 
اين اختفاي ما از ماه محرم تا ماه رمضان طول كشيد. در ايام ماه رمضان موج دستگيري‌ها تا حدي فروكش كرده بود و به نظر مي‌رسيد كه شدت و غلظت گذشته را ندارد. مرحوم مهدي عراقي آمد و گفت: «فلاني! نمي‌شود كه آقا را گرفته باشند و ما همين طور ساكت بنشينيم. بهتر است با استفاده از ماه رمضان، جلساتي را برگزار كنيم».
 
 
 
 با رئیس ساواک از زندان به دیدار امام رفتیم
 
 
 
من تصميم گرفتم دعوت‌هايي را كه به منبر مي‌شود، قبول كنم و در ماه مبارك، بعد از نماز مرحوم آقاي حق‌شناس، در مسجد‌امين‌الدوله منبر مي‌رفتم؛ بعد از آن هم حدود ساعت سه بعد از ظهر در مسجد جامع منبر داشتم كه آن جلسه را مرحوم عراقي و دوستانش تدارك ديده بودند. ساواكي‌ها وقتي متوجه شدند كه من در مسجد امين‌الدوله منبر مي‌روم، خيلي تلاش كردند دستگيرم كنند، منتها نمي‌خواستند اين كار را در مسجد و در حضور مردم انجام بدهند. بعد از اتمام جلسه هم ما از شلوغي استفاده مي‌كرديم و با كمك رفقا، هر روز از مسير جديدي با ماشين مي‌رفتيم و مرا در جاهاي متفاوتي پياده مي‌كردند. مأموران ساواك واقعاً درمانده بودند كه من چگونه مي‌آيم و منبر مي‌روم و بعد هم غيبم مي‌زند! به هر حال كاملاً مشخص بود كه ژاندارم‌ها در مسجد تردد دارند و مترصدند كه در فرصت مناسبي مرا دستگير كنند. خدا رحمت كند آقاي حق‌شناس را. يك روز به من گفت:‌ «من واقعاً قلبم خراب است و از اين بابت كه اينها در مسجد بريزند و براي مردم مشكلي ايجاد كنند، نگرانم.»
 
 
به هر حال مأموران نتوانستند مرا در بيرون مسجد دستگير كنند و يك روز يك فوج كماندو، مسجد را محاصره كردند و سرهنگ طاهري، رئيس پليس تهران، شخصاً آمد و پشت در مسجد پنهان شد و به محض اينكه من از مسجد بيرون آمدم، در مسجد را بست كه مردم نتوانند بيرون بيايند و واكنش نشان بدهند و به اين ترتيب، مرا گرفتند. ابتدا مرا به قزل‌قلعه بردند. بعد از دو سه روز گفتند وسايلت را جمع كن كه از اينجا مي‌رويم. من نمي‌دانستم مرا به كجا مي‌برند. بالاخره مرا به منزل سرتيپ هدايت بردند كه خانه‌اي بسيار عريض و طويل و داراي تجهيزات مفصل بود!
 
 
چطور شد كه شما را به آنجا بردند؟
 
 
بعد از تجربياتي كه در جريان 15 خرداد و دستگيري برخي از آقايان داشتند، چندان نمي‌توانستند روحانيت را برانگيخته كنند و با آنها برخورد تندي داشته باشند. از آن تاريخ هر كسي را كه دستگير مي‌كردند، نزد ما مي‌آوردند. از جمله كساني كه به آنجا آورده شدند، مرحوم آيت‌الله فومني، فرزندشان حسين فومني، آقاي شجاعي، آقاي شجوني و عده‌اي ديگر بودند. آن خانه جوري بود كه انگار دارند از ما پذيرايي مي‌كنند و حالت زندان را نداشت.
 
 
سرهنگ مولوي هم هر شب به آنجا مي‌آمد و با ما گرم مي‌گرفت، علي‌الخصوص به من توجه خاصي داشت و چون مي‌دانست كه من به امام علاقه خاصي دارم، وعده مي‌داد كه من خودم تو را نزد آقاي خميني مي‌برم. البته علاقه من به امام را همه مي‌دانستند. بعدها شنيدم كه سرهنگ مقدم در ساواك گفته بود: «عجب گرفتاري شده‌ايم! هر جا اسم خميني را مي‌شنويم، اسم مرواريد هم هست!» اينها مي‌خواستند با اين كارها مرا تطميع كنند.
 
 
به هر حال ماه رمضان تمام شد و شب عيد فطر، سرهنگ مولوي آمد و به من گفت: «فردا صبح تو را به ديدن آقاي خميني مي‌برم؛ بعد هم آزادت مي‌كنم، منتها ما بايد كمي با هم حرف بزنيم. من يك چهره شمري دارم و يك چهره رفاقتي و دوست دارم با تو رفيق باشم‌!» و دستش را جلو آورد و با من دست داد و گفت: «از امروز مولوي با مرواريد رفيق است!» بعد كشوي ميزش را كشيد و ديدم كه پر از پول است. بعد به من گفت:‌ «اينجا جز من و تو كسي نيست و كسي هم از اين پول‌ها خبر ندارد. هر قدر نياز داري، بردار و برو. اگر هم من روزي روزگاري نياز به پول داشتم، به در خانه تو مي‌آيم و از تو مي‌گيرم!‌» گفتم:‌ «ببين! انگار ديد و روانشناسي من و شما با هم فرق دارد! من نقاط ضعف زيادي دارم، ولي قطعاً پول نقطه ضعف من نيست، چون از اول دوران طلبگي هيچ وقت به وجوهات و دست ديگران نگاه نكرده‌ام و خودم كار كرده‌ام، بنابراين نيازي به پول شما ندارم.‌» به هر حال خيلي سعي كرد با ما رفيق شود.
 
 
فردا صبح سرهنگ مولوي با لباس تمام رسمي سلام عيد، دنبالم آمد و گفت: ‌«وسايلت را جمع كن. مي‌خواهم تو را ببرم ديدن آقاي خميني». مرحوم آيت‌الله فومني هم خيلي دوست داشت امام را ببيند و سرهنگ مولوي هم قبول كرد. او يك كاديلاك آخرين سيستم داشت، ما را سوار آن كرد و به ديدن امام در منزلي در قيطريه برد. ما را به اتاق كوچكي بردند. امام نماز عيد فطرشان را خوانده و سر سجاده نشسته بودند. ايشان فرصت را مغتنم شمردند و خطاب به سرهنگ مولوي گفتند: ‌«چرا به مردم حمله مي‌كنيد؟ چرا وحشيگري مي‌كنيد؟ اين چه وضع معيشتي است كه براي مردم درست كرده‌ايد؟ در دهات مردم از شدت گرسنگي علف مي‌خورند. غذا گيرشان نمي‌آيد». خلاصه امام در آن جلسه، حسابي به سرهنگ مولوي توپيدند و او هم هيچ نگفت.
 
 
امام در آن جلسه به شما چه گفتند؟
 
 
امام خيلي كم حرف بودند. فقط تشكر كردند و از سكه‌هايي كه نقش نام صاحب‌الزمان(عج) داشت، به ما عيدي دادند. بعد از اينكه از محل اقامت امام بيرون آمديم، سرهنگ مولوي مرا سر چهارراه قصر پياده كرد و از من پرسيد: «پول داري؟» گفتم: «بله» پرسيد: «چقدر؟» گفتم: «10تومان!» تعجب كرد كه چطور مي‌خواهم با 10 تومان گذران کنم!
 
 
پس از آزادي امام از حصر، ظاهراً شما از نخستين كساني بوديد كه از موضوع مطلع شديد.
 
 
بله، همان طور كه گفتم منزل پدر خانم من رو‌به‌روي منزل امام بود و وقتي ايشان برگشتند، من جزو اولين كساني بودم كه باخبر شدم. قرار شد طلبه‌ها در مدرسه فيضيه، هم صبح و هم بعد ‌از ‌ظهر، مجلس جشني را برگزار كنند. در جلسه صبح آقاي خزعلي منبر رفت و بعد، مرحوم علي حجتي كرماني قطعنامه‌اي را خواند كه يكي از بندهاي آن درخواست آزادي تمام زندانيان سياسي بود. شب من در حضور امام منبر رفتم و سخنراني كردم. آن شب سرهنگ مولوي به خانه ما زنگ زد و گفت: «سخنراني تو زياد سر و صدا درنياورد، اما قطعنامه حجتي، كار را خراب كرد!» با اين همه همان سخنراني بي‌سر و صدا را هم تحمل نكردند و من و عده‌اي ديگر را دستگير كردند و به تهران آوردند.
 
 
در زندان در يكي از اوقات هواخوري، مسيرم را طوري تنظيم كردم كه به مرحوم حجتي بربخورم. وقتي به او رسيدم، به كنايه گفتم: «واقعاً كه بند آزادي زندانيان سياسي را خوب عملي كردند!»
 
 
ظاهراً قبل از رفتن به منبر با آقاي شريعتمداري هم مذاكراتي داشتيد.
 
 
بله، جلسه جشن فضلاي حوزه كه در فيضيه برگزار مي‌شد، بسيار مهم بود. آقاي مكارم و عده‌اي ديگر رفته و از آقاي شريعتمداري خواسته بودند در اين جلسه شركت كند. پرسيده بود:‌ «سخنران جلسه كيست؟» گفته بودند: «مرواريد» گفته بود: «من نمي‌آيم، چون مرواريد در دنيا فقط يك نفر را مي‌شناسد و او هم آقاي خميني است». عده‌اي آمدند و گفتند: «فلاني! درست نيست كه آقاي شريعتمداري از تو دلگير باشد. بيا برويم و دلخوري او را رفع كنيم تا اختلاف‌ها از بين بروند و او به اين جلسه بيايد». من گفتم: «مي‌آيم به شرط اينكه از ايشان بپرسم مشكلش با من چيست؟» آقايان گفتند: «اين حرف را كه بزني، كار بيخ پيدا مي‌كند و دو‌باره اختلاف ادامه مي‌يابد». من رفتم و حرفي نزدم، در نتيجه، آقاي شريعتمداري هم آمد و در جلسه شركت كرد.
 
 
از جريان كاپيتولاسيون و رويداد تبعيد امام چه خاطره‌اي داريد؟
 
 
آن روز سخنراني امام، تمام كوچه‌ها و خيابان‌هاي منتهي به منزل ايشان و همين طور خانه ايشان مملو از جمعيت بود. من در حياط منزل پدر خانمم راه مي‌رفتم و صداي امام از بلندگو مي‌آمد. اين سخنراني بسيار با ذوق و مذاق من سازگار بود. واقعاً محشر بود! من داشتم قدم مي‌زدم و با دقت گوش مي‌دادم و خدا مي‌داند كه چقدر لذت بردم. اين سخنراني در نظرم خيلي جلوه كرد و به من انرژي داد. بعد‌ها هم وقتي مي‌خواستم منبر بروم، ياد اين سخنراني مي‌افتادم و جرئت پيدا مي‌كردم. آقاي خميني در آن روز، محكم و قاطع، نه تنها شاه و رژيم او كه امريكا و اسرائيل را هم زير بار شماتت گرفت و به اين ترتيب تكليف همه ما را معلوم كرد.
 
 
شما از آغاز تا پيروزي انقلاب از چهره‌هاي شاخص مبارزه بوده‌ايد. بهترين وصفي كه در باره فعاليت‌هاي خود از امام شنيده ايد، چه بوده است؟
 
 
يك سال مانده به رحلت امام، با ايشان ملاقاتي داشتم و مطالب زيادي را با ايشان مطرح كردم. مرحوم آسيد محمد‌صادق لواساني هم حضور داشتند. بعد از گفت و گوي مفصلي كه با هم داشتيم، امام گفتند: «آقاي مرواريد! شما براي من خاطره‌انگيز هستيد.‌» بعد از سال‌ها، نسبت به فعاليت‌هايي كه در ايام جواني داشتم، اين طور اظهار‌نظر كردند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر