سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: دنیایی را که کووید۱۹ برایمان ساخته به دورانهای جنگ تشبیه میکنند و برای توصیف آن استعارههای نظامی را به کار میبرند: صحبت از «نبرد» با ویروسی نامرئی است؛ میگویند کارکنان سلامت در «خط مقدم» حضور دارند و وضعیت بیمارستانها را «بدتر از منطقه جنگی» میدانند. شاید این روایتها درست باشند، اما ماجرا روی دیگری هم دارد. برای اکثر آدمها این همهگیری با هیجان و مرگ خط مقدم همراه نیست، بلکه همراه ملال زندگی خانهنشینی است که در آن کسی نباید با چیزی بجنگد: کلی بشوی و بساب اجباری، سروکلهزدن با بچههایی که حوصلهشان سر رفته و زندگی بیهیاهویی که بههیچوجه سرگرمکننده نیست. چگونه میتوان این وضع را تا پایان بحران تاب آورد؟
در پایان سال ۱۹۴۰، بریتانیا به تاریکترین دوره خود رسیده بود. فرانسه نیمچه سقوطی کرده بود. هواپیماهای آلمانی شبانه به لندن حمله میکردند. دود از شهر لندن بلند میشد و تهدید اشغالگری آلمان همچنان نامعلوم بود. ۱۹ دسامبر، ویرجینا وولف به این میاندیشید که جنگ چطور زندگیاش را تغییر داده است. او در دفتر خاطرات درهموبرهمش، تندتند با نقطهگذاری ناقص و کلمات بیسروته نوشت: «جالب میشد، اگر میتوانستم امروز - یعنی پنجشنبه- را بگذارم وسط، و بگویم جنگ دقیقاً چطور تغییرش داده است.»
خاطره نوشتن کاری هوسانگیز است. تا سال ۱۹۴۰ وولف نویسندهای مشهور بود که کتابهایش، خانم دالووی و به سوی فانوس دریایی، ادبیات انگلیسی را دگرگون کرده بود. آن وقت وولف به جنگ چگونه نگاه میکرد؟ چه حقایقی را برملا میکرد؟ در آن پنجشنبه خاص، جنگ چه معنایی برای وولف داشت؟
جواب این بود: خرید. برای وولف، معنای جنگ این بود که زندگی روزمره کمی دردسرساز میشود. وولف نوشت: «جیره کره نباتیمان آنقدر کم است که نمیتوانم برای هیچ پودینگی شیربرنج ذخیره کنم. فروشگاهها تا ظهر پر نمیشوند. همهچیز سریع خریده میشود. بیشتر اوقات، بعدازظهر همهشان تمام شدهاند.»
ماجرا فقط خرید نبود. کل کارهای خانه حالا سختتر شده بود. جنگ یعنی ساعت کار خدمتکارها کم میشود و تغییر میکند. بنابراین وولف، علاوه بر کارهای دیگر، باید گردگیری هم میکرد و شوهرش لئونارد، نظافت را انجام میداد. وولف میدید خبری از لباس جدید نیست؛ تنوع غذایشان هم کم شده است و دیگر چه؟ دیگر، چیز زیادی برای گفتن نبود. حالا دستش کمی میلرزید. حملاتی صورت میگرفت. جمعکردن پردههایی که جلوی نور را کامل میگرفتند نیم ساعتی کار شاق لازم داشت؛ و به جز اینها؟ «بهجز اینها، طبق معمول نفسی میآید و میرود.»
اگر شرح حال کووید ۱۹ منتشر شود، با حسوحال و ماجراهایی نوشته میشود که نظامی خواهد بود. این روایتها از افزایش اجساد و «تلفات» صحبت خواهند کرد. نویسندگان و مورخان از استعارههای نظامی استفاده میکنند: صحبت از «مبارزه» با بیماری، «نبرد» با ویروس نامریی و حضور در «خط مقدم» است.
مسلماً آن روایتها درست خواهند بود، اما غلط هم خواهند بود. چون برای اکثر آدمها در بیشتر مکانها، این همهگیری نه هیجان و مرگ خط مقدم، بلکه ملال و کسالتباری جبهه داخلی را منعکس میکند. اینجا محل دشواریهای خانگی کوچک، اما بیوقفه است و نیز خریدی که با ساعتهای عجیب بازشدن مغازهها و کمبودهای ناگهانی سختتر شده است: تخممرغ و آرد در دوران جنگ و حالا مخمر نان و دستمال کاغذی در دوران کووید. حین جنگ، مثل امروز، برای خیلیها وحشتناکترین نبردها نه با دشمن، بلکه با وظایف کوچک و بیشمار زندگی بود: «لباسهای کثیف، بشوی و بساب، و روح خود آدم که گهگاه نقش دشمنی طاقتفرسا را بازی میکند.»
در بریتانیا، جایی که جنگ جهانی دوم بیشتر سرگرمی ملی است تا تاریخ ملی، جبهه داخلی به شکل سادهلوحانهای آشناست. پوسترهای تبلیغاتی شجاعانهاش را به عنوان دکور استفاده میکنیم و از لیوانهایی مینوشیم که به ما میگویند: «آرام باشید و ادامه دهید.» مهمانیهایمان را با پرچمهای عجیبوغریب زمان جنگ تزیین میکنیم. در بریتانیا، کارزار خروج از اتحادیه اروپا مانور ملی نوستالژی بود: یک جور نمایش ناشیانه و روستایی از تاریخ، با حضور بوریس جانسونی که جسورانه نقش چرچیل را بازی میکند (که البته دور کمرهایشان فقط با هم یکی است) و اتحادیه اروپای «ستمگری» که جای اروپای اشغالشده به دست نازیها را میگیرد: مدل سادهسازیشده و تقریباً بچهگانهای از گذشته که در آن واضح بود چه کسی درست میگوید و چه کسی اشتباه میکند.
در حالی که بیحوصله، پرمشغله و با دو متر فاصله برای غذا صف میکشیم، میتوانیم ببینیم که کمبود غذا و قفسههای خالی چندان محشر نیستند. مطمئناً شنیدن تعداد کشتههای روزانه در رادیو یا ابهام عظیمی که درباره آینده انسانها داریم نمیتواند امیدی به ما بدهد. بهرغم همه اینها، زندگی در دورانی که میدانیم تاریخساز است همانی نیست که آرزویش را داشتیم. مثل دیدن عکسی رنگی شده از یک سرباز قدیمی، قدرت مدرنیته کمکمان میکند تا گذشته را با شفافیت بیشتری ببینیم. جبهه داخلی - که تا به حال به شکل خوشایندی سیاه و سفید بوده- با محدودیت ماندن در خانه به طرز وحشتناکی تمام رنگی شده است. ناگهان متوجه میشویم که گذشته اصلاً کشور دیگری نبوده. گذشته همین اکنون بود، همین دیروز بود.
جنگ در یاد بسیاری از آدمها روزگاری است که در آن، دست به دست یکدیگر میدادند. با این حال، وقتی برخی از روایتهای جبهه داخلی را میخوانید، غالباً چندپارگی دردناکی را احساس میکنید که بیشباهت به اکنون نیست و این چند پارگیها به برکت شانس، این چنین شدهاند: ثروتمند از فقیر، شهر از روستا، کشاورزان چاق از آدمهای لاغری که با جیرهبندی غذا میخوردند و البته هر کشور از کشور دیگر. دهه ۱۹۴۰، در بریتانیا بیگانههراسی کشندهای در فضای بمبباران شده وجود داشت. احساسات ضدایتالیایی، ضدآلمانی و ضدیهودی موج میزد. همه به پناهندگان بلژیکی با بدگمانی نگاه میکردند: «آدمهای ناخوشایندی که باعثوبانی کمبود کرهاند.» در هر صورت، اصلاً باشکوه نبود. در جنگ، مثل حالا خواهان زمانهای بهتری بودیم. جنگ جهانی دوم باعث ظهور ژانری ادبی شدی که لورا فریمن، منتقد ادبی، آن را ژانر «رمانهای گرسنه» با «حساسیت شکم برآمده و جزئیاتی وسواسگونه از غذا» نامیده است. اگر جنگ جهانی دوم باعث شد رمان گرسنه مثل قارچ بروید، به نظر محتمل میآید که خود قرنطینهسازی کووید ۱۹ احتمالاً باعث پیدایش «رمان تنها» بشود، سیلی از کتابهایی که در آنها ماسکهای صورت همگی به اتاق عمل برمیگردند و شخصیتها نه با آرنج، بلکه با آغوشهای مشتاقانه با هم احوالپرسی میکنند، در مسابقههای فوتبال داد میزنند.
در محدودیت ماندن در خانه مثل جنگ، خواهان «پایانی» هستیم. هماکنون، به آیندهای نامعلوم نگاه میکنیم و رؤیاهایمان منتظرند. حتی اگر واکسنی ساخته شود، محدودیت ماندن در خانه، همین حالا چیزهای زیادی را از ما گرفته که بازنخواهند گشت. ضررهایی مالی در کارند، شکافهای درون جامعه وسیعتر شده و شرایط سلامت به حال خودش واگذاشته شده است. فقدانهای فردی و کوچکتر بسیاری هم وجود دارد: مادربزرگها و پدربزرگهایی که فرصت درآغوشکشیدن نوه نوزادشان را از دست دادند؛ دانشجویانی که هرگز تابستان سالنهای امتحان و مهمانیها را تجربه نکردند، فرصتهایی که هرگز دوباره تجربه نمیشوند و آنهایی که موقعیتهای فردی یا مالی مخاطرهآمیزشان آنقدری تنزل کرد که هرگز دوباره به طور کامل ترقی نمیکنند.
اما ممکن است چیزی به دست بیاوریم. چون شاید فقط شاید، درباره نوستالژی دیوانه وارمان برای روزهایی که گذشتهاند، تجدیدنظر کنیم. وقتی بچهها داد میزنند که دوباره حوصلهشان سر رفته، وقتی برای یک بار نظافت آخر هفته دیگر دستکش به دست میکنیم، وقتی روزی معمولی بهشکل یک روز معمولی به یاد نماندنی پیش میرود که هیچ چیزی برای گفتنش وجود ندارد، آیا وعده بازگرداندن گذشته سادهترمان حالا شبیه به یک تهدید به نظر نمیآید؟ گذشته هرگز نمیتواند به ما بازگردانده شود. نه آن موقع، نه هماکنون.
نقل از وب سایت ترجمان/ نوشته: کاترین نیکسی/ ترجمۀ: میترا دانشور
تلخیص: سیمین جم/ مرجع: Economist