![](/files/fa/news/1396/7/29/370651_522.jpg)
محسن شهميرزادي
هر ساله گروه عکس بنياد فرهنگي روايت فتح که پيش از اين با نام انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس شناخته ميشد، سفري جهادي براي عکاسان خبري و هنري را تدارک ميبيند تا با حضور در مناطق مختلف کشور علاوه بر بازنمايي محروميت در اين مناطق ظرفيتهاي آن را نيز به تصوير بکشند.
در آستانه پاييز ۹۶ اين گروه به همراه ۳۲ تن از عکاسان به خراسان شمالي سفر کرد تا از ظرفيتها و محروميتهاي اين منطقه عکاسي نمايند. ما نيز با اين جماعت راهي سفر سه روزه آنها گشتيم تا قلم، روايت عکاسان بيعکس کند. روز اول با استاد سيدجليل حسينيزهرايي، عکاس پيشکسوت روزنامه قدس که تجربه حضور چند ساله در اين منطقه را دارد به همراه عرفان کوچايي عکاس جوان خبري راهي شهر شيروان شديم که از دريچهاي متفاوت اين روايت را در ادامه ميخوانيد.
- نه نه نه ؟!!!
- چي شده؟
- دارم فکر ميکنم آخرين باري که 5/5 صبح از خونه بيرون زدم کي بوده؟
- خب؟ چرا نه نه نه؟
- چون يادم نميآد.
- اشکال نداره دهه هفتادي! امروز رو خوب يادت ميمونه. حالا سبد صبحانه و ناهار رو بردار بيار تو ماشين که خيلي ديره ساعت 6 شد.
چشم چشم را به خوبي ميديد اما خبري از آفتاب نبود. وانت دوکابينمان از تابلوي خروجي شهر گذشت و کمکم چشمانم سنگين شد.
- حاجآقا اين عکسا چي ميشه؟
صداي راننده خواب نصفه و نيمهام را کور کرد. آفتاب تازهوارد و پر انرژي قصد ديوانه کردنمان را داشت. به سمت شرق ميرفتيم و آفتاب هم از شرق سر برآورده بود. ديگر هيچ خبري از نور پرحرارتش نبود. به لج هم که شده سيخ نشستم تا هر چه دلش ميخواهد سر و صورتم را بسوزاند. خيس عرق و مشغول کل کل با جناب خورشيد بودم که استاد جليل زهرايي با همان لهجه مشهدياش گفت: جاهاي زيادي ميره. براي نمايندگان مجلس نشونشون ميدن، مسئولان عکسا رو ميبينن، تو جشنوارهها شرکت ميکنه و ميتونه کلي سرمايهگذار به شهر بياره و حواس مسئولا رو جمعتر کنه.
- يعني براي جوونا هم کار گير مياره؟
- کار ما فقط ثبت تصويره. ميگن تو يکي از تظاهراتهاي دوران شاه سفير انگليس کلي ديگ پلو خورشت درست کرد و به مردم گفت بيايين اينجا غذا ميدن. مردم که اومدن دم سفارت، يه دوربين آورد و عکسشرو فرستاد واسه مقامات بالا که بگه همه اين تظاهرکنندهها رو ما مديريت ميکنيم. کار عکس اينه آقاجون. ما ثبت ميکنيم، وظيفه عکاس ثبت تصويره بقيهش ديگه گردن رسانهها ومسئولاست.
راننده که به نظر ميرسيد ديگر تلاشي نميکند تا به معناي جملات استاد پي ببرد، ترجيح داد به همان آفتاب لجباز خيره شود و جاده را گز کند.
يک ساعت و نيم از حرکتمان گذشته بود که تابلوي لوجَلي در آن سوي جاده پيدا شد. شهري با معماري نه چندان قديمي که براي رسيدن به آن بايد از «زيارت» عبور ميکرديم. همان اولکار استاد از راننده خواست به بالاترين نقطه شهر برود. ماشين در نزديکي کوه پارک کرد. ۶۳ سال براي يک عکاس زياد است يا نه؟اين سؤال را وقتي از خودم پرسيدم که استاد را در کسري از دقيقه به شکل نقطهاي سياه بالاي کوه ديدم اما عرفان را دوروبر کوه نديدم. او دنبال لانگشات از شهر نبود. تمام مسيري را که با ماشين آمديم سر پاييني برگشت. ميدانستم قرار نيست يکجا بند شود؛ همان موقعي که کيفش را با خودش آورد که شايد شب جايي در همين روستاها جا خوش کند. همان موقع شناختمش قبل از اينکه بدانم عکاس معروف حادثه مجلس همين دوست بيشفعال ماست.
تلفنم زنگ ميخورد. شماره آشنا نيست.
- الو آقا محسن
- سلام جانم بفرماييد.
- کوچاريام
- عه خوبي؟ کجا رفتي؟
- من تو جاده برگشتتون هستم. يک خونه گير آوردم دارن چيز ميز خشک ميکنن، ميخوام ببينم ميتونم سوژه خوبي پيدا کنم؟
در راه برگشت چشمم به جاده بود که عرفان را کجا ميبينم، به انتهاي جاده رسيديم، خبري از او نبود. ايستاديم و زنگ زدم، جواب نميداد. کمي به چپ و بيشتر به راست چرخيدم که ديدم از دور يکي بالاي پشتبام خانهاي کاهگلي دست و پا ميزند. از ديدن ما که مطمئن شد، به عکس گرفتنش ادامه داد. ميزانسن ميچيد و مدام به مادر و پدر خانواده تذکر ميداد که به دوربين نگاه نکنند. تا به خودم جنبيدم ديدم استاد زهرايي در حياط ايستاده و با آنها گرم گرفته است. او عمري در اين مناطق عکاسي کرده بود و نبضشان را در دست داشت. 10 دقيقه نميشد که خانواده از ابتلايشان به او گفتند. ابتلا به افيوني که مادر و پدر را گرفته بود و داماد از اين لعنتي دخترشان را رها کرده بود و به ناکجا آباد فرار!
نصيبمان از اين خانه، پشت وانت نشستن من و عرفان بود. مرد خانواده ما را به تاکستان ميبرد و صندليهاي وانت جاي اين همه آدم نداشت. با او به تاکستانشان رسيديم. تاکستاني که فصل خوشهچينياش فرصتي داد تا هم عکسها قشنگتر شود و هم بدنمان از ويتامينهاي تهران نديده پر! انگورهايي که ساقههايشان هنوز مشغول آبرساني به حبهها بودند که با دست بيرحمت آنها را از غذا خوردن ميانداختي و در با طراوتترين حالتش ميبلعيدي، خياري که به اندازه پففيل ترد و به قدر هر آنچه نميتوان توصيفش کرد، خوشمزه بود.
استاد با کارگران و مالک مزرعه گرم گرفته بود. او فقط يک عکاس نبود، مردمشناسي بود که تصوير هم ثبت ميکرد. از انگورها و بازار فروششان ميپرسيديم. عمده انگورها راهي به جز کشمش شدن نداشتند. نه صادراتي در کار بود نه بازاري محلي، بهترين راه همان کشمشي بود که در حالت عادي پرضررترين راه براي يک کشاورز ميخوانندنش. کارخانه (. . . ) هم با منت انگورهاي خراب را کيلويي ۶۰۰ تومان ميخريد تا از آن آبميوههاي خوشمزه مخصوص پايتختنشينان بسازد.
نگاهم را بالاتر انداختم. شبحي ديدم از زني که مشغول خوشهچيني است و دوربين به دستي در مقابلش عکاسي ميکند. شبح اول را نميدانم ولي شبح دوم عرفان بود که آن هم نميدانم کي از حضورمان غايب شد. راهي شديم به سمت باغ بالايي که پربارتر به نظر ميرسيد. مالک قبلي باغ که با ما همراه شده بود، خيلي آرام واژه رئيس شورا را به زبان آورد. آقاي رئيس شورا مالک باغ نمونه روستا بود. کارگر مزرعه همسر و پسرش بودند و عروسش نيز در ميدان اصلي شهر انگورهاي مزرعه را ميفروخت. مشکلات باغداران آنقدر زياد و تکراري بود که پرسيدن آن براي خودمان نيز ملالت ميآورد. تمام حرفها به اين ميرسيد که آب نداريم، فروش نيست و کشت ميوه چرخ زندگي را نميچرخاند. اشکال هم از توزيع بود. کسي نيست که با قيمت به صرفه از آنها خريد کند. صنعت تبديلي هم نيست تا اين سرزمين پرميوه را پرسود کند. در ذهنم حرفهايمان را مرور ميکردم. دلار گران شد و خريد آيفون برايمان مشکلتر اما همين دلار گران شده براي چينيها که صادرات ميدانند غول تجاري ساخته و از ما که فقط واردات بلديم بيچارگي و گراني!اين بحثها آنقدر تکرار شده بود که شنيدنش بر عذاب ما ميافزود، بحث را عوض کردم.
- حاجآقا اين شهر قدمتش چند سال است؟
- ۳۰۰ سال.
- پس چرا معمارياش اينقدر جديد است؟
- سه بار در اين شهر زلزله آمد و تمام آن را ويران کرد. (با دست نشان ميدهد) هر بار مردم رفتند کنار شهر قبلي و شهري جديد ايجاد کردند. آخرين بار سال ۵۷ زلزله آمد و اين خانهها از همان موقع بنا شدند.
- لوجلي چيه؟ يعني چي؟
- مردم لوجلي کردزبان بودند و گويا کردهاي کورمانجي سالهاي زيادي است که در اين منطقه زندگي ميکردند. سابقه همکلام شدن با کردها را داشتم. ميفهميدم که اين زبان متفاوت از کردي کرمانشاهي يا کردي ايلامي يا حتي لک است. گويا گويشهاي منطقه روي آنها اثر گذاشته و يک نوع زبان کردي- خراساني در اين شهر پديد آمده است. راننده هم با تسلطي که بر اين زبان داشت در هر نقطه نه فقط به عنوان مترجم بلکه به عنوان يک عامل ارتباطگيري و جلب اعتماد اهالي عمل ميکرد. عملکردي که امکانش در مقصد بعديمان يعني «اسفيدانِ» ترک زبان وجود نداشت. عکاسان آنچنان از اول صبح دغدغه نور داشتند که تمام لوجلي و زيارت را از سرگذراندند و بعد تازه تصميم گرفتند صبحانهاي هم بخورند. قبل از اينکه از شهر خارج شويم، پسر رئيس شورا گفت همسر و دخترم در ميدان انگور ميفروشند، من براي شما انگور قرمز ميگيرم و بياييد آنجا از من تحويل بگيريد. تا ميخواستيم به «آقازاده»برسيم اندکي طول کشيد، اما لذت خوردن صبحانه با خامه و عسل و انگور آن هم بر سر مزار اموات در امامزاده زيارت به همه چيزش ميارزيد.
رسيدن ما به اسفيدان همزمان با اذان بود. روستايي که در وسط کوهستان قرار داشت و دورتا دورش را ارتفاعات بزرگ احاطه کرده بودند. روستايي در دامنه به شکل درهاي سبز با ساختمانهايي سنگي از جنس کوه که شهر را به طرز عجيبي فانتزي و يکدست ساخته بود. عرض ثابت سه متري کوچهها همراه با ساختمانهايي که همگي از جنس قلوهسنگ بودند تمام شهر را يکرنگ کرده بود. اسفيدان محل گردشگري مردم خراسان شمالي است و فانتزي بودن اين شهر با هواي خوش و معمارياي که در دل کوه شکل گرفته بود، آدم را به هوس ميانداخت که چند صباحي در آن بماند. هرچند آن پيرزن تمام خوشگلي شهر را سنگدل ميکرد؛ وقتي ميفهميدي هر روز بايد با جارو پهنهاي گاو و گوسفند را از جلوي خانهاش دور کند تنها به اين جرم که در مسير اصلي نيست و بنايي ندارند تا با سنگفرش او را از اين عذاب برانند.
اسفيدان در مسير ما نبود و استاد ما را به اينجا کشاند. در گشت و گذارش بوديم که ناگهان جلوي پيري ايستاد و گفت:
- حاجي؟
- جانم.
- داری پنجاه ساله میشی!
مرد نگاهي به سيد ما انداخت و گفت:
- بله زندگی فشار می آورد
اما مرد خيره ماند.
- من شما رو نميشناسم؟
- سيد سکوت کرده بود و ميخنديد.
- شما سيد نيستيد؟ سيدجليل زهرايي؟
در عجب بودم که معماي سيد چيست. مسير برگشت از پيچ و خم کوه عبور ميکرديم که سيد راز خود را فاش کرد. او هر بار به محل جرم- عکاسي- خود برميگردد و با عکسهاي چاپ شده و پشتنويسي شده دل به دلشان گره ميزند تا جايي که بيسلام «سن که رسيد به پنجاه» بخواند. سهم سيد در اين خانواده عکس از دخترش بود؛ دختربچهاي که اکنون و پس از سالها دو فرزند دارد و يادگار کودکياش همان عکس سيد بود.