شهید حسین اسلامیت در تیر ۱۳۴۱ به دنیا آمد و در اردیبهشت ۱۳۶۱ در راه آزادی خرمشهر به شهادت رسید. آنها که همرزم و دوست شهید اسلامیت بودهاند، از شجاعت و هوش بالای این جوان خوش قد و قامت میگویند. جوانی که اگر جنگ تحمیلی در کشور اتفاق نمیافتاد با استفاده از هوش سرشارش میتوانست در تحصیل آینده درخشانی داشته باشد. پس از مجروحیت علیرضا موحددانش در جریان عملیات بیتالمقدس، شهید اسلامیت، فرمانده گردان حبیببنمظاهر لشکر ۲۷ شد و مسئولیت سنگینی را برعهده گرفت. فرماندهی شهید اسلامیت خیلی طول نکشید و او چند روز بعد و در ادامه همین عملیات (الی بیتالمقدس) آسمانی شد. سیدعلی اصغر موسوی، از فرماندهان شهید اسلامیت در غرب کشور بوده و خاطرات زیادی از شجاعت این جوان دارد. موسوی در گفتگو با «جوان» بخشهایی از خاطراتش را با ما در میان میگذارد تا بهتر با روحیه جسور این فرمانده شهید آشنا شویم.
آشنایی شما با شهید حسین اسلامیت و خانوادهشان به چه زمانی برمیگردد؟
من حدود سال ۱۳۵۵ با خانواده شهید آشنا شدم. خانوادهای مذهبی و معتقد بودند. من آن زمان خارج از ایران دانشجو بودم و در سوئد تحصیل میکردم. نمایندگی دفتر امام را هم آنجا داشتم و، چون از نظر رژیم شاه سابقهدار بودم هر وقت به ایران میآمدم امکان دستگیریام وجود داشت. به همین دلیل خیلی نمیتوانستم در ایران بمانم. در مسائل مربوط به انقلاب درگیر اتفاقات زیادی شدم و پس از اینکه امام به پاریس آمد قرار شد من به لبنان بروم و آموزش نظامی ببینم و شاخه نظامی انقلاب را تشکیل دهم. به همین دلیل مدتی در لبنان آموزش نظامی دیدم و همزمان با ورود امام به کشور من هم از لبنان به کشور بازگشتم. حسینآقا از همان زمان انقلاب همراه من بود و هر جایی میرفتم با من میآمد. آن زمان فکر کنم ۱۶ سال سن داشت ولی مثل یک شیر بود. از یک مرد ۲۵ ساله باهوشتر، شجاعتر و قویتر بود. پس از انقلاب هم همراهم بود و فعالیتهای زیادی داشت. خاطرم است در پاوه مسئولیت فرماندهی نیروها با من بود و وقتی میخواستم آموزش نظامی بدهم برای تیربار کالیبر ۵۰ پایه نداشتیم و حسین زیر تیربار ۵۰ رفت و به عنوان پایه از حسین استفاده کردیم. آنقدر بچه قرص و محکمی بود که توانست چنین کاری را انجام دهد. کالیبر ۵۰ لگدهای محکمی دارد و چیزی که میگویم کار سادهای نیست که یک شخص انجام دهد. یا در روانسر گرفتار شده بودیم و بچهها از گرسنگی داشتند تلف میشدند. چهار روز بود که درگیر بودیم و چیزی برای خوردن نداشتیم. حسین را به کرمانشاه فرستادم تا برایمان غذا بیاورد. بدون هیچ حرفی یک تنه رفت و ماشین را پر از جیره غذایی کرد و با خودش آورد. کارهای عجیب و غریبی در دل دشمن انجام میداد که شخص دیگری جرئت انجامش را نداشت. شجاعت حسین چیز عجیبی بود.
در آن سن کم خودش داوطلبانه به جبهه آمد یا شما و بقیه افراد او را تشویق به حضور در جبهه کردید؟
حسین خودش به جبهه آمد. خانوادهاش کمی از این قضیه ناراضی بودند و دلشان نمیخواست در چنین موقعیتهای خطرناکی حاضر شود. پدر و مادر شهید پنج فرزند، دو پسر و سه دختر داشتند و حسین پسر بزرگ خانواده بود. پدرش خیلی حسین را دوست داشت و میخواست حسین جای خودش، کارش را ادامه دهد. پدر شهید گاراژ داشت و رئیس سندیکای کامیونداران هم بود. دوست داشت حسین همین کار را دنبال کند ولی روحیات شهید به این کارها نمیخورد. وضعیت اقتصادی خانواده بسیار عالی و سطح بالا بود. او شرایط داشتن یک زندگی ایدهآل و جذاب را داشت، با این حال به همه تعلقات دنیا پشت پا زد و برای دفاع از کشور راهی جبهه شد. خانهشان در خیابان ظفر قرار داشت. حسین داوطلبانه در جبهه حاضر شد و در تمام جنگهای کردستان همراه من بود. یک سال و خردهای در جنگهای مختلف بودیم تا جنگ تحمیلی عراق شروع شد.
قطعاً همین شجاعت شهید اسلامیت را به سوی جبهه سوق داد؟
بله، واقعاً شجاع بود و هرچقدر از شجاعت این جوان بگویم کم گفتهام. ترس در خاطرات حسین جایی ندارد. من در عملیات بزرگی از حسین استفاده کردم. یک بار در بازیدراز مجروح و استخوان دستش کاملاً خرد شد. دستش دیگر به اراده خودش نبود. این جوان با همان دست مجروح از ارتفاعات بازیدراز با خونی که از بدنش میرفت پایین آمد. دستش هم همینطور جلو و عقب میرفت. شما فکر نکنید این درد قابل تحمل است. وقتی استخوان دست خرد میشود درد عجیبی تمام وجود آدم را میگیرد ولی حسین با وجود چنین دردی خودش را به نیروهای خودی رساند. بعد بستری شد و به تهران آمد و مادرش آنقدر به او رسیدگی کرد که این دست جوش خورد و دوباره مثل روز اول شد. ما و دکترها باور نمیکردیم که چنین اتفاقی افتاده باشد. ما اصلاً فکر نمیکردیم که این استخوان قابل ترمیم باشد ولی استخوان دست شهید در نهایت ناباوری ترمیم شد. پس از اینکه وضعیت مجروحیتش بهبود پیدا کرد در عملیات بیتالمقدس در منطقه شلمچه حاضر شد و آنجا به شهادت رسید.
گویا شهید بچه درسخوان و باهوشی هم بودند؟
هوشش را بارها آزموده بودم. هرکار و موضوعی را من فقط یک بار به حسین میگفتم و او با همان یک بار به خوبی آن کار را یاد میگرفت. گاهی اوقات خودمان مواد منفجره درست میکردیم و به او یاد دادیم و خودش هم مواد منفجره درست میکرد. فقط یک عیب داشت و من همیشه از این موضوع در عذاب بودم، آن هم رانندگی حسین بود. رانندگی بسیار تندی داشت و فکر میکنم اگر در مسابقات اتومبیلرانی شرکت میکرد نفر اول میشد. هر وقت بغلش مینشستم خیلی میترسیدم و او را به خدا و پیغمبر قسم میدادم که آرامتر حرکت کند. آنقدر تند میرفت که مرا از کرمانشاه به تهران چهار ساعته آورد. این رانندگی هم از جسارتش میآمد. اگر حسین به شهادت نمیرسید حتماً در یک دانشگاه خیلی خوب قبول میشد و به لحاظ تحصیلی آینده درخشانی پیدا میکرد. خانوادهاش هم از قبل بستر چنین چیزی را آماده کرده بودند ولی تقدیر حسین در شهادت رقم خورده بود.
شما ایشان را نصیحت نمیکردید که به درسهایش برسد؟
به من هم چنین نصیحتهایی میکردند ولی مگر گوش میکردیم. آقای جلالالدین فارسی به من میگفت برو دکترایت را بگیر و بیا. فردا در این ممکلت مدرک تحصیلی ارزش پیدا میکند و تخصصت به کار کشور خواهد آمد، اما واقعاً نمیشد مملکت را رها کرد و به خارج رفت. مملکت را رها میکردیم و کجا میرفتیم؟ شرایط خاصی حاکم بود. وقتی جنگ شروع شد ما در کرمانشاه بودیم و آقای ابوشریف به ما گفتند آب دستتان هست بگذارید و به جنوب بیایید، چراکه جنگ اینجاست و عراقیها در حال پیشروی هستند. اینها را که گفت ما سریع خودمان را به تهران رساندیم و از آنجا راهی جنوب شدیم. صدام گفته بود سه روزه به تهران میآید و نگرانی زیادی از نفوذ عراقیها وجود داشت. ما به جنوب حرکت کردیم تا برنامههای ارتش بعث را دچار تأخیر کنیم و جلویشان بایستیم. مملکت با چه شرایطی میچرخید و ما چیزی بلد نبودیم. نه جنگ بلد بودیم و نه کاری کرده بودیم که جنگ عراق شروع شد. از غرب تا جنوب با ضدانقلاب و دشمن درگیر بودیم. در چنین شرایطی حسین راننده من بود. هر جا من میرفتم پشت فرمان بود و من هم کنارش. همه جا با هم میرفتیم و جنگ هم با هم آمدیم. در خوزستان و بعد از آن مجروحیت به لشکر محمدرسولالله (ص) رفت و من هم، چون جای دیگری مسئولیت داشتم از هم جدا شدیم. بعد از اینکه خبر شهادتش را شنیدم پیکرش را تحویل گرفتم و در بهشت زهرا خاک کردیم.
شهادتشان چگونه اتفاق افتاد؟
وقتی حسین به لشکر ۲۷ رفت دیگر خیلی در جریان جزئیات کارهایش نبودم. حتی از جزئیات پذیرفتن فرماندهی گردان حبیب قبل از عملیات الی بیتالمقدس مطلع نیستم. فقط میدانم شجاعت حسین طوری بود که خودش متهورانه جلو میرفت. شهادتش هم اینگونه رقم خورد که در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر در درگیری با دشمن گلولهای به پایش میخورد. وقتی حسین مجروح میشود، در حال برگشت به عقب برای درمان، پشت سرش یک گلوله میخورد و به شهادت میرسد. آنقدر بدنش قوی بود که با وجود مجروحیت، خودش را با یک پا به عقب میکشاند. خیلی خوش چهره و خوش قد و قامت بود. وقتی حسین به شهادت رسید یکی از دوستانش با تصور اینکه خانواده از شهادت فرزندشان باخبرند به خانهشان زنگ میزند و شهادت حسین را تسلیت میگوید. آنجا مادر شهید متوجه ماجرا میشود و همان پشت تلفن از حال میرود. پدر و مادر شهید الان در قید حیات نیستند ولی خیلی از شهادت حسین ناراحت شدند و خانوادهشان در غم عجیبی فرو رفت. شهادت حسین برای خانواده بسیار سنگین بود.