کد خبر: 1073597
تاریخ انتشار: ۰۴ دی ۱۴۰۰ - ۲۱:۰۰
جستار‌هایی در سیره زنده‌یاد آیت‌الله محی‌الدین حائری شیرازی در آیینه روایت مصاحبان‌
روز‌هایی که بر ما می‌گذرد، تداعی‌گر سالروز رحلت عالم نظریه‌پرداز و پرتلاش، زنده‌یاد آیت‌الله محی‌الدین حائری‌شیرازی است. هم از این روی و در نکوداشت تکاپوی خستگی‌ناپذیر آن بزرگ در راستای نظام‌سازی اسلامی، سیره او را در آیینه روایت تنی چند از مصاحبان و اطرافیان، مورد خوانش تحلیلی قرار داده‌ایم.
احمدرضا صدری

روز‌هایی که بر ما می‌گذرد، تداعی‌گر سالروز رحلت عالم نظریه‌پرداز و پرتلاش، زنده‌یاد آیت‌الله محی‌الدین حائری‌شیرازی است. هم از این روی و در نکوداشت تکاپوی خستگی‌ناپذیر آن بزرگ در راستای نظام‌سازی اسلامی، سیره او را در آیینه روایت تنی چند از مصاحبان و اطرافیان، مورد خوانش تحلیلی قرار داده‌ایم. امید آنکه عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

شجاع، ساده زیست و متواضع
دکتر احمد توکلی در زمره یاران و دوستان قدیمی زنده‌یاد آیت‌الله محی‌الدین حائری‌شیرازی است که گذر زمان بر نزدیکی و صمیممیت آن دو افزود. تصویری که وی از فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی آن عالم مجاهد در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ ارائه می‌کند، بس گویا و درخور توجه است. این روایت نشان می‌دهد که امام جمعه پیشین شهر شیراز از دیرزمان در زمره اهالی شجاعت، ساده‌زیستی و تواضع بوده است:
«من در سال ۱۳۴۸، در رشته برق و الکترونیک دانشگاه شیراز قبول شدم و در آنجا به واسطه یک بازاری انقلابی و متدین، به نام آقا سیدجعفر عباس‌زادگان، با روحانیون انقلابی شیراز، از جمله مرحوم آقای حائری آشنا شدم. در آن سال‌ها جو دانشگاه، همراهی چندانی با حوزه و روحانیون نداشت، ولی، چون من تمایلات مذهبی داشتم و دنبال مبارزه بودم، طبیعتاً جذب ایشان شدم. ایشان همواره، روی جنبه‌های مبارزاتی اسلام تکیه می‌کردند. مرحوم آیت‌الله محلاتی، با متمولین شیراز در ارتباط بودند و با مسائل انقلابی هم ناآشنا نبودند و طبعاً عده‌ای نیز دور ایشان جمع شده بودند. عده‌ای هم که پیرامون شهید آیت‌الله دستغیب جمع شده بودند، بیشتر روی جنبه‌های فردی اسلام و امور معنوی کار می‌کردند. این حضرات هر کدام به نیاز‌هایی پاسخ می‌دادند و با هم مشکلی نداشتند. در سال‌های نزدیک به پیروزی انقلاب هم همکاری‌هایی داشتند. یک گروه محافظه‌کار مذهبی هم در شیراز وجود داشت که با انقلاب مخالف بود، اما بروز نمی‌داد و بعد از انقلاب هم همچنان به فعالیت‌های فرهنگی خود ادامه داد! به هر حال مرحوم آقای حائری، ویژگی‌های بسیار خوبی داشتند و با اینکه از نظر مالی متمکن قلمداد می‌شدند، بسیار ساده‌زیست بودند. شجاعت فوق‌العاده‌ای داشتند و مواضع خود علیه رژیم پهلوی را صراحتاً اعلام می‌کردند. بسیار متواضع بودند، به‌طوری که انسان، حقیقتاً از تواضع ایشان شرمنده می‌شد! به همین دلیل هم جوانان زیادی جذب ایشان شدند. ایشان البته تنها روحانی انقلابی شیراز نبودند، اما مشی بسیار صریح‌تری نسبت به سایر روحانیون داشتند و به همین دلیل هم شخصیت ایشان، برای جوانان جذاب‌تر بود. من تا جایی به ایشان نزدیک شدم که حتی در مجلس عروسی ایشان هم شرکت کردم! ایشان دختر مرحوم آیت‌الله آقا سیدنورالدین شیرازی را عقد کردند. آقا سیدنورالدین، از روحانیون سرشناس و مبارز شیراز بود و خانه اش در آن روزها، در خیابان خلیلی قرار داشت که بالای شهر حساب می‌شد! ما که آقای حائری را به ساده‌زیستی می‌شناختیم، با دیدن فرش‌ها و مبل‌های آنچنانی منزلشان، ناراحت شدیم! فردا صبح پیش آقای حائری رفتم و گلایه کردم: این چه اوضاعی است که درست کرده‌اید؟ شما که آدم ساده‌زیستی بودید، این همه تجملات برای چیست؟ ایشان گفتند: این خانه و زندگی، متعلق به همسر من است. همسرم باید آدم شجاع و با دل و جرئتی باشد که وقتی من نیستم، بتواند از فرزندانم درست مراقبت کند. من دختر آقا سیدنورالدین شیرازی را گرفته‌ام که جنم این کار را دارد و کسی جرئت نمی‌کند که به حریم خانه‌ام نزدیک شود! شما هم نگران نباشید، کم‌کم ایشان را با خودم همراه می‌کنم!... البته من آن موقع، از جواب ایشان متقاعد نشدم. این قضیه گذشت تا یک روز همراه مهندس صابری و هادی خانیکی و چند تن از دوستان، به سوی منزل آقای حائری رفتیم و دیدیم چند نفر از مأموران شهربانی، در اطراف خانه ایشان گشت می‌زنند! وقتی وارد خانه شدیم، دیدیم که هیچ یک از اعضای خانواده، از این مسئله کمترین ترسی به خود راه نمی‌دهند! برخورد‌های شدید و جدی همسر آقای حائری با مأموران ساواک و شهربانی، به‌مرور زمان تدبیر آقای حائری را به ما اثبات کرد. این خانم، حقیقتاً شجاع بود و از طرفی، چون آقا سیدنورالدین هم در شیراز نفوذ زیادی داشت، کسی چندان جرئت نمی‌کرد با ایشان مقابله کند! سال‌ها بعد که آقای حائری در قم زندگی می‌کردند، به منزل ایشان رفتم و دیدم دیگر از آن اسباب و اثاثیه مجلل، خبری نیست و همه فرش‌ها کهنه شده‌اند و آن بانوی سیده با آن شرایط، همچنان مثل زمان اقامت در شیراز، با اقتدار و تدبیر، پنج پسر پرسروصدا و بازیگوش و همچنین امور منزل را با لیاقت و کفایت تمام اداره می‌کند! در آنجا بود که بار دیگر، تدبیر آقای حائری بر من اثبات شد. این بانو به‌رغم آنکه در خانواده متمولی بزرگ شده بود، تا آخر عمر با آقای حائری همراهی کرد...»

پاسخگوی پرسش‌ها و شبهات نسل جوان
سردار محمدحسین نجات نیز در ارتباط با آیت‌الله حائری شیرازی، پیشینه‌ای، چون راوی خاطرات بخش پیشین دارد. او نیز در سالیان مبارزه، با آن روحانی پرتلاش آشنا شد و پس از برقراری نظام اسلامی، همچنان به این ارتباط تداوم بخشید. نجات نیز وجه بارز شخصیت آیت‌الله را قدرت نظریه‌پردازی و پاسخگویی به پرسش‌های نسل جوان می‌داند و در تفصیل این مقوله می‌گوید:
«در سالیان پیش از انقلاب اسلامی و در شهر شیراز، یکی از دوستانم برای شرکت در جلسات مرحوم آیت‌الله حائری شیرازی به مسجد شمشیرگر‌ها می‌رفت و مرا هم می‌برد. البته هر کسی را به آن جلسات راه نمی‌دادند و افراد باید انتخاب می‌شدند. تا جایی که یادم هست، در آن جلسات مباحث اخلاقی مطرح می‌شدند و البته اشاره‌های مستقیم و غیرمستقیمی هم به جنایات رژیم پهلوی می‌شد. ایشان از خاطرات زندان خودشان هم به نکاتی اشاره می‌کردند. به نظرم مهم‌ترین ویژگی ایشان که باعث جذب همگان به‌خصوص جوانان می‌شد، آزادگی و حرّیت ایشان و سپس مقابله با جریانات انحرافی بود. یادم هست در آن سال‌ها، انجمن حجتیه شرط کرده بود فقط کسانی را به جلساتش راه می‌دهد که کاری به مسائل سیاسی نداشته باشند! ایشان رئیس وقت انجمن حجتیه در شیراز آقای مجدی را خواستند و گفتند: با این شرطی که شما گذاشته‌اید، یعنی جوان‌ها به انجمن شما نیایند!... آقای مجدی هم در نهایت، این شرط را برداشت! در آن زمان انجمن حجتیه، تشکیلات مذهبی شناخته‌شده‌ای بود و چنین برخوردی با آنها، جسارت و شهامت زیادی می‌خواست. من در سال ۱۳۵۱، برای ادامه تحصیل به تهران آمدم. از آن موقع، دیگر با ایشان ارتباطی نداشتم، به‌خصوص که ایشان در آن سال‌ها، در قم بودند و در مدرسه علمیه حقانی تدریس می‌کردند. من از سال ۱۳۵۴ تا نزدیکی‌های انقلاب اسلامی، به کلاس‌های مرحوم آقا سیدمنیرالدین حسینی هاشمی، برادر خانم آقای حائری می‌رفتم. در یکی از آن جلسات بود که آقای حائری را دیدم و فهمیدم که ایشان تحت تعقیب هستند. بعد از کلاس، حدود نیم‌ساعتی با ایشان صحبت کردم. آن روز ایشان به من نصیحتی کردند که برای همیشه آویزه گوشم شد! ایشان به من گفتند: نزد استاد خوبی آمده‌ای، ایشان مارکسیسم را خیلی خوب بلد است، اما هرگز در زندگی در یک استاد متوقف نشو!... این نصیحت ایشان خیلی به من کمک کرد که هرگز در مورد یک نفر دچار تعصب نشوم، به‌طوری که حرف‌های دیگران را نشنوم! در آن دوره سازمان موسوم به مجاهدین خلق، تغییر ایدئولوژی داده بود. این حرکت سازمان، به‌شدت به جوانان مذهبی صدمه زد؛ مخصوصاً که اعلام کرده بودند: اسلام مکتب مبارزه نیست و به همین دلیل، مارکسیست شده‌اند! در چنین شرایطی، جلسات نقد مارکسیست رونق داشت و جوانان، سؤالات زیادی درباره اسلام و مارکسیسم داشتند. من هم به همین دلیل، به جلسات آقا سیدمنیرالدین می‌رفتم. به‌هرحال مرحوم آقای حائری، جریانات فکری را خیلی خوب می‌شناختند و در برابر انحراف و التقاط، با کمال شهامت می‌ایستادند. آن روز‌ها ایشان در کنار شهید مطهری که در پاورقی‌های کتاب اصول و روش رئالیسم، مکاتب مارکسیسم و تا حدی لیبرالیسم را نقد کرده بود و شهید بهشتی که در این زمینه، سخنرانی‌های پرنکته‌ای داشت، ایستادند و به نقد این مکاتب پرداختند که بسیار مفید بود. محور مباحث ایشان، مسائل انسان‌شناسی بود که شامل تدریس برای واحد خواهران مدرسه حقانی و سایر گروه‌ها هم می‌شد. به هرحال حضور امثال آقای حائری که به تمام این جریانات اشراف داشتند، در عرصه نظری بسیار مؤثر بود، زیرا ایشان این مکاتب را به صورت استدلالی رد می‌کردند و به همین دلیل هم، به عنوان یک شخصیت علمی و دانشگاهی، بین دانشجویان محبوبیت و مقبولیت داشتند. در آن دوران برای دعوت از چهره‌های انقلابی، حساسیت زیادی وجود داشت و انجمن‌های اسلامی، هر کسی را دعوت نمی‌کردند. پس از پیروزی انقلاب، در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی فعال بودم و از آیت‌الله راستی کاشانی خواستیم تا یک معلم اخلاق را به ما معرفی کنند و ایشان هم آیت‌الله حائری را به ما معرفی کردند. آقای حائری، اساساً با تحزب مشکل داشتند! می‌گفتند: وقتی کسی وارد حزب می‌شود، تفکر حزبی او بر تفکر حکومتی‌اش غلبه پیدا می‌کند و اگر بین حزب و حکومت مجبور به انتخاب شود، حزب را انتخاب خواهد کرد!... به هرحال در آغاز، تمایل چندانی به تدریس نداشتند! بنده و یکی از دوستان، به محل اقامت مرحوم آقای حائری، در محله نارمک رفتیم و سه چهار ساعتی با ایشان، بحث و بالاخره قانعشان کردیم که بیایند و به ما درس بدهند. چند جلسه‌ای هم آمدند، ولی بعد به دلیل بعضی از مواضع سازمان، جلسات اخلاق خود را تعطیل کردند! می‌گفتند: با این نیت قبول کرده بودند که روی اعضای سازمان تأثیر اخلاقی بگذارند، ولی ظاهراً مقصودشان حاصل نشده بود!...»

الگویی برای راهبری موفق یک خانواده
بی‌تردید هر عالم دینی و مصلح اجتماعی را نخست با چند و، چون سامان دادن به خانواده‌اش می‌سنجند. به اذعان فرزندان آیت‌الله حائری شیرازی، قدرت نظریه‌پردازی و راهبری وی در فضای اجتماعی در هدایت‌های خانوادگی وی نیز نمود داشت و او در این عرصه نیز توفیقاتی فراوان یافت. بانو فاطمه حائری‌شیرازی فرزند آیت‌الله، تعامل والدین خویش با یکدیگر در مسیر اهداف مشترک را اینگونه ترسیم کرده است:
«پدر من انسانی بسیار عاطفی و مادرم به‌شدت به ایشان وابسته بودند! عشق و علاقه میان این دو، در فامیل ما ضرب‌المثل بود! پدرم هر وقت از بیرون می‌آمدند، دست مادرم را می‌بوسیدند و مخصوصاً به دلیل اینکه ایشان از سادات بودند، خیلی به مادرم احترام می‌گذاشتند. در مناسبت‌های مختلف هم برای مادرم شعر می‌گفتند و مادرم هم باافتخار، آن اشعار را برای دیگران می‌خواندند! پدرم معتقد بودند: اگر در زندگی رشد و پیشرفتی داشته‌اند، همه به خاطر حمایت همسرشان بوده است. مادرم به دلیل شرایط حاکم بر منزل پدری خود و تا قبل از ازدواج، ارتباطات اجتماعی چندانی نداشتند! ایشان نقل می‌کردند: در شب عروسی، موقعی که کارگر‌ها داشتند چراغ‌ها و میز و صندلی‌ها را جمع می‌کردند که ببرند و هنگام دادن دستمزد آنها، پدرم پول را به دست مادرم می‌دهند و می‌گویند: شما برو حساب کن! مادرم می‌گویند: من تا به حال با مرد غریبه، حتی حرف هم نزده‌ام! پدرم می‌گویند: من فردی اهل مبارزه هستم و هر لحظه، امکان دستگیری و زندانی شدن من وجود دارد، شما باید بتوانی که وقتی به زندان می‌آیی، با نگهبان‌ها حرف بزنی و حتی بحث کنی! بنابراین از همین حالا که خودم هستم، برو و این کار را شروع کن!... از آن روز به بعد، حساب و کتاب‌های مالی خانواده و مسئولیت‌های دیگر را کم‌کم بر عهده مادرم می‌گذارند که در غیبت ایشان، کیان خانواده از هم نپاشد. مادرم بانوی بسیار باشهامت و شجاعی بودند. یک بار که پدرم در زندان بودند، رئیس ساواک به ایشان توهین می‌کند و مادرم خیلی محکم، جلوی او می‌ایستند و می‌گویند: شوهر من دارد در راه خدا و برای نجات امثال شما، مبارزه می‌کند!... مادرم شخصیت بسیار مقتدری داشتند و پدرم، همواره از این اقتدار حمایت و ما را ملزم به احترام گذاشتن و مراعات جایگاه مادرم، هم به عنوان مادر و هم به عنوان سادات بودن ایشان می‌کردند. مادرم دو بار سکته کردند و برگشتند! پدرم در قم بودند که بیماری ایشان به اوج رسید. بااین‌همه مادر، همچنان منتظر آمدن پدرم بودند. وقتی پدرم خودشان را رساندند، این دو با هم وداع کردند! حال پدرم به‌قدری بد شد که مجبور شدند به ایشان سرم وصل کنند!»

در آستانه وصال
سر نهادن به تقدیر الهی و صبر بر آن، از عادات بندگان بصیر و شاکر خداست. آیت‌الله حائری‌شیرازی در واپسین دهه حیات، به بیماری مبتلا بود و در واپسین فصول آن، سختی‌های فراوانی را تحمل کرد. با این همه او به دلیل نگاه عرفانی خویش به این دشواری‌ها، هماره شاکر ذات احدیت بود و در مقام تسلیم و رضا، روی از جهان برگرفت. محمدعلی حائری‌شیرازی دیگر فرزند آیت‌الله نیز در این باره خاطراتی خواندنی دارد:
«بیماری‌ای که از چند ماه پیش روز به روز بیشتر خودش را نشان می‌داد، در آخرین سفر پدر به مشهد مقدس، به اوج خود رسید. گویا خونریزی شدیدی پیدا کرده بودند. من در شیراز در کلاس درس مشغول تدریس بودم. زنگ زدند و فقط چند کلمه گفتند:ترتیبی بده مرا به شیراز بیاورند، همین!... برای تهیه بلیت هواپیما در آن شرایط بیماری، به مشکل برخورده بودند تا بالاخره نظام‌الدین (اخوی) توانست به واسطه یکی از رفقایش، مبلغ بلیت را تأمین کند. وقتی در فرودگاه دیدمشان، رنگ در رخسار نداشتند! به ظاهر نگاهم کردند، ولی گویی مرا ندیدند! با آمبولانس به بیمارستان نمازی ــ که از قبل هماهنگ کرده بودیم ــ رفتیم. هموگلوبین خونشان بسیار پایین بود. تا صبح، دو بگ خون گرفتند، اما دیگر بیماری بر جسم مستولی شده بود. قریب به ۴۰ روز، در بیمارستان نمازی بستری بودند. بهبودی خاصی حاصل نشد، الا آنکه هوشیاری‌شان امیدوارکننده بود. آن بنیه فعال و پویا ــ که معمولاً در شبانه‌روز بیش از سه ساعت خواب نداشت ــ یک ماه و نیم روی تخت بیمارستان مانده بود و این بی‌تحرکی، طاقتش را طاق کرده بود! از آن بدتر، استمرار دریافت دارو‌های مختلف از طریق سرم، اکثر رگ‌ها را خراب کرده بود و از پا و دست، همزمان سرم می‌گرفتند! این وضعیت باعث شده بود تا کم‌کم، لب به گلایه باز کنند: از این وضع خسته‌ام، مرا از بیمارستان خارج کنید! اما برخلاف روحیه، حال جسم آن‌قدر شکننده و متغیر بود که جرئت آن را نداشتیم که حتی برای لحظه‌ای، از دستگاه‌ها جدایشان کنیم. یک روز صبح که حلقه مشکلات برایشان بسیار تنگ آمده بود، دیدم دعای حضرت موسی بن جعفر (ع) را برای خلاصی از زندان می‌خوانند و اشک می‌ریزند! گفتند: احساس می‌کنم این سرم‌ها، مثل زنجیر به دست و پایم بسته شده‌اند و، چون اسیر، در این اتاق زندانی‌ام!... فردای آن روز اما، وقتی به دیدنشان رفتم، حالشان تغییر کرده بود و روحیه بهتری داشتند! گفتند: علی بابا، من از این وضعیتم هیچ شکایتی ندارم!... متعجب پرسیدم: چرا؟ گفتند: حال انسان، کاملاً وابسته به زاویه دید او دارد، به تحلیلش از رابطه جهان پیرامون که مخلوق خداست با او. خدا در مقام مربی است نه تنبیه‌کننده و مصائب دنیوی هم در مقام ابزار تربیتند نه مجازات... بعد اشاره کردند: همین نگاه، در زندان طاغوت مرا نجات داد، وقتی به دست و پایم غل و زنجیر زدند و در سلول رهایم کردند، از درد و غصه خوابم نبرد! آنچنان شرایط سخت شد که بدنم شروع به کهیر زدن و دانه دانه بیرون ریختن کرد! قبل از اذان صبح، به خداوند (جل جلاله) متوجه شدم. یک آن به ذهنم رسید که خدا دارد مرا تربیت می‌کند و از ناخالصی فساد و شرک، خالص می‌کند، بگذارم کارش را تمام کند و عهد کردم برای خلاصی از این شرایط، دیگر دعا نکنم! همین قلبم را آرام کرد، تمام دانه‌ها و کهیر‌ها محو شد و به خواب رفتم! امروز هم در این ازل عمر، معامله من با خدا همان معامله مربی و متربی است. او دارد ناخالصی‌ها را از وجودم می‌برد، من دیگر گله‌ای نمی‌کنم تا کارش را تمام کند!... ما در آن ۱۰ روز پایانی جز شکر بر مصائب از پدر چیزی نشنیدیم! خدایش در جوار رحمت خود جای دهد.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار