سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: متن زیر سه خاطره از دوران دفاعمقدس از زبان جانباز حسین نصری است که پیشرو دارید.
پدر و پسر مجروح
بار اول که به جبهه اعزام شدم، در واحد بهداری به بچههای امدادگر کمک میکردم. اولین عملیاتی که شرکت کردم، والفجر ۴ بود که پاییز سال ۶۲ در غرب کشور انجام گرفت. والفجر ۴ از عملیات پربرخورد و خونین جنگ به شمار میرود. آنجا بنده همراه یک راننده آمبولانس، مجروحها را به پشت جبهه و مراکز درمانی انتقال میدادیم. یک روز مسافر آمبولانسمان یک پیرمرد محاسن سفید و یک پسر جوان بود. این دو طوری با هم حرف میزدند که انگار آشنا هستند و مدتهاست همدیگر را میشناسند.
کمی که طی مسیر کردیم، کنجکاو شدم و از آنها پرسیدیم آیا در یک گردان و یک دسته هستند و با هم در عملیات شرکت کردهاند؟ هر دو جواب مثبت دادند و فکر کردم، چون در یک واحد هستند، آنجا با هم آشنا شدهاند. کمی که گذشت، دوباره مشغول صحبت شدند و اینبار از لابهلای حرفهایشان متوجه شدم پدر و پسر هستند و با هم به جبهه آمدهاند. آنچه در دفاعمقدس باعث شد کشور ما مقابل متجاوزی که از طرف شرق و غرب تسلیح میشد، ایستادگی کند و عاقبت او را شکست بدهد، همین همراهی خانوادهها با فرزندانشان در جبهه و جهاد بود. همین پدر و مادرها بودند که بچههای رزمنده را در دامنشان پرورش میدادند و همراهی این پدر محاسن سفید با پسر جوانش به خوبی نشان میداد که والدین چه مسئولیت مهمی در دستگیری فرزندانشان و رهسپاری آنها به عاقبت بخیری دارند.
پدر جوان
۳۰ بهمن ۱۳۶۲ در آستانه عملیات خیبر بود که ۷۰۰ داوطلب بسیجی در زمین چمن ورزشگاه تختی اصفهان جمع شدیم تا در طرح لبیک یا خمینی به جبهه اعزام بشویم. آن روز خانوادهها هم کنار زمین چمن جمع شده بودند تا عزیزانشان را راهی کنند.
بچهها گفتند بین ما یک جوان بسیجی حضور دارد که صبح همسرش را برای وضع حمل به بیمارستان برده و الان که عصر است، اینجا آمده تا به جبهه اعزام شود. وقتی این موضوع را شنیدم، به همراه دیگر بچهها سراغ آن جوان که به نظرم ۲۲ یا ۲۳ ساله بود، رفتیم و از او خواستیم چند روز دیرتر به منطقه بیاید و در این شرایط حساس، پیش همسرش باشد. به شوخی میگفتیم ما جنگ را برایت نگه میداریم تا تو خودت را برسانی. یا به صدام میگوییم چند روزی صبر کند تا تو هم خودت را به جبهه برسانی. خلاصه هرچقدر به او گفتیم امروز نیا و پیش خانمت برگرد، قبول نکرد. چرا؟ چون در طرح لبیک یا خمینی، حتی نمیخواست یک روز را در لبیک گفتن به امام و مرادش از دست بدهد و اصرار داشت در همان اعزام همراه ما به جبهه بیاید.
عطر شهادت
در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه بودیم. آن روزها شلمچه مشهد جوانان بسیاری بود که برای حمله به استحکامات عظیم دفاعی دشمن در شرق بصره، در این عملیات شرکت کرده بودند. شب وقتی میخواستیم از خاکریزی عبور کنیم که در منطقه نهر جاسم بود، شدت آتش دشمن به قدری شدید بود که امکان عبور از خاکریز و پیشروی به سمت دشمن وجود نداشت. ساعت که به چهار یا پنج صبح رسید، اعلام شد، اگر هوا روشن بشود، دیگر امکان عبور از خاکریز وجود ندارد و هر طور شده باید از این خاکریز عبور کنیم.
تا خواستیم از خاکریز بالا برویم، حسین محبوبی که بچه یکی از روستاهای اطراف نطنز بود و شغل دبیری هم داشت، شیشه عطری را از جیبش خارج کرد و تکتک به دست و لباس بچهها زد. در همان هنگام میگفت، آیا میشود ما هم جزو شهدا باشیم. جوانی که تا ثانیههایی بعد قرار بود بدنش آماج گلولههای دشمن باشد، اینطور از آرزوی شهادت میگفت و نشان میداد در مکتب عاشورایی دفاعمقدس، شهادت برای رزمندهها، مثال همان اهلا من عسلی است که حضرت قاسم (ع) روز عاشورا به عمویش امام حسین (ع) گفت.