کد خبر: 750841
تعداد نظرات: ۵ نظر
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۴ - ۱۵:۵۰
گفت‌وگوي «جوان» با همسر مدافع حرم شهيد مسلم خيزاب كه صبري زينب‌گونه دارد
تماس كه برقرار شد، يك آن تصميم داشتم گوشي را قطع كنم. فكر مي‌كردم در حالي كه چند روزي از شهادت مسلم خيزاب نگذشته (اول محرم) اوضاع روحي همسرش قطعاً مناسب نيست.
عليرضا محمدي
اما صداي خانمي از پشت خطوط تلفن با صلابت و خيلي مسلط جوابم را داد. از او خواستم گوشي را به همسر شهيد بدهد. گفت خودم هستم. در كلامش ذره‌اي لرزش و اضطرار وجود نداشت. كمي كه گذشت تعجبم به حيرت تبديل شد. شيرزني مشغول صحبت از عزيزترين شخص زندگي‌اش بود كه به گفته خودش زماني تاب تحمل تصادف كوچكش را نداشته و حالا با دستان خودش محاسن پيكر مطهر شهيدش را شانه كرده و قطره‌اي اشك نريخته است. «راز اين همه صبر در چه بود؟ اسرار آن همه اشتياق مسلم خيزاب به شهادت در حالي كه همسري جوان و فرزندي پنج ساله‌ دارد در چيست؟ مگر اكنون هزار و اندي سال از واقعه عاشورا نگذشته است. پس اين اصحاب عاشورايي چطور در اين مقطع زماني سر برآورده و حماسه خلق مي‌كنند؟» هنگام گفت‌و‌گو با اعظم رنجبر همسر شهيد مسلم خيزاب سؤالات يكي پس از ديگري از ذهنم عبور مي‌كردند، اما نهايتاً بايد گفت‌و‌گو را از جايي آغاز مي‌كردم و سؤالات اوليه و ثانويه‌ام كمي بعد كناري رفتند و رشته كلام به دست خود رنجبر افتاد تا از يك شهيد بگويد.
 
 

آشنايي با شهيد خيزاب چطور بود؟

عجيب. مثل زندگي با او. يعني قرار نيست همه چيز شكل ماورايي به خودش بگيرد. منتها نشانه‌هايي وجود دارد كه بداني قرار است با چه كسي زندگي كني. هفت تيرماه 83 بود كه مسلم خيزاب از كسوت يك قوم و خويش دور قدمي فراتر گذاشت و خواستگارم شد. آن زمان 24 سال داشت. ترديد داشتم. گفتم خدايا اگر قرار است با او خوشبخت شوم، بارانت را بفرست. تيرماه بود. هوا گرم و آمدن باران محال. اما باريد. خوب هم باريد. طوري كه ترديدهايم را شست و چشم برهم زدني مسلم همسرم شد. قبلش، يعني همان روز خواستگاري هم سنگ‌هايش را وا كند. گفت كه از مال دنيا چيزي ندارد جز يك بال كه آن را هم از پاسداري سپاه گرفته است، حالا من (به عنوان همسرش) بايد بال ديگرش باشم براي اوج گرفتن. اين اوج زميني نبود و مسلم اين را هم گفت. او دو بال مي‌خواست براي شهادت.

پس فهميديد كه زندگي با او حال و هواي ديگر خواهد داشت؟

واقعاً هم داشت. نمازش را پنج وعده مي‌خواند. مي‌گفت مي‌خواهم خدا را پنج بار در روز ملاقات كنم. بي‌ريا زندگي مي‌كرد و زندگي ساده‌مان بوي عجيبي مي‌داد. بوي شهدا را. تفريحمان كنار مزار شهدا بود. گردشمان و حتي اولين قدم‌هاي محمد مهدي تنها فرزندمان كه سال 89 به دنيا آمد در گلزار شهدا برداشته شد و همانجا دوچرخه سواري ياد گرفت و بزرگ و بزرگ‌تر شد.

دوست داشتيم بيشتر از شهيد بپرسيم، اما خود شما، صبري كه داريد...

همه اين را مي‌گويند. وقتي خبر شهادتش را مي‌دادند، ترديد داشتند و گفتند: «مجروح شده است.» مطمئن گفتم: «نه! مي‌دانم كه مسلم من شهيد شده است.» گفتند: «باري از دوشمان برداشتيد، حدستان درست است.» از همان لحظه يك قطره اشك برايش نريختم. وقتي پيكرش را آوردند در سردخانه صدوقي قرار وداع داشتيم. بايد براي آخرين بار مسلم را در آنجا مي‌‌ديدم. همان طور بود كه خودش خواسته بود و قبل از اعزام به من گفته بود؛ زخمي در پهلو و كبودي روي صورت. مثل خانم حضرت زهرا(س) كه پهلويش شكست و صورتش سيلي خورد. مسلم به خانم زهرا(س) ارادت خاصي داشت و به دوستانش گفته بود بعد شهادت برايش روضه زهرا(س) بخوانند. هاله نوري در پيكر مسلم مي‌ديدم كه صبرم را دو چندان كرده بود. همان جا محاسنش را شانه زدم. سرهنگ جعفري از همرزمانش كناري ايستاده بود كه تاب نياورد و گريه‌كنان بيرون رفت. موقع دفنش هم آرام بودم. خانمي از من پرسيد: با همسرت مشكلي داشتي؟ گفتم نه بهترين همسر دنيا بود. شايد تنها شهدا به خوبي او باشند.

چنين صبري از ابتدا با شما بود؟

من حتي تاب تحمل زخم كوچكي روي تن مسلم را نداشتم. يكبار به كردستان اعزام شد و در درگيري با ضد انقلاب چند تركش به او اصابت كرده بود، خبرش را كه شنيدم تاب نياوردم، موقع بازگشت در فرودگاه به استقبالش رفتم. تا او را ديدم دست انداختم و دكمه‌هايش را چاك دادم تا ببينم چه بلايي سر مسلمم آمده است. چشمم كه به باند‌هاي روي تنش افتاد، از حال رفتم. ديدم كه اشك‌هايش روي سرم ريخت و بعد رو به آسمان كرد و گفت: خدايا پيمانه صبرش را بالا ببر. چند بار ديگر هم اين دعا را كرد. قبل از كردستان تصادفي كرد و پاسخم باز بي‌قراري بود. همان جا هم از خدا صبر برايم خواست. انگار قدم به قدم آماده‌ام مي‌كرد. چند ماه پيش كه به عمره رفتيم، روبه‌روي گنبد حرم حضرت رسول (ص) بحث رفتن به سوريه را مطرح كرد و جواب مرا خواست؛ قبل از اينكه حرفي بزنم، گفت اگر جوابت منفي باشد، بايد فرداي قيامت جواب حضرت زينب (س) را بدهي. اين اواخر، كمي قبل از رفتنش به گلزار شهدا رفتيم. عاشق شهيد محمدرضا تورجي‌زاده بود. او را به اسم كوچك صدا مي‌زد. از من خواست هرچه مي‌گويد آمين بگويم. به شوخي گفتم محمدرضا جدي‌اش نگير. مسلم گفت اگر وقتي در كردستان بودم دل از من كنده بودي، همان جا شهيد مي‌شدم. بعد به مزار شهيد خرازي رفتيم و فرزندمان محمد مهدي را به او سپرد. طلب صبرش برايم و آماده سازي‌هايش اثر خودش را كرد. حالا من صبري دارم كه هيچ وقت نظيرش را در خودم سراغ نداشتم.

از محمد‌مهدي گفتيد، بي‌قراري نمي‌كند؟

پنج سالش است. دلتنگي را در چشمان كوچكش مي‌بينم. وقتي كه در سپاه صاحب‌الزمان(عج) خبر شهادت پدرش را شنيد، گفت خدا را شكر! تعجبم وقتي بيشتر شد كه گفت پدرم آرزوي شهادت داشت و حالا به آرزويش رسيد. پرسيدم: مي‌داني حالا بابا را كجا مي‌برند. گفت: بله مي‌برند گلستان شهدا، آنجا من دوچرخه‌سواري مي‌كنم! محمد‌مهدي از كودكي در گلستان شهدا بزرگ شده و آنجا را خيلي دوست دارد.

از شوق شهادت مسلم خيزاب شنيده‌ايم، مي‌توانيد توصيفي براي اين شوق داشته باشيد؟

از زماني كه اعلام كردند به زودي عازم سوريه هستند تا زماني كه اعزام شدند، دو هفته‌اي فاصله افتاد. ساكش را بسته بود؛ حاضر و آماده. از همان زمان هرشب با سر و صدايش از خواب بيدار مي‌شدم. مي‌شنيدم كه در خواب مي‌گويد:«يا حضرت زينب(س) تذكره‌ام را امضا كنيد. يا حضرت رقيه(س) تذكره‌ام را امضا كنيد.» بيدارش كه مي‌كردم، همين طور قطرات اشك بود كه از گونه‌اش جاري شده و از نوك بيني‌اش مي‌چكيد. يكي از دوستانش به نام حسن اميني در سوريه بود. گاهي در خواب او را صدا مي‌زد و مي‌گفت حسن دستم را بگير. نگذار اينجا بمانم. مسلم از همان زمان از دنيا كنده بود. داشت بال درمي‌آورد براي رفتن و آنقدر شوق پريدن داشت كه اولين اعزامش، آخرينش شد و به شهادت رسيد.

بنابراين به نوعي برات شهادت را از پيش گرفته بود؟

به نظر من زماني كه غواصان شهيد را تشييع مي‌كردند، مسلم برات شهادتش را از آنها گرفت. آن روز وقتي كه از تشييع شهدا برگشت، پيشاني‌بندش را روي عكس همرزمش شهيد عبدالله نژاد كه در سيستان به شهادت رسيده بود، گذاشت و گفت: همان چيزي را كه مي‌خواستم از شهدا گرفتم. اول شهادت و بعد سلامتي خانواده‌ام.

عشق و علاقه شهيد خيزاب به شهيد تورجي‌زاده چه رازي دارد؟

شايد رازش در محبت خانم زهرا(س) باشد كه در دل هر دو شهيد بود. هر دو فرمانده گردان يازهرا بودند و حال و هواي خاص خود را داشتند. قبلاً گفتم كه همسرم، شهيد تورجي‌زاده را به اسم كوچك صدا مي‌زد. چند ماه پيش برايش يادواره گرفت و از مادر شهيد براي شركت در آن دعوت كرد. موقعي كه مادر شهيد تورجي‌زاده را بدرقه مي‌كرد، كنار در اتومبيل شنيدم كه به مادر شهيد مي‌گفت از محمدرضا بخواه شفاعتم را بكند. اين آخرين ديدار اين دو بود. كمي بعد وقتي كه ماجراي اعزامش به سوريه پيش آمد. مسلم به من گفت وقتي كه شهيد شدم، در اولين پنج‌شنبه شهادتم كه مصادف با روز عزيزي است مادرم به مزارم نمي‌آيد. آن روز مادر شهيد تورجي‌زاده مي‌آيد. دستش را در دستت بگير. (تأكيد هم كرد كه حتماً دستان‌مان بي‌واسطه چادر يا هرچيز ديگري در دست هم باشد) بعد او را از سر مزارم به مزار فرزند شهيدش برسان. جالب است كه همين اتفاق افتاد. دوستان مسلم در اولين پنج‌شنبه شهادتش كه مصادف با تاسوعا بود براي او مجلسي گرفتند و مادر شوهرم به خاطر ناراحتي روحي كه بعد از شهادت فرزندش دچارش شده، ‌نيامد. جاي او مادر شهيد تورجي‌زاده آمد. طبق سفارش مسلم دستش را گرفتم و تا مزار پسرش رساندم. هر قدم كه برمي‌داشتم آرامش و صبرم بيشتر مي‌شد. مثل سير و سلوكي بود كه اطمينان و آرامشي قلبي به من هديه داد.

و سخن پاياني

دوست دارم به من اجازه بدهند تا به خونخواهي مسلم به مشهدش بروم. حتي اگر در بين راه كشته هم بشوم، برايم فرقي نمي‌كند. مسلم مي‌گفت دوست دارم با گلوله مستقيم دشمن و توسط بدترين دشمنان خدا اول جانباز بشوم و بعد به شهادت برسم. من هم مي‌خواهم به مصاف همين دشمن بروم. از زمان وداع با مسلم در سردخانه صدوقي، زندگي با او برايم دوباره آغاز شده است. احساس مي‌كنم مسلم هميشه در كنارم است. حرف اول و آخر شهيد اين بود كه گوشتان به حرف امام خامنه‌اي باشد و راه شهدا را ادامه بدهيد. همسرم علاقه زيادي به مقام معظم رهبري داشت و سفارش كرده بود در اعلاميه‌‌اش، عكس و جمله‌اي از ايشان باشد. در روزهاي آخر به من گفته بود انبوهي از نامه‌ها و دلنوشته‌ها را برايم برجاي گذاشته است. اكنون اين دلنوشته‌ها با دستخط زيباي مسلم برايمان به يادگار مانده است.
 
 
يكي از نامه‌هاي شهيد خيزاب به همسرش
 
خدمت همسر مهربان و با كرامتم، نور دو چشمانم و مدال افتخار اين چندين و چند سال زندگي مشترك سلام و عرض ادب و احترام دارم. خداوند بزرگ را شاكرم كه به من همسري عزيز و فرزندي سالم و ان‌شاءالله صالح عطا فرموده است. از اعماق وجود دوست‌تان دارم و آرزوي ديرينه‌ام هميشه در كنار بودن‌تان بوده است تا آنجا كه از خدا مي‌خواهم در بهشت زيبايش در كنارتان باشم ان‌شاءالله. اميدوارم با صبر و استقامت و بزرگي كه در شما سراغ دارم بر اين مشكل اندك نيز پيروز شويد و بدون هيچ ناراحتي و اخمي به صورت‌تان منتظر رسيدن وصل و پايان اين هجران باشيد.
همسر عزيزم، در اين دل شب از خدا مي‌خواهم كه به شما و فرزندم طول عمر با عزت و بركت و سلامت و عافيت جسم و روح عطا فرمايد و شما را در مسير بندگي و عبوديت ثابت قدم بدارد و به ديدار حضرت حجت روحي فداه خرسند و مفتخر فرمايد و با ايشان محشور فرمايد ان‌شاء‌الله.
 
 

19/3/94 ساعت 3 بامداد

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۵
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۳۵ - ۱۳۹۴/۰۸/۱۱
0
0
شهدا شرمنده ایم
روحش شاد
شرمنده شهدا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۵۸ - ۱۳۹۴/۰۸/۱۱
0
0
شهداء امامزادگان عشقند...
امین الرعایا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۰:۵۳ - ۱۳۹۴/۰۸/۱۱
0
0
شهدا در قهقهه مستانه شان عند ربهم یرزقون هستن.
شهید خیزاب بزرگی بود که به بزرگان پیوست.
واقعا مصاحبه تأثیرگزاری بود.
رسول زين الدين
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۰۳ - ۱۳۹۴/۰۸/۱۲
0
0
اين سروده خود را به خانواده اين شهيد والامقام تقديم ميكنم
ای شهیدان قلب ما از یادتان آکنده است
نور ایمان از شما بر جان ما تابنده است
شورشی افکنده بر کلّ زمان اعجازتان
تا ابد شور حقیقت با شما طوفنده است
صادقانه هستیِ خود را به جانان داده اید
سَروغیرت در زمین ازخونتان بالنده است
پرچمِ جمهوریِ اسلامیِ ایران ما
تا ظهور مهدی از ایثارتان پاینده است
خطّ ایثار و شهادت امتداد کربلاست
روشنی بخش تمام ماضی و آینده است
« لَیتَنا کُنّا مَعَک » آب حیات و زندگیست
را ه سرخ اولیا را طالبش جوینده است
آنکه را نبود سرِ سرباختن در راه حق
گاه دور رجعت او مغبون و هم بازنده است
محمدرضا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۳:۰۱ - ۱۳۹۴/۰۸/۱۸
0
0
کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایید کجایید ای سبک بالان عاشق. پرندتر ز مرغان هوایید
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار