کد خبر: 523026
تاریخ انتشار: ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۸:۵۵
روايت موازي يك اسيدپاشي واقعي با بازآفريني حمله شتر بهارمست به عباس در «جاي خالي سلوچ»
يك: كسي كه پارچ اسيد دستش مي‌گيرد و سوار موتور مي‌شود در حالي كه اگزوز موتورش مثل كوره آهن، داغ داغ شده و چشم‌هايش از قرمزي خون خون است و همه رگ‌هايش منقبض شده نمي‌خواهد كه با آن ظرف اسيد، آزمايش علمي انجام دهد.
دو: شتر بهارمست بايد با آن پاهايش كه هر كدام ستون زلزله‌اي مهيب است تعقيبت كرده باشد كه بفهمي وقتي مي‌گويند مرگ تا يك قدمي‌ات جلو آمده بوده يعني چه؟ وقتي شتر بهارمست دنبالت كرده باشد انگار كه قيامت شده، زمين ديگر آن ننو آرام هميشگي نيست، حتي قلبت هم ديگر آن گهواره سابق نيست كه نواخت‌هاي منظم و‌ ريزي بر قفسه سينه‌ات ايجاد مي‌كند. اين را عباس ـ جاي خالي سلوچ ـ مي‌گويد، عباس كه نمي‌گويد. اين‌ها را من از زبان عباس بيرون كشيده‌ام وقتي پاي تنور نشسته بود و از پوكي استخوان‌هايش نمي‌توانست به اندازه يك وجب تكان بخورد. گاهي زندگي آدم به موازات شناسنامه‌اش پيش نمي‌رود. يعني گاهي شتاب فرتوت شدن در زندگي از شتاب پير شدن در شناسنامه سبقت مي‌گيرد. حالا هم شناسنامه عباس مي‌گويد شانزده سال بيشتر ندارد اما آنچه در آينه مي‌بيند يا در عكس العمل‌هاي ديگران يا بدتر از همه آنها در توده استخوان‌ها و ناي بازوها و قوت رگ و ريشه‌اش خلاف اين است. قابل هضم نيست در چند ثانيه وحشت‌زا، نيم قرن بلكه بيشتر بر اعداد شناسنامه‌ات اضافه شده باشد و تو حالا فرتوت‌تر از يك پيرمرد هشتاد ساله، مچاله پاي تنور نشسته باشي.
سه: آدمي كه بخواهد با اسيد، آزمايش علمي انجام بدهد با آن رگ‌هاي منقبض و دندان‌هاي به هم ساييده سراغ اسيد كه نمي‌رود. سوار موتور كه نمي‌شود. اگزوز موتورش كه مثل كوره آهن داغ داغ نمي‌شود. آدمي كه دنبال پيوندهاي مولكولي يا واكنش‌هاي شيميايي است روپوش سفيد مي‌پوشد و ترگل و ورگل در آزمايشگاه دنبال PH مي‌گردد يا چه مي‌دانم دنبال هر چيزي كه فقط و فقط به آن اسيد و جوهره‌اش مربوط مي‌شود نه اينكه بخواهد جوهره و ماهيت آن اسيد را وسيله‌اي براي تسويه حساب با ديگري قرار دهد. اصلاً فرض كه روپوش سفيد نپوشد يا وسايل آزمايشگاه هم دستش نباشد از حالت چشم‌ها و عضلات صورتش مي‌توان حدس زد دنبال انتقام نيست.
چهار: عباس ديده بود در بيابان هيچ جا نيست كه بتواند از شر اين شتر بهارمست خلاص شود. اين جا حتي اگر داد هم مي‌كشيد صدايش به جايي نمي‌رسيد، حتي يك كوه كوچك هم مقابلش نبود كه بازتاب صدايش را دوباره به گوش‌هايش برگرداند. صدا اين جا سرنوشتي جز محو شدن نداشت.
پنج: خبرنگار حوادث نوشته با فريادهاي «سوختم، سوختم»، مردم به كوچه مي‌ريزند و با ديدن جوان كت و شلوارپوش كه تاب و قرار نداشته شوكه مي‌شوند. يكي از همسايه‌ها پس از روبه‌رو شدن با اين صحنه سريع به خانه‌اش مي‌دود و با سطل پر از آب برمي‌گردد و آب سطل را روي پهناي صورت مرد جوان مي‌پاشد. خبرنگار حوادث البته به جزئيات نپرداخته. مثلاً ننوشته اسيد وقتي صورت داماد را ذره ذره محو مي‌كرده، وسط خيابان چطور از درد به خودش مي‌پيچيده؟ گيج بوده؟ گلفروش‌هايي كه ماشين عروس را تزيين مي‌كردند چه عكس‌العملي نشان داده‌اند؟ مردم دور تا دور داماد و ماشين عروس حلقه زده بودند؟ وقتي بالاخره سطل آب روي صورت جوان پاشيده شده، پوست صورتش بيشتر تاول زده و آب آورده؟ مثل هميشه ماشين‌هايي كه از آنجا عبور مي‌كرده‌اند نيش ترمزي زده‌اند و نگه داشته‌اند كه ببينند چه اتفاقي افتاده؟ ماشين‌هاي پشت سري كه عجله داشتند زودتر ببينند چه اتفاقي افتاده يا زودتر از آنجا رد شوند باز بنا را گذاشته بودند به بوق زدن؟
شش: عباس پسر مرگان با خنجر زده بود به گلوي لوك مست، يك چوپان كه نمي‌تواند گله‌اش را زخمي كند. چوپان ناخن نمي‌كشد به صورت گله، چوپان مثل يك گرگ، گلوي گله‌اش را نمي‌درد. خب اين قاعده‌ها زماني درست درمي‌آيد كه زمين گهواره آرامش است و قلبت مثل يك گنجشك كوچك نواخت‌هاي آرامي بر قفسه سينه‌ات دارد اما وقتي آدم، مرگ را جلوي چشمش مي‌بيند ممكن است صورت و روح بسياري از اين قاعده‌ها و رابطه‌ها عوض شوند. مثل وقتي كه نور در گرداب يك سياهچاله مي‌افتد و ديگر نمي‌تواند مختصات و ماهيتش را همان گونه كه بوده ادامه بدهد. پس اگر چوپان، مرگ را جلوي چشم ببيند مي‌تواند ناخن بكشد به صورت گله. نمي‌دانم تجربه كرده‌اي يا نه، بعضي وقت‌ها در زندگي لحظه‌هايي مي‌آيد كه تو بايستي جايي ميان مردگان و زندگان. انگار همه زندگاني كه مي‌شناسي به بدرقه‌ات آمده‌اند و همه مردگان به استقبالت. نه كامل از آغوش زندگان كنده شده‌اي و نه صورت كامل مردگان را مي‌بيني. مثل بندبازي كه روي رشته نازك ثانيه‌ها پيش مي‌رود پيش مي‌روي.
هفت: «سوختم سوختم!» بعيد نيست عبارت كوچك محصور در گيومه را كه مي‌شنوي، ناخودآگاه در ذهنت دنبال نزديك‌ترين تجربه‌ات از سوختگي باشي، معلوم است كه هر كس ممكن است تجربه متفاوتي در اين باره داشته باشد. يعني مي‌شود كسي آن قدر محافظه‌كار باشد يا لابلاي بالش‌هاي نرم يك زندگي اشرافي و سلطنتي گير كرده باشد كه هيچ تجربه و لمس بي‌واسطه‌اي از «سوختم سوختم» نداشته باشد؟ وقتي كسي به يكباره و ناگهاني، پارچ اسيد را با همه قطره‌هايش كه مثل يك آتشفشان كوچك، مهياي سوزاندن‌اند روي صورت آدم خالي مي‌كند لابد ذهن، دنبال نزديك‌ترين واژه‌ها به حسي است كه لايه‌هاي پوست آن لحظه در حال تجربه كردن و فرستادن سيگنال‌هاي دردي وحشتناك به مغز هستند بلكه تصميم‌گير بدن تدبيري در اين باره بينديشد.
مسئله خيلي ساده است. دامادي كه پارچ اسيد روي صورتش خالي شده، ايستاده بوده كنار ماشين عروس تا گل‌آرايي تمام شود و برود آرايشگاه كه با عروسش به تالار بروند. آن لحظه‌اي كه پارچ اسيد روي صورت داماد پاشيده شده، او به چه چيزي فكر مي‌كرده؟ يك داماد جوان كنار ماشين عروس وقتي گل‌ها سعي مي‌كنند زيبايي و عطرشان را به بدنه ماشين بسپارند به چه مي‌تواند فكر كند؟ مي‌تواند به اين فكر كند كه همسرش در لباس عروس چه شكلي شده؟‌ مي‌تواند به اين فكر كند كه گل‌ها تا آخر مراسم همان طور زيبا و باوقار مي‌مانند؟ مي‌تواند به اين فكر كند كه كم و كسري‌اي براي پذيرايي از مهمان‌ها پيش نيايد؟ به اين فكر كند كه آيا همه دوستانش كه كارت دعوت مراسم را دست‌شان رسانده در مراسمش شركت مي‌كنند؟ داماد بايد در همين حس و حال‌ها بوده باشد كه ناگهان يكي صدايش مي‌زند، داماد برمي‌گردد و در يك آن، پوست صورتش ذوب مي‌شود در ذرات اسيد، البته فقط پاشيدن اسيد روي صورت نيست. درست به موازات نفوذ اسيد روي لايه‌هاي پوست، لابد لايه‌هاي صورت مسئله و دغدغه ذهني داماد هم در كسري از ثانيه بايد تغيير كرده باشد. اصلاً ماشين عروس و گل‌ها و تالار عروسي و آرايشگاه و اين سؤال كه نكند آرايشگر، صورت عروس را خراب كند يا خدا كند كه مراسم خوب و آبرومندانه برگزار شود در يك لحظه جايش را مي‌دهد به يك جمله كه عصاره و فشرده وضعيت داماد در آن لحظه است؛ سوختم سوختم.
هشت: عباس، خنجر را كشيده بود و گلوي لوك مست را دريده بود اما انگار كه زخم گلو، كينه شتر را آبديده كرده بود. زخم‌ها گاهي عقده‌ها را بيشتر بيدار مي‌كنند. شتر بهارمست با زخمي كه بر گلويش خورده بود ديوانه‌تر شده بود. حالا ديگر صورت مسئله شتر يك چيز بود. اينكه هر طور شده جان چوپان جوان بيابان‌هاي خراسان را بگيرد. اما از بخت بلند عباس يك چاه مثل فرشته سر راهش سبز شده بود. فرشته‌ها صورت‌هاي مختلفي دارند. گاهي صورت فرشته مي‌شود يك تكه ابر، كمي باران در گمگشتگي بيابان. گاهي صورت فرشته مي‌شود يك ديدار، يك صدا، يك تماس، يك آبادي، سوسوي يك فانوس، آن لحظه هم صورت فرشته براي عباس، يك چاه خشك كم‌عمق بود كه خودش را بسپارد به گودي‌هاي دامنش.
نه: خبرنگار حوادث از قول عروس مردي كه قرار بود آن شب، شب دامادي‌اش باشد اين طور نوشته است: محمد خواستگارم بود. از سال گذشته چندين‌ بار مزاحمم شد. از او خواستم مزاحمم نشود، تهديدش كردم كه شكايت مي‌كنم اما او دست بردار نبود. مي‌گفت اگر با محسن ازدواج كنم همسرم را مي‌كشد. تهديدهايش را زياد جدي نمي‌گرفتم، به همسرم هم چيزي نمي‌گفتم تا اينكه امروز در آرايشگاه بودم كه يكي از آشنايان‌مان زنگ زد و گفت روي صورت محسن اسيد پاشيده‌اند.
ده: گاهي فاصله شادماني و عزا از يك بند انگشت هم كوچك‌تر است. حالا عباس ته چاه مي‌توانست نفس راحتي بكشد. مي‌توانست مطمئن شود كه ديگر قرار نيست زير دست و پاي لوك مست تلف شود. عباس نمي‌خواست اين طور بد و تحقيرآميز بميرد. اينكه بعد مرگش همه جا جار بزنند كه زير دست و پاي شتر جان داده. عباس مي‌توانست ته همان چاه حتي اگر خستگي و ته مانده‌هاي بزرگ ترس هنوز نمي‌گذاشت خنده را روي لبانش بياورد رد خنده را جايي در ضربان‌هاي تند قلبش بگيرد حتي در شر شر عرقي كه مثل آب ناودان از تيغه پشتش سرازير شده بود، اما خيال‌هاي آدمي اغلب ناپخته و خام‌اند. گاهي تقدير اين است كه بين دو سنگ آسيا خرد شوي، يك سنگ آسيا كينه شتر باشد و ‌يك سنگ آسيا ته چاه. يعني استخوان‌هاي جواني‌ات، ستون فقرات و زانوها و توش و توانت مثل دانه‌هاي گندم لاي دو سنگ آسيا آرد شود و همه درشتي‌هايي كه با آن استخوان‌ها كرده‌اي در ذرات خاكستر مجسم شود. قرار است عباس تاوان رنجي را كه به مرگان و ابراو، مادر و برادرش داده ته همان چاه بدهد.
يازده: من عاشق زهره بودم. چندين بار از زهره خواستگاري كردم اما زهره قبول نكرد. چند سال پيش در محله، چاقوكشي مي‌كردم، سنم كم بود نمي‌فهميدم، درگير مي‌شدم. وقتي از زهره خواستگاري كردم زهره همين‌ها را چماق كرد سر من، هي اين چاقوكشي‌ها را جلوي چشم من آورد و بهانه كرد و نخواست با من ازدواج كند. اصرار كردم، التماس كردم. قول دادم دور اين كارها را براي هميشه خط بكشم اما گوش زهره بدهكار اين حرف‌ها نبود. وقتي هم فهميدم دير شده بود. زهره، زهرش را ريخته و عقد كرده بود. دست خودم نبود. از آن روز نه خواب بودم و نه بيدار. نه خوابم خواب بود و نه بيداري‌ام، بيداري. به هر دري زدم بلكه اين ازدواج سر نگيرد. زهره را تهديد مي‌كردم كه طلاق بگيرد اما مثل شبحي كه ديده نمي‌شود جدي‌ام نمي‌گرفت. چند روز پيش شنيدم سفارش كارت عروسي‌اش را هم داده. فكر اينكه دست من براي هميشه از زهره كوتاه شده مغزم را مي‌خورد. اگر قرار بود دست من به زهره نرسد دست كسي هم كه به زهره رسيده بود بايد بريده مي‌شد. چشم‌هايي كه زهره را ديده بودند بايد در اسيد حل مي‌شدند.
دوازده: ته چاه، فس فس مار را مي‌شنوي و بالاي چاه هم شتري را مي‌بيني كه گردنش را گذاشته دهانه چاه تا آرام آرام مار چنبره بزند دور دست‌ها و پاها و گردنت. عباس خشكش زده بود، ديگر نسبت خودش با زمان را نمي‌فهميد. زمان چه شعبده بازي‌هايي در آستين دارد. بيرون از ذهن و تنه مچاله عباس، بر فراز آن چاه كوچك خشك، عقربه‌ها به رسم معمول‌شان مي‌چرخيدند، آدم‌ها به كندي پير مي‌شدند، آرام آرام زمستان به بهار مي‌رسيد، يك پا پس، يك پا پيش، يك قدم شكوفه‌ها و برگ‌هاي ترد، يك قدم برف و سرما. بيرون از آن استوانه تاريك روشن قرار اين بود كه زردآلوها به آهستگي سرخ شوند، به آرامي لكه‌هاي كوچك قهوه‌اي رنگ مثل كك و مك صورت دختركان روستا بر پوست زردآلوها ظاهر شود. بيرون از آن پاره خط كوچكي كه يك سرش به گردن زخمي شتر مي‌رسيد و يك سرش به چنبره مار بر گردن عباس، تقويم‌ها به آرامي ورق مي‌خوردند. ثانيه‌ها به نوبت در صف مي‌ايستادند و جمع مي‌شدند تا به صورت دقيقه سرريز شوند بر صورت ساعت‌ها و ساعت‌ها همين طور تا به روزها و ماه‌ها برسند. اما براي عباس اين گونه نبود. هفتاد سال در چند دقيقه سپري شد. همه موهاي عباس در چند دقيقه سفيد شد. انگار كه اين چاه را با آدمي كه در انتهايش مچاله شده بود هفتاد سال جلو برده بودند و دوباره بازگردانده بودند به عقب، سوغات اين رفت و ‌آمد هم براي آن آدم، قلبي بود كه حالا ديگر مثل قلب يك پيرمرد، مچاله شده بود در سينه‌اش. سوغاتي اين رفت و آمد، استخوان‌هايي بود كه مثل سرمه، پوك و نرم شده بودند.
پي نوشت
شايد ۱۰ سال پيش بود كه رمان «جاي خالي سلوچ» محمود دولت‌آبادي را خواندم. زمان حوادث رمان به پيش از انقلاب و تبعات انقلاب سفيد شاه و مشكلات معيشتي روستانشين‌ها و مهاجرت ناخواسته آنها مي‌پردازد. در اين اثر، فقر و استيصال و بيچارگي آدم‌هايي روستايي از خراسان در خانواده سلوچ كه حالا ديگر خانه‌اش را بي‌خبر ترك كرده و كسي نمي‌داند كجاست و كلنجار مرگان همسرش و عباس و ابراو پسرانش با نداري مجسم مي‌شود. صحنه‌اي كه در اين رمان اما بيش از هر تصوير ديگري در من رسوب كرد، همان صحنه‌اي است كه در اين مطلب به آن پرداخته شده يعني حمله شتري از گله‌اي كه عباس به چرا برده به چوپان نوجوان و پناه گرفتن او در چاه و باقي ماجراها. گفتني است همه عبارت‌هايي كه براي توصيف اين صحنه‌ها تحرير شده، مستقل از «جاي خالي سلوچ» و برداشت آزادانه‌اي از آن چيزي بوده كه در ذهنم از اين كتاب نشت كرده و نشسته است.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر