گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم/ در هوس بال و پرش، بیپر و پرکنده شدم
انگار که این بیت از غزل مولانا، تفسیر این آیه باشد: انّ الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسکم/ خدا هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر آن که آنها این تغییر را در خود به وجود آورده باشند، یعنی اول آن بالهای دروغین و تقلبی را کنده باشند تا خداوند آن بالهای حقیقی را در آنها برویاند، یا تفسیر این آیه که: اذکرونی اذکرکم/ مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم، یعنی که اول از یاد فلانی و بهمانی بیرون بیایید تا به یاد من متصل شوید: یارکان پنج روزه یافتی/ رو زِ یاران کهن برتافتی
مثل این است که طفلی نزد استادی رفته که درسی بیاموزد، اما مدام بازیگوشی میکند. استاد به او میگوید تو وقتی با این بال و پر شیطنتها به این سو و آن سو میپری، من آن پر و بال خرد و آگاهی را به تو نمیدهم. حتی همین را هم نمیگوید، همان بازیگوشیها حائل میان آن طفل و استاد میشود.
همچنان که مولانا میگوید: خلق، اطفالاند جز مست خدا/ نیست بالغ، جز رهیده از هوا
تا زمانی که ما با بال و پر هواهای نفس خود به این سو و آن سو میپریم به بلوغ حقیقی نخواهیم رسید.
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
مثل این است که بگوید: آفتاب میخواهی؟ پس آن شمع را خاموش کن. ما انگار کل زندگی مان در حال چانهزنی بیهودهای هستیم که نمیشود هم در غار تاریک خیالها و سود و زیانها ماند و هم آفتاب را دید؟
به نظر میآید معنای سلوک همین است: حرکت. بدون حرکت و بدون بیرون آمدن از غار عادتها به آفتاب نمیرسیم.
من وقتی دقایق روزم را با بال و پر حدس و گمان، پندار و حسرت و آرزوهاتراشیهای مداوم پیمودهام، چگونه میتوانم در انتظار رویش آرامش و شادی حقیقی در قلب خود باشم و روز را بر خود مبارک کنم؟
فرض کنید ما به درِ خانهای رفتهایم که صاحب آن خانه به کسانی که به آنجا مراجعه میکنند غذا و آنها را از گرسنگی نجات میدهد، اما شرط صاحبخانه این است: هر کسی که غذا میخواهد با ظرف خالی به درِ خانه بیاید. آیا این شرط سنگین و ناجوانمردانهای است؟
طبیب عشق، مسیحادم است و مشفق، لیک/ چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
معلوم است وقتی کسی با ظرف پر به درِ آن خانه برود در واقع ادعا دارد و ادعای او آن است که سیر است و نیازی به غذای آن صاحبخانه ندارد.
وقتی مولانا از زبان حق میگوید: «گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم» به همین معنا اشاره میکند. کسانی که ادعا دارند هرگز نمیتوانند به حقیقت دسترسی نداشته باشند. همچنان که حافظ میگوید: با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی/ تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
درد مدعی، خودپرستی است و تا زمانی که آدمی، هواهای نفس خود را میپرستد بال و پرهای تصنعی را به خود خواهد بست و با همانها نمایش خواهد داد و عمر خود را در قفسی تنگ تلف خواهد کرد.
خوشا به حال عاشقان که آن بالهای تصنعی را به خداوند قرض دادند، بال و پر آرزوهای خود را، بال و پر نقشههای خود را، بال و پر دیروز و فردای خود را به خداوند قرض دادند، آن شمع نیمجان را به خدا قرض دادند و در عوض به آفتاب رسیدند که: مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَیُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا کَثِیرَةً / کیست که خدا را قرضی نیکو بدهد تا خداوند به او چندین برابر بیفزاید: نیم جان بستاند و صد جان دهد/ آنچ در وهمت نیاید آن دهد
خوشا به حال عاشقان که درِ خانه حق را زدند، نه درِ خانه اوهام را، و چشم و دل سیر پیدا کردند.
دیده سیر است مرا، جان دلیر است مرا/ زَهره شیر است مرا، زُهره و تابنده شدم
همچنان که پیامبر (ص) میفرماید: إنّی اَبِیتُ عِنْدَ رَبِّی یطْعِمُنِی وَ یسْقِینِی/ من نزد پروردگار خود بیتوته کردهام، او به من میخوراند، او به من مینوشاند.