کد خبر: 1114584
تاریخ انتشار: ۱۸ آبان ۱۴۰۱ - ۱۷:۰۸
دقایق عمر ما اغلب صرف این می‌شود در جایی که نمی‌شود ایستاد بایستیم، در جایی که نمی‌شود استراحت کرد استراحت کنیم، در جایی که نمی‌شود نفس کشید نفس بکشیم. به عبارت دیگر ما دنبال این هستیم که در «اما و اگرها» جایی برای نشستن و پناه گرفتن پیدا کنیم، در صورتی که توجه نمی‌کنیم در، اما و اگر اندک فضایی برای زندگی و نفس کشیدن در اختیار ما قرار نمی‌گیرد و اصلاً علت اینکه ما در زندگی احساس خفگی می‌کنیم به خاطر اصرار اشتباه‌مان در سکنی گزیدن در، اما و اگر‌ها ـ طغیان دایمی حسرت‌ها و آرزو‌ها و تصویرسازی‌های ذهنی است.
حسن فرامرزی

آن غریبی خانه می‌جست از شتاب
دوستی بردش سوی خانه خراب
گفت او این را اگر سقفی بُدی
پهلوی من، مر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیا سودی اگر
در میانه داشتی حجره دگر
گفت آری پهلوی یاران بهست
لیک‌ای جان در «اگر» نتوان نشست
دقایق عمر ما اغلب صرف این می‌شود در جایی که نمی‌شود ایستاد بایستیم، در جایی که نمی‌شود استراحت کرد استراحت کنیم، در جایی که نمی‌شود نفس کشید نفس بکشیم. به عبارت دیگر ما دنبال این هستیم که در «اما و اگرها» جایی برای نشستن و پناه گرفتن پیدا کنیم، در صورتی که توجه نمی‌کنیم در، اما و اگر اندک فضایی برای زندگی و نفس کشیدن در اختیار ما قرار نمی‌گیرد و اصلاً علت اینکه ما در زندگی احساس خفگی می‌کنیم به خاطر اصرار اشتباه‌مان در سکنی گزیدن در، اما و اگر‌ها ـ طغیان دایمی حسرت‌ها و آرزو‌ها و تصویرسازی‌های ذهنی است.
حکایت کوتاه و بسیار معنادار مولانا از این قرار است: غریبی در جایی با شتاب دنبال پیداکردن خانه‌ای است. فردی که ادعای دوستی هم می‌کند او را به خانه خرابی می‌برد که در جوار خانه‌اش قرار دارد و می‌گوید اگر این خانه سقفی داشت تو می‌توانستی در کنار من در آن سکنی بگزینی و همسرت را هم به این خانه بیاوری.
پاسخی که آن غریب به این نسیه‌بازی‌های شبه مهربانانه می‌دهد صریح است: گفت آری پهلوی یاران بهست/ لیک‌ای جان در «اگر» نتوان نشست. خاستگاه بسیاری از درد‌هایی که ما در زندگی می‌کشیم در اصرار غیر منطقی‌ای است که در آن می‌خواهیم از، اما و اگر‌ها برای خود، منزل و سکونتگاه بسازیم. اگر به جریان افکار خود در طول روز نگاه کنیم می‌بینیم این اتفاق به طور مرتب برای ما هم می‌افتد.
در واقع فرد مدعی دوستی در این حکایت، قواعد، اسلوب‌ها و الگو‌های غلط ذهنی خود ماست. آیا جز این است که من برای آسودن و رسیدن به آرامش دست به دامان الگو‌های ناکارآمدی می‌شوم، اما آن الگو‌ها مثل مرد مدعی دوستی این حکایت مرا دست به سر می‌کنند و در نهایت فضایی در اختیار من فرار نمی‌دهند؟
مسئله ما در زندگی این است که ما مثل آن فرد غریب، دنبال فضایی برای آرامش درونی می‌گردیم، اما مراجعه ما به الگو‌های اشتباه است. در واقع من به نگرانی‌ها مراجعه می‌کنم و از نگرانی‌ها می‌خواهم فضایی امن در اختیار من قرار دهد، در صورتی که فضای امنی در چنته نگرانی وجود ندارد، مثل این است که من به آتش مراجعه کرده باشم و از او خنکی بخواهم.
به حکایت رجوع دوباره داشته باشیم. غریب این حکایت تا چه زمانی در آن خرابه خواهد ماند و فضای واقعی آرامش، رشد و تعالی را از دست خواهد داد؟ تا زمانی که آگاه شود جایی که در آن ایستاده جای سکونت نیست. می‌بینیم او بلافاصله نسبت به این موضوع آگاه می‌شود و می‌گوید: «گفت آری پهلوی یاران بهست/لیک‌ای جان در اگر نتوان نشست.»
حال سؤال این است: ما تا چه زمانی در الگو‌های غلط ذهنی خود متوقف خواهیم شد؟ تا زمانی که آگاه شویم جایی که در آن ایستاده‌ایم جای ماندن نیست. پس ما چرا اصرار داریم در جای اشتباه بایستیم؟ به خاطر این است که تصور می‌کنیم می‌توانیم نادرستی را با توسل به نادرستی تعمیر کنیم و از آن درستی بیرون بکشیم. انگار من امید دارم بالاخره با آویخته شدن از نگرانی می‌توانم به امنیت برسم.
به حرف مولانا در این حکایت برگردیم: اگر می‌خواهی تغییر کنی و فضای واقعی تغییر را برای خود تدارک ببینی به جای اینکه مشغول خیالبافی‌های شیرین شوی به واقعیت تلخ رو بیاور، آواره‌شدن بهتر از سکونت در، اما و اگر‌های زائد و خیالبافانه است. آدمی که پذیرفته است آواره و بی‌قرار است می‌تواند به آوارگی و بی‌قراری خود خاتمه دهد، اما کسی که اگر‌های به ظاهر شیرین را حائل میان خود و آوارگی و بی‌قراری خود قرار می‌دهد هم‌چنان آواره و بی‌قرار خواهد ماند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار