خیلی تشنه بودم! از لحظهای که اتوبوس خراب شد و من پیاده راه بیابان را گرفتم و رفتم تا وقتی به آنجایی که نمیدانم شهر بود یا روستا رسیدم، فقط نصف یک بطری آب ولرم خورده بودم... وارد شهر که شدم، دنبال مغازهای، دکهای، فروشگاهی، چیزی میگشتم که هم آب بخرم و هم کمی خرید کنم ولی آن طرفها هیچ مغازهای نبود...
کمی جلوتر مرد جوانی از یک کوچه باریک بیرون زد، خیلی از من دور نبود، ولی قدمهایم را تندتر کردم تا به او برسم، وقتی نزدیکش شدم، گفتم: «ببخشید! من خیلی تشنهام! از کجا میتوانم کمی آب تهیه کنم؟» نگاهم کرد و گفت: «همه آدمها فقط از من توقع دارند، انگار نه انگار که من هم آدمم، اصلاً میدانی؟ اینها همه از بداقبالی خودم است، خودم پررویشان کردهام. مقصر آنها نیستند!» بعد هم بیتوجه به سؤال من راهش را کشید و رفت! از واکنشش تعجب کرده بودم ولی وقتی دیدم در عالم دیگری است، من هم راهم را کج کردم و رفتم... تشنگی امانم را بریده بود، ولی چارهای جزتر کردن گلویم با آب دهان نداشتم.
۳۰۰-۲۰۰ متر جلوتر روی نیمکت فلزی خطخطیشدهای در وسط یک میدان کوچک بینام و نشان مرد میانسالی تنها نشسته بود، آرنجش را گذاشته بود روی زانو و دستش را گذاشته بود زیر چانهاش و به روبهرو نگاه میکرد، جلو رفتم و سلام کردم، جوابم را نداد، انگار نشنید، نگاهم کرد، ولی جوابی نداد، گفتم: «پدر جان من تشنهام...، کمی آب...»، حرفم را قطع کرد و در حالی که به چشمهایم زل زده بود، گفت: «از سفر که برگشتیم، به همسرم گفتم دیگر با آنها رفت و آمد نمیکنیم، چقدر بدسفر و بیملاحظه هستند، اصلاً انگار نه انگار که ما هم آدمیم، هر کاری دلشان میخواست کردند، چقدر یک آدم میتواند بیفهم و شعور باشد. شما بگو چقدر؟»، گفتم: «بله حق با شماست! فقط من خیلی تشنه هستم! کجا میتوانم کمی آب بنوشم؟»، هنوز نگاهش را از من برنگردانده بود و همینطور خیره به من نگاه میکرد، کمی مکث کرد و گفت: «من هم همین را میگویم، باید خیلی بیفهم و درک و شعور باشند که ملاحظه همسفرشان را نکنند!» بهتزده شده بودم! اینجا دیگر کجاست؟ چرا هیچ کس جواب مرا نمیدهد؟ از تشنگی و خستگی روی همان لبه رنگپریده میدان بینام و نشان نشستم بلکه یک نفر از آنجا بگذرد و کمکی به من بکند... چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که کودکی لیلیکنان به سمتم آمد... ساکت بود، آمد و آرام کنارم نشست... باز نور امیدی در قلبم روشن شد، گفتم پسرم میتوانی برایم کمی آب پیدا کنی... نگاهم نمیکرد، با دست به آرامی تکانش دادم و دوباره گفتم: میتوانی برایم کمی آب پیدا کنی؟ وقتی نگاهم کرد با همان لحن کودکانهاش گفت: ما مثل بقیه نیستیم، ما به دیگران کمک میکنیم ولی دیگران نه! پدر من هم خیلی بدبختی کشید، ولی در آخر به هیچ کجا نرسید، آدمها خیلی نفرینشده هستند و اصلاً به فکر هم نیستند، ولی ما همیشه هر کاری از دستمان برآمده برایشان انجام دادهایم. با خوشحالی گفتم ممنون پسرم! پس لطفاً کمی آب به من بده! ولی او ناباورانه و بیتوجه به کلام من حرف خودش را میزد: «هیچ کس در این دنیا به اندازه ما خوب نیست، ولی همه از خوبیهایمان سوءاستفاده میکنند، رفیقها همه نارفیق شدهاند و فامیلها همه دشمن!» با شنیدن حرفهای آن پسربچه دیگر مطمئن شده بودم در آن شهر خبرهایی است، رفتار آدمهایش عادی نبود... انگار وارد صحنه یک تئاتر معماگونه شده بودم که نقش خودم را هم یادم رفته بود... تئاتری که آدمهایش افراطگونه از زمین و زمان گلایه و شکایت داشتند، از هیچکس راضی نبودند و خودشان را از بقیه بالاتر میدانستند. خستهتر و ناامیدتر از قبل کولهپشتی از خودم داغانترم را روی دوشم انداختم و بدون کمک گرفتن از کسی در شهر چرخ زدم تا بلکه جایی برای استراحت و خوردن غذا و آب پیدا کنم. یک ساعت مشقت بار دیگر را پیادهروی کردم تا بالاخره مغازهای دیدم که جلوی درش قفسهای چوبی و سه طبقه گذاشته شده بود و در هر طبقهاش مقداری غذای آماده و آب بود، جلوتر که رفتم دیدم روی کاغذی که بالای قفسه چسبانده، نوشته شده است: «هر چه میخواهی بردار و پولش را در این قلک بینداز، فقط داخل نیا و حرف نزن!» اول بدون هیچ مکثی یک بطری آب برداشتم و بیوقفه سرکشیدم و پولش را در قلک سفالی آویزان به در انداختم، بعد که عطشم برطرف شد از روی کنجکاوی وارد مغازه شدم؛ مغازهای که میگویم یک فضای یک در ۵/۱ متری بود که کل آن با یک میز و صندلی و پیرمردی با ریشسفید و موهای بلند حنازده پر شده بود. وارد که شدم، همانطور ایستادم و فقط نگاهش کردم، او هم زل زده بود به من... میترسیدم که دوباره دهان باز کنم و او هم مثل بقیه شروع کند به گلایه و شکایت و غر زدن... نگاهم را بین سقف نم داده و صورت پیرمرد تاب میدادم تا تحمل سنگینی فضا برایم راحتتر شود... پیرمرد از عصای چوبی از چندجا وصلهزدهاش کمک گرفت و از روی صندلی بلند شد و پرسید: اهل اینجا نیستید؟ گفتم: با منید؟ گفت: «پس اهل اینجا نیستید! که اگر بودی جوابم را نمیدادید!» یکهو انگار قند در دلم آب شد، بالاخره یک نفر را شبیه خودم در آن شهر پیدا کرده بودم. گفتم: «ماجرایم مفصل است، داشتم برای کار به شهر دیگری میرفتم که بین راه اتوبوس خراب شد و پیاده شدم و گم شدم و سر از اینجا درآوردم... حالا شما به من بگویید اینجا چه خبر است؟ چرا آدمهایش یک جور خاصی هستند؟ چرا جواب آدم را نمیدهند؟» پیرمرد استکان کمرباریکی را که لب به لب از چای زغالی پر کرده بود، در نعلبکی گلسرخی گذاشت و به سمتم تعارف کرد و گفت: «اینجا شهر عجیبی است، آدمهایش هر چه بگویی نمیشنوند، نه اینکه ناشنوا باشندها نه! ولی آنقدر خودشان حرف میزنند و از این و آن گلایه میکنند و غر میزنند که اصلاً متوجه نمیشوند شما چه میگویید... اینها به محض اینکه صبح چشمشان را باز میکنند، شروع میکنند از این و آن بد گفتن، همیشه حق را به خودشان میدهند و فکر میکنند فقط خودشان خوبند و فقط خودشانند که درست رفتار میکنند و همه غیر از خودشان مشکل دارند و نوع زندگی و رفتار و روابط دیگران اشتباه است، چون همهشان به خوب بودن خودشان یقین دارند، حرف کسی را نه قبول دارند و نه میخواهند که بشنوند، برای همین است که در این شهر همه فقط دهانشان باز است و هیچ کس گوش شنوایی ندارد... حالا شما آتش بگیر، تشنه باش، محتاجشان باش، هر چقدر هم که خودتان را به آب و آتش بزنید، هیچکس به دادتان نمیرسد، در یک جمله بگویم در این شهر شما هر چه میخواهید فریاد بزنید و طلب کمک کنید، ولی «کو گوش شنوا؟» این آدمها آنقدر به نقاط ضعف دیگران و تفاوتهای رفتاری همدیگر ایراد گرفتهاند که دیگر چشمشان به روی خوبیها بسته شده، یعنی شما گلستان را هم اینجا بیاوری، میگردند و خارهایش را برایت پیدا میکنند... شما که رهگذرید، ولی میخواستید اینجا بمانید هم من نمیگذاشتم، چون باید خیلی قوی باشید که شبیه آدمهای اینجا نشوید! اگر نخواهید این شکلی شوید یا باید برای همیشه از اینجا بروید یا مثل من یک کنجی را برای خودتان پیدا کنید که اصلاً نبینیدشان، چون دیدن و معاشرت با اینها همانا و کر شدن گوش شنوایتان همانا!
پیرمرد درست میگفت، معاشرت با هر آدمی شما را دقیقاً شبیه او میکند، برای همین بود که هر چه مینالیدم کسی توجهی نمیکرد، آنها شبیه هم شده بودند، از هم بد میگفتند و خودشان را خوب میدانستند، غافل از اینکه خودشان هم یکی از آنها شده بودند؛ آدمهایی حراف بدون «گوش شنوا!»