سرویس تاریخ جوان آنلاین: ۶۹ سال پیش در چنین روزهایی، محمد مصدق نخستوزیر، اجرای قانون مصادره اموال احمد قوام صدراعظم را، به وزارت دارایی محول و این وزارتخانه به وسیله مأموران مخصوص خود، برای اجرای این قانون آغاز به کار کرد. صرف نظر از آنکه دولت مصدق، در پی اجرای این قانون بود یا خیر؟ یا اینکه علل معطل ماندن اجرای این قانون چه بود؟، خوانش بسترهای تصویب چنین قانونی، بهنگام به نظر میرسد. بیتردید خطای محاسباتی قوام در پذیرش نخستوزیری، بستر ایجاد نفرت اجتماعی از وی و تصویب چنین قانونی را فراهم آورد. مقال پیآمده، در باب این موضوع به نگارش درآمده است. مستندات این نوشتار نیز، بر تارنمای پژوهشکده مطالعات تاریخ معاصر ایران وجود دارد. امید آنکه محققان و عموم علاقهمندان را، مفید و مقبول آید.
شمایی از خُلقیات میرزااحمدخان قوامالسلطنه!
ابوالحسن عمیدی نوری در زمره آن طیف از روزنامهنگاران و فعالان سیاسی است، که در سفر به روسیه برای حل مشکل آذربایجان، احمد قوام را همراهی میکرد و با تیزبینی خبرنگاری خویش و در یادداشتهایش، شمایی از خُلقیات احمد قوام را، به شرح ذیل توصیف کرده است: «در مدتی که در بادکوبه بودیم [در زمستان سال ۱۳۲۴ خورشیدی و در جریان سفر قوام و همراهان به مسکو برای رفع اختلافات ایران و شوروی]، کمکم اخلاق قوام دستگیرم شد. او مردی بود شجاع و متهور، که از مشکلات نمیهراسید و آرامش خود را حفظ میکرد. البته این روحیه او نیز، ناشی از پختگی او در دوره زندگیاش بود، زیرا کسی که از طرفی از خراسان، به عنوان بازداشتی از استانداری آنجا دستگیر و به زندان دوره کودتای آقاسیدضیاءالدین تحویل شود، که با نطقهای انقلابی آقاسیدضیاءالدین که اینها همه خائنند و باید اعدام شوند، میبینید وضع چنان بههم میخورد، که سیدضیاءالدین تبعید و او از زندان با فرمان نخستوزیری آزاد میشود و یا در سلطنت رضاشاه با وجود تشکیل پرونده سوءقصد علیه جان رضاشاه بر ضد او، به جای زندان و محاکمه و اعدام، مجاز به اقامت در اروپا میشود، به خوبی احساس مینماید که زندگی در این دنیا فقط این نیست، که اوضاع به همان منوال که الان فکر میکند، باقی و برقرار خواهد ماند. این بود که محکم و آرام بود. او در موقعی که ناهار و شام میخوردیم و همه دور میز غذا جمع بودیم، مدتی به مشاعره با دکتر رضازاده شفق و عامری و سیاح میپرداخت و اغلب آنها را در مشاعره دچار بنبست میکرد و بسیار میخندید. او با طبع شوخ خود، که جسته و گریخته و کوتاه و تکمضرابگویی به جلب توجه همراهان میپرداخت، ما را مجذوب خود مینمود...».
پیرمرد، همچنان جاهطلب بود!
شاید در موضوع مورد بررسی ما، شناخت شرایط فکری و سیاسی احمد قوام به هنگام پذیرش نخستوزیری نیز، ضرورت داشته باشد. موسی فقیهحقانی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، در این باره تحلیلی به قرار پیآمده دارد: «در زمان نهضت ملی شدن صنعت نفت، قوام پیرمرد بود، اما دست از جاهطلبی برنداشت! قوام در آن مقطع هم با امریکاییها و هم انگلیس به توافق رسیده بود، که قدرت را به دست بگیرد و راهکارهایی را ارائه داد، که هیچکدام از اصول ملی شدن صنعت نفت در آن رعایت نمیشد. خوشبینانهترین حالت درباره دیدگاه او این است که حقوق ایرانیان و منافع نامشروع انگلیس و امریکا، به صورت توأمان رعایت شود. اینکه فردی بیاید در اوج یک نهضت ضداستعماری، با همکاری غربیها قدرت را در ایران به دست بگیرد و منافع آنان را رعایت کند، قطعاً حساسیتبرانگیز است. کسانی که قوام را با مصدق مقایسه میکنند، بیشتر در پی یک راهکار میانه برای کشور بودند و خیلی روی ملی شدن صنعت نفت تأکید نمیکردند، در حالی که اگر این رویکرد را بپذیریم، میبینیم که غیر از قوام، رجل دیگری هم بودند که میتوانستند این اقدام را انجام دهند. خود دکتر مصدق هم، شاید بهتر از قوام میتوانست انجام دهد. اما به هر حال، نهضت بزرگ ملی شدن صنعت نفت، در ایران انجام شد. رویکرد حداقلی این حرکت هم، علاوه بر ملی شدن صنعت نفت، تقابل با استعمار انگلستان و منافع و دخالتهای نامشروع در کشور ما بود. قوام به محض روی کار آمدن و با وجود استعفای مصدق، اولین کسی را که هدف میگیرد، آیتالله کاشانی است، که نماد مبارزه ضداستعماری در ایران بود و سابقه درگیری با استعمار را داشت و توسط انگلستان، حکم اعدام نیز گرفته بود! البته شاید قوام و مصدق، ویژگیهای مشترکی داشتند. هر دو از دیوانسالاری قاجار برخاسته و سکولارند، اما قوام دارای پیوندهای قوی با استعمار است. البته مصدق در برخورد با استعمار و استبداد انقلابی نبود، اما به روش خود مبارزه میکرد. در یک نکته هم اشتراک وجود داشت، که هر دو به دنبال این بودند که اختیارات شاه را کم کنند و شاه را در موضع سلطنت بنشانند و از دخالت در امور حکومت بازدارند. اکثر افرادی که قوام را چهره مستقل میدانند به ماجرای باز کردن پای امریکاییها در ایران و آوردن میلسپو به ایران اشاره میکنند، که بر اساس اسناد و مدارک موجود، به ویژه مذاکرات مجلس لردهای انگلیس، آوردن میلسپو اقدامی از سوی قوام، برای باز کردن پای نیروی سوم به ایران نبود، بلکه توصیه خود انگلیس به قوام بود، که از یک متخصص امریکایی استفاده کنند تا خودشان متهم نشوند، که در ایران حضور دارند و دخالت میکنند. انگلیسیان قصد داشتند به دست این متخصص، مسائل مالی ایران سروسامان یابد، تا بتوانند مطالباتشان را از ایران وصول کنند. این سند هم چاپ شده و در مذاکرات مجلس لردها میتوان دید. در ایران هم این سند ترجمه شده است. علاقهمندان برای دیدن این سند میتوانند به کتاب رستاخیز ایران گردآوری فتحالله نوری اسفندیاری و جلد اول کتاب پهلوی ها- که مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر منتشر کرده- رجوع کنند...»
اعلامیهای غلاظ و شداد، به مثابه چشم اسفندیار!
احمد قوام پیش از پذیرش واپسین دوره از صدارت، نزد سیاستمداران و بدنه اجتماعی ایران، وجاهتی داشت و حتی به عنوان «ناجی آذربایجان» شناخته میشد. با این همه خطاهای محاسباتی تیرماه ۱۳۳۱، از او چهرهای منفور و مطرود ساخت! طبعاً جای این پرسش است، که این اشتباهات از چه قرار بود؟ محمداسماعیل شیخانی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، به این پرسش چنین پاسخ گفته است: «احمد قوام تا پیش از استعفای ۳۰ تیر ۱۳۳۱، چهار بار (دو بار در دوران رضاخان و دو بار نیز در دوره پهلوی دوم) طعم نخستوزیری را چشیده بود و هیچگاه از رأس هرم قدرت دور نبود. وی شاه را در اندازه و قواره شاهنشاهی نمیدید و خود را، در ترازی بالاتر از او میدانست. قوام در پذیرش نخستوزیری پنجم خود در سال ۱۳۳۱، روی عواملی مانند محبوبیت محمد مصدق، همگرایی جبهه ملی و نیروهای مذهبی و در رأس آنها آیتالله کاشانی و البته پا پس کشیدن و عدم حمایت امریکا و انگلیس از خودش، بهرغم ابراز تمایل اولیه حساب نکرده بود. البته خود نیز بر آتش خشم مردمی افزوده بود و ادبیات نامناسبی را در بدو کارش در بیانیه ۲۷ تیرماه ۱۳۳۱ برگزیده بود و تمام اینها دست به دست هم داد تا هم خودش و هم شاه در نهایت تسلیم شوند و قوام پس از تجربه نخستوزیری پنجروزه، استعفا دهد و بار دیگر محمد مصدق نخستوزیر شود. احمد قوام در برهه تیرماه ۱۳۳۱، روی حمایت خارجی نیز حساب ویژهای باز کرده بود. تجربه تاریخی قوام، البته سراسر لبریز از تعاملات وی با قدرتهایی مانند روس و انگلیس بود، که اوج آن را در سال ۱۳۲۵ و در تعامل با روسها و در رأس آن با استالین شاهد بودیم، که قوام پس از آن ژست ناجی ایران و حلکننده غائله آذربایجان را به خود گرفت، دقیقاً همان مسئلهای که محمدرضا پهلوی از آن دل خوشی نداشت و دوست نداشت فرد دیگری جز خودش، به عنوان ناجی ایران معرفی شود. در تیرماه ۱۳۳۱ نیز، قوام روی مساعدت انگلیسیها حساب باز کرده بود و حتی بعضاًعنوان شده که انگلیسیها به وی، قول حل غائله نفت را داده بودند، اما در بزنگاهی که قوام به حمایت انگلیسیها نیاز داشت، آنها و سفیرشان در ایران نیز ناگهان از دسترس قوام خارج شدند و حاضر نشدند بهای حمایت از قوام را بپردازند! زیرا شاید آنها نیکتر از سایرین دریافته بودند که دولت و کابینه پنجم قوام، کابینهای مستعجل و دارای تاریخ مصرف مشخص است. تا پیش از این رخداد و در زمان انتخاب نخستوزیر، رایزن سفارت انگلستان به نام ساموئل فال معتقد بود که قوام تنها شخصی است که میتواند با اوضاع فعلی مقابله کند. سفیر امریکا هم، قوام را بهترین جانشین مصدق میدانست، اما این اعتقادات، با توجه به اعتصابات مردمی و بازار، بسیار زود رنگ باخت و خنثی شد. شاید بتوان ادبیات قوام را نیز، یکی از دلایل شکست وی و استعفای زودهنگامش از مقام نخستوزیری، در کابینه پنجم خود عنوان کرد. قوام همان روزی که روی کار آمد، بلافاصله بیانیهای شدیداللحن خطاب به مخالفانش صادر کرد و نگاشت: وای به حال کسانی که در اقدامات مصلحانه من اخلال کنند و در راهی که در پیش دارم، مانع بتراشند، یا نظم عمومی را بههم بزنند. اینگونه آشوبگران، با شدیدترین عکسالعمل از طرف من روبهرو خواهند شد و چنانکه در گذشته نشان دادهام، بدون ملاحظه از احدی و بدون توجه به مقام و موقعیت مخالفان، کیفر اعمالشان را در کنارشان میگذارم. حتی ممکن است تا جایی بروم که با تصویب اکثریت پارلمان، دست به تشکیل محاکم انقلابی زده، روزی صدها تبهکار را از هر طبقه، به موجب حکم خشک و بیشفقت قانون، قرین تیرهروزی سازم! به عموم اخطار میکنم، که دوره عصیان سپری شده و روز اطاعت از اوامر و نواهی حکومت فرارسیده است. کشتیبان را سیاستی دگر آمد... صدور چنین بیانیهای، با چنین ادبیاتی از سوی فردی همچون قوام، دور از ذهن به نظر میرسید! وی البته اخطارها را، از روی کاغذ به عرصه عمل نیز آورد و برای مقابله با مخالفتهای مردمی، دستورات اکیدی به نیروهای شهربانی و ارتش صادر کرد، ولی با وجود سرکوب شدید، نارضایتی مردمی از دولت قوام و حمایت از مصدق به اوج خود رسید. شرایط و اوضاع سیاسی در زمان روی کار آمدن قوام، به اندازه کافی بغرنج بود و احمد قوام نیز خود با ادبیات به کار گرفته شده، بر وخامت شرایط افزود...».... و کلام آخر
فرجام سیاسی قوام، بس عبرتآموز به نظر میآید. او که عمری خویش را برنده میدان سیاست انگاشته بود، اینک در برابر شکستی تلخ قرار داشت، که به منزله واپسین فصل از صدارت وی قلمداد میشد. وحید بهرامی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، این پرده آخر از حیات سیاسی جناب اشرف را، اینگونه روایت و تحلیل کرده است: «قوامالسلطنه یکی از سیاستمداران پررمز و راز دوران حکومت پهلویها بود، که در مدت ۲۵ سال، چهار بار به نخستوزیری انتخاب شد. او که در عرصه سیاست، به حیلهگری و خطرپذیری شهرت داشت، به دلیل شخصیت و رفتار متکبرانهاش با محمدرضا پهلوی، در دهه هشتم عمر خود تقریباً از چشم شاه افتاد و در سال ۱۳۲۷ به نشانه نارضایتی، لقب افتخاری «اشرف» از او پس گرفته شد و از دایره سیاست طرد گردید. در تمامی سالهای پس از آن، قوام تلاش کرد دوباره به صحنه سیاست بازگردد، عملی که برای سیاستمداران مطرود شاه، به سادگی میسر نبود. اما تیرماه ۱۳۳۱، ماه ناکامیها، ماه آخرین نبرد نافرجام قوام برای بازگشت به سیاست بود. او در تدارک چنین بازگشتی، که زمینههای آن را از مدتها پیش هموار ساخته بود، به یکباره و بر خلاف تصور همگان، در روز ۲۶ تیر ۱۳۳۱ و بعد از استعفای مصدق، درست در بحبوحه جریان ملی شدن نفت، به نخستوزیری انتخاب شد. اینک در تیر ۱۳۳۱، شاه قوام را با همان لقب پرطمطراق جناب اشرف، در انتصاب به نخستوزیری خطاب قرار داد. قوام این بار برخلاف دوران نخستوزیریهای سابق خود، کاملاً تحت حمایت سفارت بریتانیا در تهران بود، زیرا او بنا بر اسناد و شواهد، به انگلیسیها تعهد داده بود که با مشت آهنین حکومت کند، بنبست نفتی را حل نماید، کاشانی یا هر سیاستمداری را که در مسیرش قرار بگیرد، دستگیر کند و در این راه مصونیت پارلمانی را هم نادیده انگارد! قوام به محض انتصاب، در اقدامی هماهنگ با منافع انگلیس و توافقهای پنهانی انجامشده با آنان، اعلامیهای کوبنده صادر کرد که طی آن، تغییر بنیادین شیوهها را اعلام و برای مخالفان، پیامدهای خشنی را پیشبینی نمود. این کار قوام، نقطه ضعف اساسی او در پایان حیات طولانی سیاسیاش بود، زیرا او قدرت مردمی را که سالها در انتظار کوتاه شدن دست استعمار از صنعت نفت ایران بودند، به درستی ارزیابی نکرد. او از این میدان، شکست خورده و مغبون به در آمد و از آن پس، تا پایان حیات، در گوشهگیری و عزلت به سر برد!...».