سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: برای آشنایی با سیره و زندگی شهید احمد صفری فرمانده کمیته انقلاب اسلامی داراب با همسرش سروناز شکوه به گفتگو نشستیم تا از همراهیاش با این شهید بگوید. داستان زندگی مشترک این همسر شهید که به روزهای جدایی میرسد، ملتهب میشود. روزهایی که باید سمانه سه ساله و مهدی یک ساله را بیحضور پدر، بزرگ میکرد و یادگارهای شهید را به خوبی تربیت میکرد. روایتهای همسر شهید احمد صفری را پیش رو دارید.
لشکر روحالله
همسرم اهل روستای مادوان فسارود بود که در تاریخ ۱۷ مهر ۱۳۴۰ در داراب به دنیا آمد. دو برادر و یک خواهر داشت. فرزند اول خانواده بود. تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد. بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل کمیته انقلاب اسلامی وارد کمیته شد و سال ۱۳۶۲ به عضویت این نهاد انقلابی درآمد. با هم فامیل بودیم.
احمد از اقوام پدرم بود. جشن عروسیمان در زمان جنگ خیلی ساده برگزار شد. عقد و عروسیمان با هم برگزار شد. دو، سه سالی در روستا زندگی کردیم و بعد به شهر آمدیم و چهار سالی را هم در شهر بودیم.
همسرم دلش در جبههها بود، علیرغم مخالفت فرماندهاش ترجیح داد به جبهه برود. با لشکر روحالله عازم شد و با اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل آمد. حاصل زندگی من و احمد، دو فرزند یک دختر و یک پسر بود. سمانه سه سالش بود که پدرش شهید شد. احمد خیلی بچههایش را دوست داشت. هنوز مهدی شیر میخورد و یک سالش هم نشده بود که فرزند شهید شد.
همتایی ندارد
همسرم انسان بسیار خوب و شایستهای بود. آنقدر خوب که میتوانم بگویم دیگر همتای او وجود ندارد. اهل ورزش فوتبال بود و به صورت حرفهای بازی میکرد. عضو تیم ابوذر داراب بود.
در کنار ورزش، اهل مطالعه بود و بیشتر روزنامه میخواند. هم احترام پدر و مادر خودش و هم احترام پدر و مادر من را داشت. از خوبیهایش هر چه بگویم، کم گفتهام. احترام مردم و همسایه و بستگان را نگه میداشت.
هوای همسایهها و افراد بیسرپرست را داشت. اگر در خانه یک روغن اضافه داشتیم آن را میبرد و به آن خانواده مستمند میداد. یا مثلاً میگفت پارچه چادری داری همسر فلانی را دیدم که چادرش رنگش رفته، اگر داشتم میبرد برایشان.
آخرین دیدار
آخرین دیدارمان همان ۱۰ روزی بود که به مرخصی آمده بود. بعد از ۱۰ روز رفت جبهه. چند روزی مانده بود که مجدداً به مرخصی بیاید شهید شد. ۱۱ آذر ۱۳۶۶ در شلمچه به شهادت رسید. خبر شهادتش را هم از طرف کمیته به ما اطلاع دادند.
ساعت ۲ بعد از ظهر بود آمدند در خانه و از من خواستند همراهشان به منزل مادرم بروم، گفتند حال مادرم خوب نیست ولی من خودم فهمیدم گفتم چنین چیزی نمیشود که شما بیایید دنبال من و بگویید که مادر من مریض است و حال مساعدی ندارد. وقتی سوار ماشین شدم، رفتیم در خانه پدر و مادرم. مادرم در را باز کرد و آنجا گفتند احمد به شهادت رسیده است.
انتظار در بینالحرمین
احمد وصیت کرده بود اگر شهید شد در روستای خودمان به خاک بسپاریمش. همسرم در روستای مادوان به خاک سپرده شد تا به وصیتش عمل کرده باشیم. دخترم هم در این مورد خاطره دارد. او میگفت: «پارسال من تازه بچهدار شده بودم.
آن سال قصد داشتیم برای پیادهروی اربعین به کربلا برویم. من هم گفتم بچهام که پنج، شش ماهش بود در حال حاضر کوچک است و هوا هم سرد. در پیادهروی اذیت میشود، نرفتیم. چند وقت بعدش خاله مادرم زنگ زد. گفت من خواب پدرت را دیدم گفت برو به مهدی و سمانه بگو که بینالحرمین من منتظرتان ایستادم. بیایید آنجا دلتنگتان هستم، باید بیایید اینجا تا ببینمتان. اما قسمت ما نشد که برویم.»
گزیدهای از وصیتنامه شهید
عزیزان اختلافات را کنار بگذارید و به قول امام، تنها اختلافات داخلی است که انقلاب ما را تهدید میکند.ای عزیزان؛ یکپارچگی و اخوت خود را حفظ کنید و گوش به فرمان رهبر کبیر انقلاب بدهید و کاری به این خط و خطوط نداشته باشید. تنها خطی که حاکم است، خط خداست...