سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: سوژه «ننه خاتون» مادر شهید مراد حیدری را محمد محمودینورآبادی نویسنده و فعال دفاع مقدس که خودش هم برادر دو شهید است، به ما معرفی کرد. او هممحلی شهید مراد و عباس حیدری است. محمد محمودینورآبادی حال و هوای مادر شهید مراد را در لحظات عملیات الیبیتالمقدس و بعد از آن شنیدن خبر شهادت پسرش را اینگونه روایت میکند.
«ننهخاتون هر چیزی که نداشت، گوشهای تیزی داشت. آنقدر که صدای مارش رادیویی را از خانه همسایه میشنید. دقیق نمیدانست کدام همسایهاش بود؛ شاید «چوپان» بود و شاید هم «فتحالله». فرقی به حال او نمیکرد. برایش همین مهم بود که آن صدا را میشناخت. صدای مارش حمله برای همه اهالی عادی شده بود و برای ننهخاتون حال و هوای دیگری داشت. شاید هر بار که آن صداها را میشنید، تصویری از جنگ و عملیات را در دنیای ذهن میساخت و بعد مرادش را با تفنگی در گوشهای از آن میکاشت و به جستوخیز وا میداشت. سپس در حالی که آب دهانش را فرو میداد، با غبطه و حسرت نگاهش میکرد. نگاه به پسری که مثل خودش میان قد بود، موهای سیاهی داشت و همیشه خدا میخندید. آنقدر خندهرو که انگار نافش را با خنده بریده بودند... همچنان گوشش به صدای مارش حمله بود و نگاهی به آن جاده داشت؛ جادهای که مثل زندگی ننهخاتون پر پیچ و خم بود و بر سر هر پیچی یک درخت بلوط، مثل یک پاسبان پیر ایستاده بود. یک لحظه ننهخاتون صدای مردی را شنید. صدایی که میتوانست مثل همه صداهای دیگر باشد. صحبت از کوچ ایل، دستبرد گرگها به گلهها، بحث بر سر آبیاری باغهای انار و انجیر و...، اما صحبت از اینها نبود. دو مرد، در مورد مراد میگفتند. توی کوچهباغ بودند و در تیررس چشمهای کمسوی ننهخاتون نبودند. شاید «روشن» داشت برای برادرش «رضایت» میگفت. شاید «نقدعلی» داشت با «خداداد» حرف میزد. برای ننهخاتون فرقی نداشت که چه کسی برای چه کسی میگفت. مهم این بود که داشتند در خصوص مراد او حرف میزدند. قلب زن از حرکت بازمانده بود. کوه تاوه و جاده مارپیچ از نظرش محو شدند. دلش ریش شد و پشت لبهایش رعشه گرفت. کُرکهای پشت لبش میلرزیدند. آخرین جمله یکی از آن دو مرد، همچون دشنهای در عمق جانش فرو نشست؛ جملهای که سه کلمه بیشتر نبود؛ سه کلمهای که یکهو چهره روستا را عوض کرد:
مراد شهید وابیده وابیده (مراد شهید شده).
این سه کلمه را بیشتر نشنید. نای بلند شدن نداشت. خانهها و کوه تاوه و جاده و همه چیز دور و برش میچرخیدند. همه چیز را زیر و رو میدید. حتی آن چند زنی که او را بغل کردند و از باریکه راه پشت خانه به داخل آن ایوان محقر و دودزده بردند، نشناخت. به هوش که آمد، پاسی از شب گذشته بود. تا صبح زنها به نوبت بالای سرش کشیک دادند و گاهی آرام و بیصدا میگریستند. صبح که لندرور آبیرنگ بنیاد آمد تا او را برای استقبال از اولین شهید روستا به شهر ببرند، فهمید که چشمهایش اصلاً نمیبیند. بعد هم در محوطه سپاه و در لابهلای آن جمعیت گریان و هراسان، مادری نابینا پای تابوت افتاده بود. مادری که آرزو داشت چهره بچهاش را ببیند و نمیدید. او فقط توانسته بود شکاف فرق پسر را با پنجههای خود لمس کند.