سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: متن زیر خاطرهای کوتاه از حسن افراخته از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در گفتگو با ما بیان کرده است. افراخته در مقاطع مختلف دفاع مقدس سابقه مسئولیتهایی، چون حضور در کادر فرماندهی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و معاونت فرهنگی قرارگاه خاتمالانبیا (ص) را دارد.
پاییز سال ۵۸ نوجوانی ۱۶ ساله بودم. در همان سن و سال به عنوان یک پاسدار همراه شهید اصغر وصالی و گردانش به مهاباد اعزام شدم. آنجا در کنار پادگان ارتش، مجموعهای بود که قبل از انقلاب به عنوان کاخ جوانان از آن استفاده میشد. اوایل حضورمان در مجموعه کاخ، مثل زندانیها بودیم. چون ضدانقلاب هر از گاهی شبیخون میزدند و از روی پشت بام خانههای روبهروی مقر، به طرف ما تیراندازی میکردند. چند وقتی که به این منوال گذشت، شهید وصالی طرحی را برای مقابله با ضدانقلاب به اجرا گذاشت که باعث پراکندگی آنها شد، اما همچنان اوضاع مهاباد متشنج بود و برای اینکه به آرامش و امنیت نسبی برسیم، راه درازی را پیش رو داشتیم.
گفتن از اوضاع مهاباد به این دلیل بود که به خاطره اصلی برسیم. در آنجا خورد و خوراک ما با پادگان ارتش بود. چون اوایل تمهیداتی برای حضور ما در مهاباد اندیشیده نشده بود، آذوقه ما را هم برادران ارتشی تقبل میکردند. کمی بعد اقلامی برای پاسدارها فرستاده شد ولی این اقلام برای یک گردان ۲۰۰ نفره کافی نبود و اغلب مواقع از لحاظ آذوقه یا دیگر امکانات کمبودهایی داشتیم.
اوضاع شهر که آرامتر شد، ما امکان رفتن به داخل مهاباد و تهیه برخی از اقلام را پیدا کردیم. این را هم بگویم که آن روزها هیئت حسننیت که ما به آن هیئت سوءنیت میگفتیم در کردستان فعال بود و با گروهکهای معاند مذاکره میکرد. عاقبت هم این مذاکرات به نتیجه موقتی ختم شد و برای چند صباحی دو طرف پذیرفتند که آتشبس برقرار شود. شرط ضدانقلاب خروج ما پاسدارها از مهاباد بود که چند وقت بعد بهرغم میل ما، این شرط به اجرا درآمد.
قبل از اینکه بخواهیم مهاباد را ترک کنیم، یک روز شنیدم تعدادی گوسفند به پادگان ارتش برده تا آنها را برای تهیه غذای ما و برادران ارتشی ذبح کنند. اواخر حضورمان در مهاباد هم بود و، چون آتشبس برقرار شده بود، از لحاظ تغذیه و برخی از امکانات کمبودهای سابق را نداشتیم.
من که نوجوانی ۱۶ ساله بودم و خودم را بچه تهرانی زبر و زرنگی فرض میکردم به آشپزخانه پادگان ارتش رفتم و با اعتماد به نفس خاصی از برادران ارتشی خواستم سهمیه کلهپاچه ما را بدهند! ما یکجورهایی غذایمان وابسته به آنها بود، حالا من رفته بودم تا سهمیه کلهپاچهمان را بگیرم. به هرحال آن برادرها هم حرفی نزدند و چند دست کلهپاچه به من دادند. آوردم و با چند تا از بچهها کلهپاچه را شستیم و تمیز کردیم و داخل یک دیگ ریختیم تا روز بعد صبحانه مفصلی بخوریم. دمدمای صبح بود که رفتیم دلی از عزا دربیاوریم ولی هر کاری کردیم دلمان راضی نشد فقط خودمان کلهپاچه بخوریم و به باقی بچههای چیزی ندهیم. رفتیم پیش اصغر وصالی و گفتیم ما صبحانه کلهپاچه داریم. اگر اجازه بدهی برویم مهاباد و چند دست کلهپاچه دیگر تهیه کنیم و برای باقی بچهها بیاوریم.
اول قبول نمیکرد. میگفت یک روز کلهپاچه نخوریم طوریمان نمیشود. به دردسرش نمیارزد. آن قدر اصرار کردیم که قبول کرد. یک وانت برداشتیم و قبل از اینکه آفتاب بزند، رفتیم هرچه طباخی در سطح شهر بود گشتیم و تمام کلهپاچههای شان را خریدیم و آوردیم داخل پادگان.
آن روز صبح وقتی بچهها آماده صرف صبحانه شدند، در کمال تعجب شنیدند به جای نان و پنیر همیشگی کلهپاچه داریم، کسی باورش نمیشد. ما چند ماهی میشد که در مهاباد بودیم و بعد از مدتها جنگ و گریز با ضدانقلاب و قرار داشتن در شرایط جنگی، حالا یک صبحانه به زعم خودمان شاهانه تهیه کرده بودیم. همین غذای ساده که شاید در شهر و مواقع عادی بارها و بارها تناول میکنیم، در آن شرایط جنگی آنقدر برایمان مهم بود که الان با وجود گذشت ۴۱ سال از آن روزها، هنوز مزه و هیجانش در ذهن خیلی از رزمندههای حاضر در مهاباد وجود دارد و تبدیل به یک خاطره فراموشنشدنی شده است.