کد خبر: 1014839
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۳:۲۸
نگاهی به زندگی و زمانه نزار قبانی
نزار وصیت کرده بود که او را در دمشق، در زادگاهش دفن کنند. در شهر پدر مبارزش که می‌توانست شیرینی و خشونت را با هم گرد آورد و مادرش که از او می‌خواست به فرشته‌های بالای سرش بگوید نروند، چون هنوز می‌ترسد تنها بخوابد.
سرويس فرهنگ و هنر جوان آنلاين:  «روزی که در ۲۱ آذر (مارس) ۱۹۲۳ در خانه‎ای از خانه‌های قدیم دمشق به دنیا آمدم، زمین نیز درحال ولادت بود و بهار آماده می‌شد که جامه‌دان‌های سبز خود را بگشاید. زمین و مادرم در یک زمان حامله شدند و نیز در یک زمان وضع حمل کردند. آیا ولادت من در فصلی که طبیعت در آن بر ضد خود به پا می‌خیزد و درختان، همه جامه‌های کهنه‌شان را از تن می‌افکنند، تصادفی بود؟ آنچه می‌دانم این است که در روز تولدم، طبیعت به اجرای انقلاب خود بر ضد زمستان سرگرم بود و از مزرعه‌ها و گیاه‌ها و گل‌ها و گنجشک‌ها می‌خواست که او را در این انقلاب در برابر روش یکنواخت زمین تایید کنند. این چیزی بود که در درون زمین می‌گذشت، اما در بیرون آن، نهضت مقاومت برضد اشغال فرانسویان، از روستا‌های سوریه به شهر‌ها و محلات مردم متوسط گسترش می‌یافت. محله «شاغور»، یعنی جایی که ما در آن سکونت داشتیم، یکی از دژ‌های مقاومت بود. سرکرده‌های محله‌های دمشق، تاجران و صاحبان حرفه‌ها و پیشه‌وران بودند که به نهضت وطنی کمک مادی می‌کردند و از دکان‌ها و خانه‌هایشان آن‌ها را رهبری می‌نمودند. پدر من، توفیق القبانی، یکی از این مردم بود و خانه ما یکی از این‌گونه خانه ها. چه بسیار در عرصه شرقی وسیع خانه می‌نشستم و با علاقه فراوان و کودکانه‎ای به سخنان رهبران سیاسی سوریه گوش می‌دادم که در ایوان منزل‌مان می‌ایستادند و برای هزاران تن از مردم سخن می‌گفتند. از آن‌ها می‌خواستند که در برابر اشغال فرانسویان مقاومت کنند و اهالی را به نهضت در راه آزادی وطن برمی‌انگیختند. در خانه ما در محله «مئذنه‌الشحم»، جلسات سیاسی پشت در‌های بسته تشکیل می‌شد و نقشه‌های اعتصابات و تظاهرات و راه‌های مقاومت را طرح می‌کردند. ما از پشت در‌ها استراق سمع می‌کردیم، ولی نمی‌توانستیم چیزی از آن‌ها بفهمیم. در آن سال‌ها، یعنی در دهه سوم قرن بیستم، مخیله کوچک من نمی‌توانست امور را به‏روشنی درک کند؛ اما روزی که دیدم سربازان سنگال (در آن دوره از مستعمرات فرانسه) در نخستین ساعات بامداد، با تفنگ و سرنیزه وارد خانه‌مان شدند و پدرم را در زره‌پوشی با خود به بازداشتگاه صحرای «تدمر» بردند، دانستم که وی حرفه‎ای دیگر به جز شیرینی‌پزی داشت یعنی به حرفه آزادی اشتغال می‌ورزید. پس پدرم هم شیرینی می‌پخت و هم -برضد بیگانگان اشغال‌گر- مردم را برمی‌انگیخت و من از این تعدد شخصیت او خوشم می‌آمد و تعجب می‌کردم که چگونه می‌توانست شیرینی و خشونت را با هم گرد آورد. این‌ها را ذکر می‌کنم تا بگویم که این تعدد شخصیت در وجود پدرم، به من؛ و نیز به‏صورت آشکار به شعر من انتقال یافت.»

این بخش ابتدایی از کتاب «داستان من و شعر» است که نزار قبانی آن را به قلم و درباره خود نگاشته است. او در مقدمه همین کتاب می‌نویسد که «سه‏چهارم شاعران جهان از ویرژیل گرفته تا شکسپیر و دانته و متنبی، از اختراعات منتقدان یا لااقل زاییده صنعت و آرایشگری ایشانند. بدبختانه شاعران قدیم دفتر خاطرات نداشتند؛ اما من چنین دفتری دارم و این کتاب دفتر خاطرات من است و در آن جزئیات سفر خود را در بیشه‌های شعر ثبت کرده‌ام.»

راست این است که نزار قبانی در طول دوران حیات هنری‌اش، از جانب منتقدان فراوانی که به جبهه‌ها و نحله‌های فکری و اعتقادی و سیاسی گوناگون تعلق داشتند، بار‌ها گزیده شده و مورد حملات تند و تیزی قرار گرفت. او در بین عموم مردم عرب‌زبان و پس از ترجمه آثارش در بین بسیاری از علاقه‎مندان شعر در جهان، جایگاهی بسیار بالا پیدا کرد؛ اما همان چیزی که نزار از آن انتقاد می‌کرد، یعنی فرهنگ بسته عربی از یک‏سو و بی‌هویتی و غرب‏زدگی نسل جدیدی که از این فرهنگ گریزان بودند در سوی دیگر، باعث شده بود که حملات شدیدی متوجهش شوند. اجداد نزار از نسل حضرت زین‏العابدین، امام علی بن حسین (ع) بودند و در دوره آزار و اذیت سادات بنی‌هاشم توسط خلفای اموی، ناچار شدند به عراق و سپس در دوران جنگ‌های صلیبی به سوریه کوچ کنند. وقتی نزار به دنیا آمد، خاندان قبانی در سوریه از عشیره‌های باستانی این کشور محسوب می‌شدند و چند قرن بود که در پایتخت شامات می‌زیستند. مادر نزار، فایزه آقبیق، اصل و نسبی ترکیه‏ای داشت و نزار چنان به مادرش وابسته بود که بعد‌ها بعضی منتقدان به «عقده ادیپ» متهمش کردند. شعر‌هایی که نزار برای مادرش سروده، ازجمله لطیف‌ترین اشعار تاریخ ادبیات جهان در وصف مادر هستند و او این نوع مهرورزی را با علاقه به وطن، انسانیت و معشوقه‌اش پیوند می‌دهد؛ چنانکه شهر‌های عربی را همتایان مادرش می‌خواند و عشق به وطن را با عشق به محبوبه‌اش می‌آمیزد.

وقتی نزار ۱۵ ساله بود، خواهر ۲۵ ساله‌اش به‏دلیل اینکه نمی‌خواست طبق سنت عشیره، با مردی که دوستش نمی‌داشت ازدواج کند، خودکشی کرد و جان باخت. این اتفاق تاثیر شگرفی روی دیدگاه نزار قبانی گذاشت و در شعر او حلول کرد. البته قضیه این خودکشی تا مدت‌ها توسط نزار مخفی شده بود و او دلیل مرگ خواهرش را حمله قلبی اعلام می‌کرد تا اینکه کولیت خوری، شاعر و رمان‌نویسی که مدتی نخست‌وزیر سوریه هم شد، اصل قضیه را فاش کرد و منتقدان توانستند به ارتباط آن با جهان‌بینی نزار قبانی پی ببرند. به‏هرحال نزار قبانی تحت‏تاثیر همین اتفاق تالم‌بار، از ۱۶ سالگی سرودن شعر را بنابر آرمانی که دفاع از حقوق انسانی زنان در جامعه عرب بود، آغاز کرد. پدرش می‌گفت «این پسرک خیالاتی نه می‌تواند برای خودش کاری بکند و نه برای این جهان»، اما نزار در سال ۱۹۴۵ از دانشکده حقوق دمشق فارغ‌التحصیل شد و همان سال، درحالی‏که ۲۲ سال بیشتر نداشت، به‏عنوان سفیر سوریه در مصر منصوب شد. یک سال بعد در ۱۹۴۶، نزار برخلاف خواهرش که حاضر شد جان بسپارد تا به یک ازدواج قبیله‎ای تن ندهد، به چنین چیزی تن داد. همسر او زهرا آقبیق، دختر خاله‌اش بود. شاید او ابتدا در حد خواهرش نسبت به همسری که ناخواسته برایش انتخاب شده بود، دیدگاه منفی نداشت؛ اما این پیوند ۶ سال بیشتر دوام نیاورد. ماندن نزار در قاهره هم چندان طول نکشید و او که آدم بی‌قراری بود و یک‌جا نمی‌نشست، مرتب پست‌های دیپلماتیکش را در کشور‌های مختلف عوض کرد. خودش می‌گوید «بیشتر اشعارم را به سفر مدیونم.» او در ۱۹۵۸ دو سال سفیر سوریه در چین بود و از ۱۹۶۲، به‏مدت چهار سال سفیر این کشور در اسپانیا شد. اما نخستین کتاب شعر نزار قبانی در ۲۱ سالگی و همزمان با اواخر تحصیلش در دانشگاه منتشر شد. کتاب «زن سبزه‌رو به من گفت» وقتی منتشر شد، قیل و قال فراوانی به پا کرد. نسل قدیم با شدت تمام به این مجموعه تاختند، چون شاعر در آن بی‌پرده از عشق به زن سخن گفته بود، بی‌اینکه عشق زمینی را استعار‌ه‎ای از چیز دیگر بگیرد. در جهان سنتی عرب اگر شاعری در یک شعر از زنی که معشوقه‌اش بود نام می‌برد، عشیره و خاندان آن زن را بی‌آبرو کرده بود؛ اما نزار زن را دارای مقامی بالاتر از وسیله‎ای برای اطفای غرایز مردانه می‌دانست. او به چندهمسری اعراب نقد‌های اساسی وارد کرد و یگانگی عشق را ستود و حتی به دفاع از روسپیان پرداخت و جامعه روسپی‌پرور را نکوهش کرد. در نظر او اینکه زن برای چند برگ اسکناس خریدوفروش می‌شد، بردگی شرم‌آوری بود. جامعه سنتی آن روزگاران چنان برخورد تندی با نزار داشت که بحث‌های انتقادی شدیدی راجع‌به شیوه شاعری او حتی به پارلمان سوریه کشیده شد. این اتفاق وقتی افتاد که نزار ۲۱ ساله بود، اما نتوانست مانع از عروج او در پست‌های مهم دیپلماتیک شود. سرانجام در ۱۹۶۶ نزار از کار دیپلماتیک استعفا داد و به بیروت رفت تا در آنجا سکونت کند و انتشاراتی هم در آنجا به نام خودش راه انداخت. اما چرا نزار شغل مهم دیپلماتیکش را ر‌ها کرد و چرا به جای دمشق یا هر شهر دیگری، ساکن بیروت شد؟ این به یکی از مهم‌ترین اتفاقات زندگی نزار قبانی مربوط می‌شود که ملاقات او با یکی از کارمندان دستگاه دیپلماسی عراق بود. دختری به نام بلقیس الراوی که در شهر ادهم، در کرانه رود دجله به دنیا آمده بود و از مبارزان سرسخت جبهه مقاومت محسوب می‌شد. در دهه ۶۰ میلادی که نزار به‏عنوان یک دیپلمات به بغداد رفته بود و بلقیس را برای اولین‎بار دید، شیفته او شد و به قول حافظ شیرازی، شاعری که نزار قبانی آثارش را دوست می‌داشت، «افتاد مشکل‌ها». نزار دو شعر سرود و با این دو خطبه، بلقیس را از پدرش خواستگاری کرد، اما پدر بلقیس موافقت نکرد. چنین شد که نزار با اندوه فراوان عراق را ترک کرد.

بلقیس که خودش هم به نزار دل داده بود، تلاش کرد تصمیم او را عوض کند و سرانجام موفق شد و نزار دوباره به عراق بازگشت. در جشنواره شعر المرباد، نزار قبانی شعری را با این عنوان آغاز کرد: «سلام عراق، من آمده‌ام تا برایتان آواز گریه‌هایم را سر بدهم» این قصیده شورانگیز و حزن‌آلود باعث شد عراقی‌ها با نزار همدردی کنند، ازجمله رئیس‌جمهور وقت این کشور، احمد حسن البکر که دو سروده بلقیس را به‎عنوان جوابیه نزار برای او فرستاد و همین‌طور وزیر امور جوانان، شفیق الکمال و معاون وزیر امورخارجه عراق، شازل تقا، که هر دو شاعر بودند. این‌ها همه برای نزار شفاعت کردند و پدر بلقیس بالاخره با وصلت آن‌ها موافقت کرد.

این بلقیس بود که نزار را به آغوش پدر مبارزش بازگرداند و اصالت سیاسی او را که حاوی روحیه‎ای انقلابی بود، باز جنباند. بلقیس کارمند سفارت عراق در بیروت بود و نزار که پس از ماجرا‌های تودرتو بالاخره توانسته بود با او ازدواج کند، سال ۱۹۶۶ در بیروت ساکن شد. سال بعد یکی از تلخ‌ترین اتفاقات جهان عرب در تاریخ معاصرش روی داد و جنگ اعراب و رژیم صهیونیستی با عهدشکنی حکام عرب و عدم اتحاد آنها، به شکستی غمبار برای مسلمانان انجامید. از اینجا به بعد شعر نزار به‏طور جدی رنگ و بوی سیاسی گرفت و او به انتقاداتش از جامعه سنتی عرب ابعاد دیگری داد که حالا حاکمان سست‌عنصر ممالک غرب آسیا و شاخ آفریقا را هم شامل می‌شد. منتقدانش باز به سخن آمدند و گفتند نزار حق ندارد برای وطن شعر بگوید. او روحش را به زن و شیطان فروخته است. نزار، اما پاسخ داد کسی که می‌تواند سر روی شانه معشوقه‌اش بگذارد و گریه کند، می‌تواند سر بر خاک وطنش هم بگذارد و بگرید. این پاسخ دوجمله‏ای را شاید بشود مانیفست شعر نزار قبانی دانست. عکس مستوی این جمله خطاب به مرتجعان عرب چنین می‌شود که هر کس نمی‌تواند سر روی شانه معشوقه‌اش بگذارد و گریه کند، این را هم نخواهد توانست که سر روی خاک وطن بگذارد و برایش گریه کند؛ یا به‎عبارتی صریح‌تر؛ کسی که عشق زمینی به زن را نمی‌تواند بفهمد، نخواهد توانست عشق به زمین یا آسمان را هم بفهمد. کتاب شعر نزار در نیمی از کشور‌های عربی ممنوع شد و توزیع نسخه‌های زیرزمینی آن رواج یافت. نام این کتاب «یادداشت‌هایی بر شکست‌نامه» بود. نزار بعد‌ها در مصاحبه‏ای راجع‌به رویداد جنگ اعراب با رژیم‌صهیونیستی که باعث سیاسی شدن شعرش به‏صورت علنی شد، گفت: «جهش من به‏سوی سیاست، نتیجه یک تکان درونی بود که به یکباره تمام صفحه‌های شیشه‎ای روح مرا خرد کرد. می‌خواهم تاکید کنم که شعر سیاسی‌ام مرا بر بیشتر از یک صلیب و بیشتر از یک طناب آویزان ساخت. بیشتر از نیمی از حکام کشور‌های عربی، نسبت به شعر سیاسی من نظری خصمانه دارند و آن را مردود می‌شمارند و از ورود کتاب‌هایم به کشورهایشان جلوگیری می‌کنند، درصورتی‎که پیش از این کتاب‌هایم را به‏عنوان شاعر عشق نوازش می‌کردند و در آغوش می‌فشردند. برای من ممکن بود که از اصل تقیه پیروی کنم، لیکن من مرگ به شیوه بودایی را انتخاب کردم.»

حالا از طرفی منتقدان شیوه تغزلی و عاشقانه نزار به او می‌تاختند که تو حق نداری برای وطن بسرایی و از طرف دیگر حتی تعد‌ادی از آن‌ها که اشعار عاشقانه‌اش را پیش از این می‌ستودند، حالا به‏دلیل نقد صریح و افشاگر او لحنش را تاب نمی‌آوردند.

نزار از طرفی به‏لحاظ لفظی هم از همان ابتدا یک ساختارشکن بزرگ در شعر عرب بود. او زبان مردم کوچه و بازار را به شعر راه داد و کلماتی را در سروده‌هایش استخدام کرد که پیش از آن ادیبانه به‌حساب نمی‌آمدند. مثلا هیچ‌کس جرات نمی‌کرد در یک غزل یا قصیده عبارت «زیرسیگاری» را به‏کار ببرد، اما نزار می‌گوید: «شاعر معاصر بودن، بحث درباره اشیایی که در عصر ما وجود دارند نیست. بلکه نفوذ در گوشت پدیده‌ها و تناسخ در آنهاست. مثلا جاسیگاری به‏خودی خود و درصورتی‎‏که آن را از هر نوع رابطه انسانی مجزا کنیم، چیز بی‌ارزشی می‌شود. ولی همین جاسیگاری اگر روی میز کوچکی قرار بگیرد و سر دو دلداده روی آن خم شود، به مرکز جاذبه زمین مبدل می‌شود.» همین کوچه‏بازاری بودن نزار است که باعث می‌شود شعرش بتواند عشق به مادر و محبوبه وطن را با هم جمع ببندد؛ وگرنه در قالب‌های سنتی‌تر شعر، این مفاهیم هرکدام معنای از پیش تعیین‌شده و غیرمنعطفی دارند. او می‌گوید: «مردم، خود آغاز و پایان هر کلمه‎ای هستند که روی کاغذ آورده می‌شود. آن‌ها آینه‎ای هستند که من ابعاد چهره‌ام را در آن می‌نگرم و بدون دیگران چهر‌ه‏ای نخواهم داشت. شعر برای من بوسه‎ای است که به دوطرف احتیاج دارد؛ شاعر و مردمش؛ و شاعری که دیگران را از مملکت خودش بیرون براند، شاعری است که سعی در بوسیدن خویش دارد.» از آن‎رو که شعر نزار به رنگ مردم درآمده بود، از بی‌تفاوتی و عافیت‌طلبی دور شده بود و از برج‌عاج‌نشینی و آن دسته از رفتار‌های روشنفکرانه که عواطف انسانی را رسمیت نمی‌دهند هم همین‌طور. با وام گرفتن از تعبیر سهراب سپهری، شاعر ایرانی، می‌شود درباره نزار گفت که «همه ذرات نمازش متبلور شده‌اند» یعنی زندگی غیرشاعرانه از یک‌جایی به‎بعد برای او ناممکن شد و حتی افتادن برگ از درخت را چنین می‌دید. «میزی که رویش می‌نویسم و کاغذی که شعرم را بر آن ثبت می‌کنم، باید زمینه آبی و صورتی داشته باشد؛ چراکه بی‌طرفی رنگ سفید مرا می‌کشد. چون از نوشتن بر کاغذ آبی و سبزرنگ، این احساس به من دست می‌دهد که دارم در آسمان تابستانی یا بر آبی خلیج و یا بر ابر می‌نویسم. اما کاغذ سفید این احساس را به من می‌بخشد که دارم در مقبره آهکی‌ام چیز می‌نویسم. رنگ سفید ضریح من است. دارالنشری را که تاسیس کرده‌ام، اثاثیه و دیوارهایش را به شعر برگرداندم. حتی هنگامی که کار غیرشعری می‌کنم، احساس می‌کنم که به حداقلی از شاعرانگی برای شکستن روش نثر روزانه نیازمندم. فنجانی را که با آن قهوه می‌نوشم، آن جاسیگاری که سیگارهایم را در آن دفن می‌کنم، پرده‌های نقاشی که روی دیوار روبه‎رویی‌ام قرار گرفته، هیچ‌کدام را کوچک نمی‌شمارم. مسائل کوچک نزد من مسائل بزرگی هستند.»

نزار این حرف‌ها را سال ۱۹۷۱ در گفت‌وگویی درازآهنگ و ده‌شبه با منیر العکش، منتقد لبنانی می‌گوید. به‏عبارتی این‌ها را وقتی می‌گوید که بلقیس در کنارش است. این نزار پس از بلقیس است که یک دوره شورش علیه تحجر نسل پدرانش را تجربه کرده و حالا با حفظ آن موضع انتقادی، از سنت آبا و اجدادی خودش هم جانانه دفاع می‌کند. چنانکه در نوشته‏ای می‌گوید: «حتی هنگامی که در ریجنت استریت (خیابانی در لندن) یا در شانزلیزه (خیابانی در پاریس) می‌گذرم، مانند عربی بیابانی و عاشق رفتار می‌کنم که از مال دنیا جز عبا و حنجره خویش ندارد.»

نزار در همان مصاحبه طولانی با منیر العکش عباراتی دارد که رسم شدن پل عشق بین او و تعهد به امر سیاسی-اجتماعی را زیر تیغ آفتاب می‌برد.

«زن یک روز گلی بود در دستم، انگشتری در انگشتم و اندوهی شیرین که بر بالش من می‌خوابید. ولی بعد به شمشیری کشنده تبدیل شد. زن برای من سکه طلایی درون پنبه، کنیزی که در حرمسرا انتظارم را می‌کشد یا مسافرخانه‎ای که چمدان‌هایم را در آن گذاشته‌ام تا بروم، نیست. حالا من زن را سرزمین انقلاب و عاملی از عوامل رهایی‌بخش می‌دانم. من مسائل او را با مسائل جنگ رهایی‌بخش جامعه که دنیای عرب درگیر آن است، مرتبط می‌شمارم. امروز، می‌نویسم تا زن را از دندان‌های خلیفه و ناخن‌های سرکردگان قوم ر‌هایی ببخشم. می‌خواهم او را از زن آشپزخانه و سفره‌جمع‌کن بودن نجات دهم و از شمشیر عنتره و ابی‌زید الهلالی آزاد سازم.»

شاید لابه‏لای همین جملات بود که بلقیس برای نزار و میهمانش چای و کلوچه عصرانه می‌آورد و سال‌ها بعد نزار به یاد همین چای عصرانه بود که می‌سرود: «شیرین که می‌شوی، دنیا یک استکان چای می‌شود. همه‏جا صحبت از یک زن است و هیچ زنی در جهان زنده نیست به‎جز تو» بلقیس الراوی، محبوبه جاودان نزار قبانی و شریک ادیب و مبارز او، سال ۱۹۸۱ در انفجار تروریستی سفارت بغداد واقع در بیروت جان سپرد. گفت رفته بودی انار بخری، اما دانه‌هایت را آوردند. از آن روز تا ۱۷ سال بعد که قلب نزار بالاخره از تپش ایستاد، این واقعه چنان سوز و اندوهی به شعرش داد که گاهی از طاقت مخاطبش فراتر می‌رود. بخشی از اشعار او برای بیروتی که درحال سوختن است، به همین واقعه مربوط می‌شود. نزار بیروت را مادرش، محبوبه‌اش، وطنش و دفتر شعرش می‌دید. همچنان که شهر‌های دیگر را می‌دید. او اصالتی حجازی، معشوقه‎ای عراقی، خانه‎ای دمشقی و مادری ترک‌تبار داشت و شهری که در آن مدت‌ها می‌زیست و می‌سرود، بیروت بود. ازاین‎رو دیدگاه نزار نسبت به مفهوم وطن دایره وسیع‌تری پیدا کرده بود. او در همان شعر مشهور «بیروت می‌سوزد و من تو را دوست دارم»، خطاب به بلقیس از «عروسک‌های محلی که یادگار عشق بود» و بلقیس با خودش از یونان و از بالکان و مراکش و فلورانس و سنگاپور و تایلند و شیراز و نینوا و ازبکستان آورده بود، می‌گوید و از زیر آوار‌های بیروت، اندوه تمام شهر‌های غمدید‌ه‏ای را که می‌شناخت، بیرون می‌کشید. پس از کشته شدن بلقیس، نزار لبنان را ترک کرد و بین پاریس و ژنو درحال مسافرت بود تا اینکه سرانجام در لندن مستقر شد. جایی که ۱۵ سال آخر عمرش را سپری کرد و همچنان به انتشار کتاب‌ها و اشعار بحث‌انگیز خود ادامه داد تا اینکه در ۳۰ آوریل ۱۹۹۸ در ۷۵ سالگی در لندن درگذشت. نزار وصیت کرده بود که او را در دمشق، در زادگاهش دفن کنند. در شهر پدر مبارزش که می‌توانست شیرینی و خشونت را با هم گرد آورد و مادرش که از او می‌خواست به فرشته‌های بالای سرش بگوید نروند، چون هنوز می‌ترسد تنها بخوابد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار