سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: بیشتر ماجراهای داستان در حیاط یک خانه قدیمی در زیر سایه یک درخت انجیر اتفاق میافتد و همچنین مادر (ننه) و خواهرهای راوی به نامهای فاطمه، فهیمه و مرضیه به همراه دوستان هممحلهایاش او را تا پایان قصهها همراهی میکنند. نمونه بارز این نوع قصهها را که به داستانهای بههم پیوسته معروفند میتوانیم در «قصههای مجید» هوشنگ مرادی کرمانی مشاهده کنیم. مجموعه داستان «زیردرخت انجیر» نوشته جابر تواضعی نویسنده کاشانی است که برای گروه سنی نوجوانان به نگارش درآمده و توسط انتشارات سورهمهر منتشر شده است. این کتاب برگزیده نهمین دوره جشنواره مطبوعات کودک و نوجوان شده، همچنین جزو کتابهای منتخب پنجمین دوره کتاب سال شهید غنیپور هم بوده است.
تواضعی نوشتن داستان کوتاه را در دهه ۱۳۷۰ با نشریات نوجوان آغاز کرد. حال و هوای داستانهای این کتاب کاملاً تداعیکننده همان دههای است که ماجرای قصهها در آن اتفاق افتاده، یعنی زمانی که هنوز سایه سنگین اینترنت، فضای مجازی و مدرنیته بر محلهها و نوع زندگی کودکان و نوجوانان ما خیمه نزده بود و اکثر مردم به صورت سنتی زندگی میکردند. تاریخ نگارش داستانها که در پایانبندی آنها نقش بسته، خواننده را به همان فضاهای قدیمی و سرشار از نوستالژی میبرد. داستانهای این کتاب به دورهای برمیگردد که شستن رخت توی تشت و اسکناسهای ۲۰ تومانی و ۵۰ تومانی هنوز در میان مردم رواج داشت و کفتربازی، تیروکمانبازی و آتشبازی جزو بازیهای پرطرفدار بچهها به حساب میآمد. نویسنده این مجموعه که در زمان روایت داستانها خود نوجوان بوده در ثبت کردن لحظهها و خاطرات نوجوانیاش موفق عمل کرده است و این خود از ویژگیهای جالب توجه این مجموعه داستان به شمار میرود.
در بیشتر داستانهای این مجموعه رگههایی از طنز به چشم میخورد که به لذت و همراهی مخاطب در پیشبرد قصهها کمک میکند، همچنین پرداخت ساده و نثر روان راوی به صمیمیت داستانها میافزاید: «میدانستم تا بهش بگویم، نفرین و نالههایش شروع میشود و پشتبندش هم میگوید: «قربان هفت تا دختر کور!» نمیدانستم پای هفتا دخترهای کورش ایستاده یا نه ولی همیشه میگفت سه تا آبجی داشتم که هیچ کدامشان نه کور بودند نه کچل.» (زیر درخت انجیر- صفحه ۷)
«.. تا به خودم بجنبم، لنگه دمپایی ننه آمد توی صورتم و با لنگه دیگرش دنبالم بود.» (همان داستان- صفحه ۱۱)
بعضی از داستانهای این کتاب با اینکه درونمایه طنز دارند، گاهی شدیداً به تلخی میزنند. نوشتن برای گروه سنی نوجوان، برخلاف ادبیات بزرگسال، سبک و اسلوب خاص خودش را دارد و معمولاً کمتر از پیامهای تلخ و ناامیدکننده در آن استفاده میشود. در یکی از داستانهای این مجموعه ما شاهد مرگ «خانم باجی» پیرزنی هستیم که بهخاطر شیطنتها و بازیهای خطرناک راوی داستان و دوستش حامد- بر اثر انفجار اسپری پیفپاف در آتش میمیرد- و نوجوان اول قصه را دچار عذاب وجدان میکند: «.. خانم باجی را من کشته بودم و حالا اینطوری بیخیال نشسته بودم سر قبرش. هیچکس نمیدانست او را من کشتهام... ولی ننه بارها گفته بود که مردهها از همه چیز خبر دارند و حالا لابد آقاجان میدانست.» (جمعه گس- صفحه ۵۰) یا زخمیشدن ماهی سرخ کوچولو توسط راوی و مرگ تدریجی آن در شب عید هم یکی دیگر از داستانهای تلخ این مجموعه به نام «ماهی سبز» است که به نظر من از صمیمیت و یکدست بودن داستانها کاسته است.
نکته بعدی اینکه مکان به وجود آمدن حوادث داستانها مشخص نیست. دیالوگهای عامیانهای که از زبان شخصیتهای داستان رد و بدل میشود اغلب به زبان تهرانی میزند، اما در واقع تهرانی نیست و گویشهای متفاوتی را در داستانها میبینیم. مثل: «مگه به تو نیستم؟!» (صفحه ۳۷-داستان قیقاج کبوترها). این جمله چند بار در کتاب تکرار شده و اگر به جای این دیالوگ از جمله «مگه با تو نیستم» استفاده میشد، از لحاظ نگارشی صحیحتر بود؛ و یا ویراستار کتاب، خیلی راحت میتوانست بیآنکه لطمهای به پرداخت داستان بزند آن را تصحیح کند. یا در لابهلای کتاب از کلماتی استفاده شده که در پانویس کتاب به گویش منطقهای آنها برای شناخت نوجوانان اشاره نشده است. مثلاً «سعلهها» که به معنای پرندهفروشها است یا «لقمه تیروکمان که همان تکهای از چرم است که نگهدارنده سنگ است» یا «قیقاج کفترها» که به معنای اریب پرواز کردن آنهاست.
در کلیت داستانها سکتههای ویرایشی زیادی وجود دارد که نویسنده به راحتی میتوانست آنها را ادیت کند و به کیفیت نثر داستان بیفزاید. مثل این جملات که برای مخاطب قدری نامفهومند: «.. همسایهها و کسانی که ماشین نداشتند پخش و پار شدند!» (صفحه ۶۲ - داستان عروسی)
مرضیه داشت الکی ور میزد (صفحه ۵۳ همان داستان) «رفتم تو حیاط. صدای دست وسوت و قیه ... میآمد» (صفحه ۵۵ همان داستان)
«چشم غرهام رفت...» (به من چشم غره رفت) (صفحه ۷- زیر درخت انجیر)
قفلک (قلاب) گرفتم تا مصطفی از دیوار برود بالا (صفحه ۳۲- قیقاج کبوترها)
در داستانهای این مجموعه با تشبیهات و توصیفات زیبای داستانی روبهرو میشویم که لذت خواندن این مجموعه را دوچندان میکند و مهارت نویسنده را در چینش کلمات و واژههای منحصر به فردش آشکار میسازد. جابر تواضعی در توصیف لحظهها موفق عمل کرده است، هرچند میتوانست با اندکی دقت و عجله نکردن بعضی از پاراگرافهای اضافی داستان را حذف کند و داستان را کوتاهتر بنویسد: «حرف صابون را که زدم، برش داشت و مالید روی لباس. بعد دوباره گذاشت کنار دستش. کلاغه از این ور پشت بام به آن ور راه میرفت و انتظار میکشید، مثل پاسبانها...» (صفحه ۹- زیر درخت انجیر)
«زیر درخت انجیر سایه بود ولی چند قطره درشت عرق از زیر لچکی که همیشه خدا سرش بود، بیرون آمده بود و روی شقیقهاش نشسته بود.» (صفحه ۸-زیر درخت انجیر)
«در خانه را باز کردم و خودم را انداختم توی کوچه. صدای ننه با دمپاییاش پشت سرم جا ماند. توی کوچه باد میآمد و هوا خنک بود. به پشت بام همسایه که نگاه کردم، کلاغه را دیدم که داشت کار صابون ننه را میساخت...» (صفحه ۱۱- زیر درخت انجیر)