سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: فیلمهای متعدد با تم خیانت تمامی ندارند، اما «مغز استخوان» نمونه نادری است از خیانتی که خیانت نیست. همه چیز از ابتدای داستان، شفاف اتفاق میافتد و حتی یک پنهانکاری و دروغ کوچک هم به سرعت جای خود را به صداقت میدهد؛ صداقتی که تا پایان حفظ میشود و شاید همین، کلید رستگاری شخصیتهاست.
برای حسین و بهار تنها راه نجات پسر هشت سالهشان از سرطان خون، دست یافتن به بند ناف یک نوزاد جدید است، اما بحران از جایی شروع میشود که میفهمیم حسین پدر واقعی بچه نیست و بهار هم نمیخواهد این تنها شانسِ نجات فرزندش را از دست بدهد. از اینجای داستان به بعد، مخاطب درگیر تئوریزه کردن یک گناه بزرگ است؛ پیام در یک قدمی مرگ است. دکتر میگوید احتمال زنده نگه داشتنش تا ۹ ماه آینده وجود دارد، هر چند قطعی نیست، اما پدر واقعی پیام به جرم قتل- که به مرور میفهمیم کار او نبوده و جرم را به خاطر پولی که زندگی خانوادهاش را تأمین خواهد کرد، گردن گرفته- در زندان است و حکمش یک ماه دیگر اجرا میشود. بهار هم باید شوهرش را راضی به قبول این ننگ کند و هم به دنبال راه چاره باشد. زمانی تا اجرای حکم مجید نمانده و نمیتوان برای انجام عمل ایویاف روی خروج او از زندان حساب کرد. تنها راه، رفتن بهار به داخل زندان است! و این به معنای طلاق از حسین و صیغه شدن با مجید، بدون نگه داشتن عده است، یعنی فرزندی نامشروع، تنها راه نجات فرزند گرفتار سرطان است.
بهار تصمیم خودش را گرفته و میخواهد تا ته خط برود تا حتی اگر موفق به نجات پسرش نشد، پیش وجدان خودش شرمنده نباشد. فیلم، پا به پای این حس استیصال مادرانه پیش میرود. بهار با چوب وجدانِ تلاش برای نجات پسر بیمارش، سعی دارد وجدانش برای تقبیح ارتکاب گناه را از بین ببرد و نهایتاً موفق میشود. او اشکریزان و مستأصل، با پای خودش برای ارتکاب گناه به زندان میرود؛ جایی که قرار است ندامتگاه و پاککننده گناهان واردشوندگان باشد.
کار تمام است و فیلم دارد به انتها میرسد در حالی که موفق شده به مخاطب بقبولاند هدف وسیله را توجیه میکند، اما سکانس آخر همه چیز را عوض میکند و «مغز استخوان» را از فیلمی ساختارشکن و کثیف، به یک نمونه سینمایی خوب برای انتقال مفهوم نهی از منکر تبدیل مینماید. مجید حاضر نمیشود دست به زنی بزند که در واقع هنوز زنِ مرد دیگری است؛ زنی که با رشوه و پارتی، توانسته تاریخ اسناد طلاقش را تغییر دهد و مشکل شرعی را قانونی حل کند! بهار وجدان خودش را سرکوب کرده، چون دارد برای نجات جان فرد دیگری میجنگد، اما وجدان مجید بیدارتر از هر زمان دیگر است، چون فقط ۱۰ روز تا پایان عمر خودش مانده. پدر بهتر از هر کس دیگری حال پسر را درک میکند و برای همین حاضر نیست به خاطر نجات زندگی دنیایی او، آخرت خودش را تباه کند. اگر بهار، مرگ را شتری دیده که فعلاً درِ خانه دیگران خوابیده، مجید خوب میداند که مرگ و روز حساب چقدر به انسان نزدیک است و هیچ بهانهای برای گناه پذیرفته نیست.
پایانبندی فیلم در راستای رستگاری بهار است. مادر، وجدانش را بازیافته و با لبخندی که نشان از رضایت و تن دادن به مقدرات است، مشغول تیمارداری پسر است. این همان مادری است که در سکانس آغازین فیلم، روبهروی دکتری که به او اعلام میکند بدن پیام، پیوند «مغز استخوان» را پس زده و دیگر امیدی باقی نمانده و فقط باید به خدا توکل کرد، پرخاش میکند و حواله دادن به خدا و منتظر معجزه ماندن را مسخره میداند. در نگاه بهار ابتدای فیلم، حتی مادرش به عنوان یک زن سنتی هم میتواند حرف از دعا و اوهام بزند، اما او به دنبال حرف علم پزشکی است؛ چیزی که روی زمین تکیهگاه او باشد، اما بهاری که همه راهها و بیراههها را برای نجات پسرش طی کرده متوجه میشود گاهی به هر دری زدن، ثمری جز خراب کردن پلهای پشت سر و تباه کردن آینده ندارد.