زندگی مانند یک سیب سرخ تازه و ترد است که باید به موقع آن را گاز بزنی. وقتی پژمرد و کپک زد دیگر لذتی ندارد. باید هر دوره از زندگی را مناسب همان دوره زندگی کرد... نمیتوانی لذت رستوران رفتن با نامزدت را به بعدها موکول کنی. دیگر هرگز آن لذت تکرار نمیشود. باید تا مادرت در قید حیات است با او خوش و بش کنی و هزار تا عکس رنگارنگ از او بگیر. وقتی از این دنیا رفت فقط حسرت به دل میمانی...
کاش تا رسیدن به ستارهها زنده بماند!
یادش بخیر. همیشه دلش میخواست دوتایی سفر برویم. عاشق شبهای کویر بود. بارها خواست دوتایی با هم برویم. اولین بار وقتی نامزد کرده بودیم پیشنهاد داد دوتایی کویرگردی کنیم. خندیدم و گفتم جا قحط است برویم توی بیابان؟ کویررفتن ماشین آفرود میخواهد و تجهیزات بومگردی. مثلاً دوربین دید در شب یا تجهیزات کامل خواب در شرایط خاص.
خیلی گفت و من هر بار طفره رفتم. به او قول دادم در آیندهای نزدیک با هم دوتایی برویم. درسمان که تمام شد یک بار دانشگاه بچهها را تور کویر برد، ولی من و همسرم درگیر ثبت نام برای دکترا بودیم. همه رفتند و ما ماندیم تا یکی از تصمیمهای مهم زندگیمان را رقم بزنیم. وقتی هر دو استاد دانشگاه شدیم هنوز دلش کویر میخواست. حتی یک بار یک خانه در شهر کویری یزد رزرو کردم، ولی نشد. باز هم نزدیک رفتنمان بود که دانستیم همسرم باردار است. آنقدر ذوق داشتیم که دیگر لذت کویر و شبهای پرستارهاش یادمان رفت. شاید هم فقط از یاد من رفته بود! بعدها آنقدر اتفاقهای کوچک و بزرگ تلخ و شیرین در زندگیمان افتاد که به کلی آرزویش را فراموش کردم. هر دو سرمان به زندگی گرم بود و به هزار تا کار نکرده و آرزوی نرسیده که هر روز برای رسیدنشان در تکاپو و بدو بدو بودیم. آنقدر که از خستگی بیهوش میشدیم و یک خواب راحت و بیدغدغه روی کاناپه میشد همه آرزویمان. از ـن روز ما بارها و بارها سفر رفتیم. شمال را بیشتر رفتیم به خاطر دریا و طبیعت بکرش. حتی برای دوره کوتاهی سفر خارج از کشور رفتیم. دختر و پسرمان بزرگ شدند و آنها را راهی خانه بخت کردیم. یک شب دوتایی کنار هم نشستیم و مثل روزهای اول چای نوشیدیم و از خاطرهها گفتیم. میدانستم درد دارد. میدانستم مخفیکاری میکند، ولی نمیدانستم دردش را قایم میکند. یکهو سرطان لعنتی آمد وسط زندگیمان. درست حالا! وقتی که تنها شده بودیم. به بیشتر آرزوهای خودمان و بچهها رسیده بودیم، ولی هنوز هم کلی برنامه داشتیم.
همه چیز مثل برق و باد گذشت. هرچند برای من اندازه یک قرن گذشت. نفهمیدم کی کارش به شیمیدرمانی رسید و موهای زیبایش ریخت. غم داشت، ولی پنهان میکرد. زورکی میخندید به خاطر دل من. ولی سرطان لعنتی آمده بود که زندگیمان را ببرد و درهم بکوبد. هر روز داشت حالش بدتر میشد. تا اینکه یک روز دکتر آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت همسرم وقت زیادی برای زنده ماندن ندارد. بهتر است خوش باشد و این روزهای آخر با آرامش از زندگی لذت ببرد.
حالا ماشین خوب برای جاده داشتم. پول زیاد و امکانات کامل برای اتراق در دل کویر. جایی که فقط من باشم و خودش. میخواستم اولین آرزویش را برآورده کنم، ولی دیر بود. خیلی دیر یادم افتاده بود که کسی حلوای نقد را به خرمای نسیه نمیفروشد. کسی خوشیها و لذت دورههای مهم زندگیاش را به امید ساختن یک آینده بهتر خراب نمیکند. کاری که من کردم. آرزوی عاشقانه شاید کودکانهاش را که خرجش فقط چند کیلومتر رانندگی و اجاره یک سوئیت بود آنقدر به تعویق انداختم و بهانه تراشیدم تا تاریخش منقضی شد. حالا حاضرم همه زندگیام را بدهم تا او آنقدر قوی باشد که بتواند در کویر دنبال ستاره پرفروغ حیاتش بگردد و بلند بلند از ته دل بخندد. کاش تا رسیدن به ستارهها زنده بماند!
حسرتش به دلم ماند و آخرش نخریدم
از بچگی عاشق موسیقی بودم. هر جا یک ساز میدیدم ناخودآگاه سمتش میرفتم و آن را ناکوک هم که بود، مینواختم. همه سازها را تجربه میکردم. آنقدر دوست داشتم که با یک بار دیدن دست نوازندهها قلقش دستم میآمد و آن را مینواختم. همان جا بود که تصمیم گرفتم یک آهنگساز حرفهای بشوم. از همان جا همه تلاشم را کردم. مخالفت پدرم را به جان خریدم و با پول توجیبیهایم کلاس رفتم. پیش یک استاد معروف کار میکردم. خیلی به من امیدوار بود. باور داشت موسیقیدان خوبی میشوم و نوازنده خوبی. ولی او که پناهم بود یکباره عازم پایتخت شد. جوری رفت که هرگز نتوانستم او را پیدا کنم. وسط این دنیای درندشت رهایم کرد و بیپناه ماندم. کمی بعد باید کار میکردم. زندگی با کسی شوخی نداشت. کارم آنقدر زمخت و مردانه بود که نمیشد به موسیقی فکر کرد. کمکم غرق زندگی شدم. غرق مشکلات که یکی یکی میآمدند و احاطهام میکردند. آرزویم داشتن یک پیانوی کلاسیک بود. وقتی که ارزانتر بود من پول نداشتم. هی ساز گرانتر شد و من مثل آهو دنبالش دویدم تا زورم به خریدش برسد. از یک جایی به بعد دورش را خط قرمز کشیدم. دیگر جزو آرزوهایم نبود. حالا یک رؤیا بود که هر وقت از کنار سازفروشیها میرفتم با شادی بهتآوری نگاهشان میکردم و از حسرت خوردن لذت میبردم.
یک بار پول دستم آمد. همسرم گفت برای دل خودت زندگی کن. بیا دل را به دریا بزن و برای خودت ساز بخر، ولی من مرد بودم. پدر بودم. دلم نیامد برای آرزوی خودم مایه بگذارم. یک بار همسرم برایم هدیه تولد خرید، ولی من باز هم به نبودنش بیشتر نیاز داشتم. در بزنگاه زندگی پولش را به زخم زندگی زدم. آنقدر غرق زندگی شدم که آرزوهایم یادم رفت. هر شب با حسرت صفحات موسیقی را دنبال میکردم و هنوز هم نواختن سازهای قدیمی حال دلم را خوب میکند، ولی میدانم که با حسرتی بزرگ از دنیا میروم. بدون اینکه یک بار روی صحنه اجرا بروم، کنار اساتید بزرگ موسیقی بایستم و ساز بنوازم.
شاید یک روز آنقدر پول داشتم که شیکترین پیانو را بخرم، ولی چه سود وقتی جوانیام به حسرت گذشت. وقتی لذت نواختن در روزهای مهم زندگی و احوال خوش و ناخوش را از دست دادهام.
سیب سرخ زندگی را گاز بزن!
زندگی مانند یک سیب سرخ تازه و ترد است که باید به موقع آن را گاز بزنی. وقتی پژمرده و کپک زد دیگر لذتی ندارد. باید هر دوره از زندگی را مناسب همان دوره زندگی کرد.
نمیتوانی لذت رستوران رفتن با نامزدت را به بعدها موکول کنی. دیگر هرگز آن لذت تکرار نمیشود. باید تا مادرت در قید حیات است با او خوش و بش کنی و هزار تا عکس رنگارنگ از او بگیر. وقتی از این دنیا رفت فقط حسرت به دل میمانی
گاهی باید سرزده با یک شاخه گل به خانه بیایی و همسرت را غرق شادی کنی. زیرا از یک جایی به بعد زندگی تکراری میشود. یک وقتهایی باید سفر بروی. گاهی باید کار را کنار بگذاری و دعوت دوستت را بپذیری. باید برای خانوادهات وقت بگذاری. باید آرزوهایت را روی خوشیهای خانواده تنظیم کنی نه صرفاً برای آنها خودت را به آب و آتش بزنی. تو باید کنار خانوادهات خاطره بسازی نه اینکه فقط کار کنی و اسباب استجابت آرزوهای آنها باشی. تو حق زندگی داری.
حق داری حالا که جوانی لباسهای رنگی بپوشی. حالا که تیپ و قیافه برایت مهم است پول عطر و ادکلن بدهی یا حالا بروی با رفیق یا همسرت تئاتر و سینما و کنسرت. بعدها شاید وقتت آزاد باشد یا جیبت پرپول، ولی دیگر آن آرزوها برایت جذاب نیستند. دیگر رؤیای تخمه خوردن و یواشکی پچپچ کردن توی سالن سینما برایت مسخره است. دیگر خوردن بستنی قیفی توی هوای برفی که همه را به تماشا وامیدارد برایت جالب نیست. یا شاید دیگر نخواهی قهوه تلخ با کیک شکلاتی بنوشی.
زندگی را به فردا موکول نکن. هی نگو الان وقتش نیست پول نیست. موارد ضروریتر هست. بله هست! ولی چه موضوعی مهمتر از خودت و آرزوهای نابت که متعلق به توست؟
تو الان نیاز به زندگی کردن و نشاط داری. پس حال نقد را به نسیه فردا که کسی از آن خبر ندارد نفروش.