چندی قبل دوست دوران مدرسهام را دیدم. حسابی سرش شلوغ بود. بعد از مدتها با هم قرار گذاشته بودیم و مدام تلفنش زنگ میخورد. باید برنامههای مختلفی را برای خود و فرزندش هماهنگ میکرد. وقتی کمی سرش خلوت شد از او حال و احوالش را جویا شدم و گفتم چه میکنی؟... و، اما ادامه ماجرا...
لبخند تحویلم داد و گفت: «هی هر کاری که بشه پیش بیاد.»
شاگرد ممتاز کلاس بود. بازیگوش بود، ولی استعداد عجیبی در حفظیات داشت. با تعجب پرسیدم: «یعنی دانشگاه نرفتی؟» خندید وگفت: «چرا هنر خوندم.»
دوباره چشمهایم از تعجب گرد شد و پرسیدم: «مگه همون سال پزشکی قبول نشدی؟»
این بار آهی کشید و در حالی که یقه لباسش را مرتب میکرد، گفت: «پزشکی را سال سوم رها کردم. علاقه و دغدغه من نبود. تغییر رشته دادم و بعد از دو سال کنکور هنر قبول شدم. سینما خواندم. میدانی که از همان روزهای مدرسه عاشق بازیگری بودم.»
گفتم: «پس الان یک بازیگری و حتماً موقعیت خوبی داری؟»
گفت: «یکی دو تا فیلم کوتاه بازی کردم، ولی از فضای فیلم خوشم نیامد. نه اینکه بد باشد، من تحمل نداشتم منتظر سفارش کار بمانم. آدمی نبودم که بیکار بمانم.»
ذهنم پر از علامت سؤال بود، ولی این بار سکوت کردم و سؤالی نپرسیدم. لابد باز هم میخواست مرا با جوابهای عجیبش غافلگیر کند. سرم را به خوردن سالاد گرم کردم تا وقتی خودش سر صحبت را باز کند. باز کرد، ولی نه با من. بلکه با گارسنی وارد گفتگو شد که برایمان شام را آورد و روی میزمان چید. همدیگر را میشناختند. با احترام چاق سلامتی کردند و کمی خوش و بش که معلوم بود دوستم حرفه آنها را خوب میشناسد. وقتی گارسون رفت، بدون اینکه من سؤالی بپرسم، گفت: «خیلی بچه خوبیه. یک مدت در رستوران ما کار میکرد.» با تعجب پرسیدم: «رستوران؟»
خندید و در حالی که مثل رقیبها غذای رستوران را مزه میکرد، ادامه داد: «آره رؤیای من و همسرم این بود که آشپزخانه بزنیم. یکسالی هم رستوران داری کردیم.»
- نگو که این کارم ول کردی؟
- تهیه مایحتاج رستوران خیلی هزینهبر بود. از پس آن برنمیآمدیم. آن هم با این تورم وحشتناک!
در ۱۰ دقیقه گفتگو سه بار از تغییر شغل و رشته حرف زده بود و من میترسیدم این قصه را ادامه دهد. ترجیح دادم ساکت بمانم، ولی خودش انگار خیلی راضی بود و میخواست از موفقیت و تجارب چند سالهاش برای دوست قدیمیاش که من باشم، تعریف کند. گفت بعد از اینکه رستوران را تعطیل کرده و تمام وسایلش را به قیمت دست دوم فروخته است، با همان پول یک خیاطی زده و حالا از اوضاع کسب وکار راضی است. با تعجب پرسیدم: «پس حسابی برای خودت تاجری شدی خانوم؟ حتماً وضعت باید خیلی خوب باشه. ماشاءالله فقط در این سالها کار کردی»، ولی وقتی گفت مستأجر است و برای اضافهکردن بهای اجاره خانه دنبال وام است، خشکم زد. انتهای همه این گفتگوها پرسید: «خب خانوم خانوما شماها چه کار میکنید؟ در این سالهای بیخبری چه کردی حالا چه میکنی؟»
با خونسردی گفتم: «من و همسرم وقتی درسمان تمام شد، مدتی دنبال کار گشتیم، ولی بعد تصمیم گرفتیم برای خودمان کار کنیم. این بود که یک کافینت زدیم. بعد از پنج سال دفتر پیشخوان زدیم. خداروشکر راضی هستیم.»
با تعجب پرسید: «با کافینت زندگیت میچرخه؟»
گفتم: «بله. اوایل کار سخت بود. هم ما بیتجربه بودیم هم سرمایه کمی داشتیم، ولیکمکم راه افتادیم و روی روال افتادیم.»
پرسید: یعنی الان میزون میزونید؟
- آره عزیزم. یه خونه نقلی طرفای غرب داریم. مغازه پیشخوانم از خودمونه. راضی هستیم خدا رو شکر...
مکالمه من و دوستم را خواندید؟ به امثال دوست من چه میگویند؟ آدمهای همه کاره و هیچ کاره؟ آدمهایی که از این شاخه به آن شاخه میپرند؟ آدمهای دم دمی مزاج!
آنها بهترین سالهای زندگیشان را سر آزمون و خطاهای کاری که شناختی از آن ندارند تباه میکنند. تمام سرمایهگذاری روی پزشکی را یکباره رها کرد و رفت سراغ یک فاز جدید. بماند که دو سال از بهترین سالهای خلاقش صرف کنکور و تغییر رشته گذشت. بماند که میتوانست با ادامه دادن رشته بازیگری الان برای خودش صاحب اسم و رسمی و به یک ثبات کاری و هویتی رسیده باشد. بماند که اگر به رغم همه سختیها رستوران را به سادگی از دست نمیدادند، حالا پس از ۱۰ سال یک برند معروف شده بودند.
دوست من و همسرش به اسم تنوع طلبی و اهل تجربه بودن، خود را در دام چند گزینه شدن اهداف انداختند. چند راه را نه با هم و به موازات، بلکه پس از پایان آن یکی از سر گرفتند که باعث شد زمان زیادی طول بکشد تا بدانند به درد این کارها نمیخورند.
این در واقع اشتباهی است که بسیاری از ما مرتکب میشویم. عجولیم و دلمان میخواهد همه هندوانهها را با هم برداریم. مخصوصاً اگر احساس کنیم زمان از دست دادهایم و یک بازنده هستیم. آن وقت به هر دستاویزی چنگ میزنیم تا دیر رسیدنهای گذشته را جبران کنیم.
مثلاً به امید گشایش در مال، بیهوا و بدون تجربه و آموزش سراغ بورس میرویم. حرف اولین کسی که توصیه کرد را گوش میکنیم و رمز ارز میخریم، ولی دریغ از اینکه شناختی از سود و ضررها داشته باشیم. وقتی کلاه سرمان میرود یا حسابی ضرر میکنیم میرویم سراغ طلا. همه چیزمان را تبدیل به طلا میکنیم به امید گشایشی، ولی دریغ که خبر نداریم این بازار ثبات ندارد و ما را حسابی زمین میزند.
آخر هم خسته میشویم و ساز خودمان را کوک میکنیم. با اندک سرمایهای که پس از اشتباهات مکرر برایمان مانده یک کاسبی ساده راه میاندازیم. یکی لباسفروشی، یکیمان فست فود و..؛ و به همین راحتی تبدیل میشویم به آدمهای همه کاره و هیچ کاره. آدمهایی که ادعا میکنند در همه چیز تبحر دارند، ولی وقتی پای اثباتش برسد، میفهمید از هر موضوعی فقط یک دانایی مختصر دارند. آدمهایی که عارشان میشود بگویند نمیدانیم یا سررشته نداریم. به همین دلیل برای هر شبهه شما یک پاسخ دندانشکن و قانعکننده دارند. همین بلا را با دست خودمان سر بچهها میآوریم. آنها را در کلاسهای جورواجور رها میکنیم به امید فراگیری علوم مختلفی که هیچ ربطی به هم ندارند. میخواهیم هم ورزشکار نمونه باشند، هم نقاش حرفهای هم یک نابغه چرتکه و محاسبات ریاضی. از همان کودکی فرزندمان را گیج میکنیم که قرار است با این اندوختهها چه کند؟ واقعاً بهتر نیست به جای همزمان چند هنر و فعالیت را پیش بردن روی یکی زوم کنید و استعداد فرزندتان را در همان زمینه رشد دهید؟ مثلاً روی او سرمایهگذاری کنید یک پیانیست شود یا همه تلاشتان را بکنید در آینده یک فوتبالیست معروف و موفق بشود. یا اگر هوش درسی بالایی دارد برای کنکور و رشته مهم دانشگاهی سرمایهگذاری کنید. هر چند تجربه هنرهای مختلف خالی از لطف نیست و انسان را مملو از تجربه میکند، ولی به همان اندازه ما را سرگردان میکند که قرار است با این همه دانستههای مختلف چه کنیم و گاهی از خودمان میپرسیم اصلاً چرا این همه وقت صرف کردیم و از همه خوشیهای آن لحظه گذشتیم تا علمی را بیاموزیم که هرگز قرار نیست به کارمان بیاید. این همان هنر شناخت استعداد است که فرزندان ما به شدت به ان نیاز دارند.