سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: رمان «آن مرد در باران رفت» نوشته مهناز محمدخانلوَ شروع محکمی دارد. در همان صفحه اول، مخاطب متوجه این نکته میشود که میتوان به ادامه داستان اعتماد کرد و آن را تا پایان خواند. داستان با این مونولوگ شروع میشود: «صدای اعصاب خردکن این سگ هیولانما تمامی ندارد انگار. پس کی قرار است حُناق بگیرد...». راوی داستان استاد دانشگاهی به نام دکتر خسرو است که داخل یک برج بزرگ در شمال شهر تهران با همسر و فرزندانش زندگی میکند. خسرو در یک صبح سرد زمستانی که قرار نیست به دانشگاه برود، کلافه و بیخواب با صدای پارس سگ یکی از همسایهها، با خودش حرف میزند: «بهزاد کجایی تا ببینی این برج کم سروصدا و دنج و آرامی که برایم اجاره کردی چطور شده سوهان روح و اعصابم. آن از رفت و آمدهای وقت و بیوقت، این هم از مهمانیهای پرسروصدا...». خسرو در شروع داستان حین اینکه شرایط سخت خودش را در محلی که به آنجا تعلق خاطری ندارد، توصیف میکند، با یادآوری گذشته، مروری بر زندگی بهزاد و خودش از کودکی تا میانسالی دارد. داستان در دهه۱۳۹۰ خورشیدی اتفاق میافتد و مکان داستان هم تهران است. خسرو که الان دیگر مرد میانسالی شده در مونولوگهایی که بیان میکند دو تا مخاطب دارد؛ اولی بهزاد است، برادر ناتنی و صمیمیترین دوست او در دوران کودکی که گذشته پرفرازونشیب و تلخ و شیرینی را باهم در خرمشهر زمان جنگ داشتهاند. آنها در زمان جنگ دو کودک بودند که زیر یک سقف زندگی میکردند. مخاطب دوم خسرو هم خواننده کتاب است که آنچه از کودکی تا به حال بر او و بهزاد و خانواده گذشته را برایش روایت میکند. خسرو و بهزاد در اولین روزهای جنگ خانهشان مورد اصابت بمبهای دشمن قرار میگیرد و خانوادهشان به شهادت میرسند و آنها بعد از دربهدریها و آوارگیهای فراوان سر از تهران درمیآورند، در آنجا به دانشگاه میروند و ازدواج میکنند. داستان «آن مرد در باران رفت» در واقع گذشته و حال دو شخصیت کلیدی است که برای مخاطب تشریح میشود. داستان به شیوه فلاشبک در جریان است و نویسنده به درستی از شیوه سیال ذهن در داستان استفاده کرده است. اگر چه روایت نویسنده سرراست و خطی نیست، اما واضح است که با طریقه نگارش داستانهای سیال ذهن آشنایی کامل دارد، بدون اینکه با پیچیدگیها و ابهامهای بیهوده در پرداخت، مخاطب را به بیراهه ببرد و علاوه بر این، داستان مروری است به جنگ هشت ساله و مهاجرت جنگزدهها و نگاهی هوشمندانه به زندگیهای مدرن و سنتی آدمهایی که بین برزخ مدرنیته و سنت گیر کردهاند. در داستان به توصیفات نوستالژیکی برمیخوریم که دقت و خلاقیت نویسنده را در فضاسازی نشان میدهد، مثل این جملهها: «بوی چوب سوخته با بوی خنک برف درآمیخته بود» یا هنگامی که از کودکی میگوید: «بهزاد، یادت هست زیر پتوی قهوهای پلنگی دراز کشیده بودیم و از گرمای علاءالدین مست بودیم؟»
با این تفاصیل در گوشه و کنار رمان، گاهی نویسنده در پرداختش دچار لغزشهایی میشود، مثلاً فصل سوم کتاب این گونه شروع میشود: «ساعت ۶ بعدازظهر است، البته که این ساعت برای دی ماه با آن روزهای کوتاهش، دیگر شب محسوب میشود. (تا اینجا زبان داستان اول شخص حال است)، اما در ادامه نویسنده یکهو تغییر مسیر میدهد و زاویه دیدش عوض میشود و به سوم شخص مفرد گذشته برمیگردد: «.. از دانشگاه که برگشتم حمام کردم، ته ریش دو سه روزه را تراشیدم و یکی از بهترین لباسهایم را به تن کردم...». این تغییر در شیوه روایت در فصلهای دیگر کتاب هم گاه به چشم میخورد و باعث میشود پرداخت داستان نامنسجم جلوه کند. یکی دیگر از ویژگیهای این داستان نویسنده آن است. نویسنده داستان گرچه مرد نیست، اما با مهارت کامل از خصوصیات و روحیات یک مرد حرف میزند و اگر اسم نویسنده روی جلد کتاب دیده نمیشد، نمیتوانستیم زن بودن نویسنده را تشخیص دهیم. رمان «آن مرد در باران رفت» در ۶۶۵ صفحه توسط انتشارات نظری منتشر شده است.