سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: انسانها میلی درونی به انباشتن و اضافهکردن دارند. پولدوستها پول جمع میکنند، کتابدوستها کتاب میخرند، و حتی عاشقان تجربههای جدید در طولانیکردن فهرستِ ماجراجوییهایشان با هم رقابت میکنند. در برابر این گرایش عمومی، همیشه عصیانگرانی نیز بودهاند که علیه بیشتر داشتن شوریدهاند. برای آنها «کمتر بیشتر است» نه جملهای متناقض و خندهدار، که سرلوحه عملشان است. آنچه این روزها تحت عنوان «مینیمالیسم» میشناسیم یکی از جلوههای تعیینکننده این عصیانگری در دوران ماست. مینیمالیسم چیست؟ و رشد آن به چه معناست؟
روزی که زاگور به آتش کشیده شد
هفت، هشت سالم که بود، من و همه بچههایی که دور و برم میشناختم، دربهدر، دنبال یک چیز میگشتیم: عکس شماره ۳۶ آدامس زاگور. زاگور آدامسی نسبتاً لوکس و گرانقیمت بود، با مزهای خاص و متفاوت از آدامسهای ایرانی رایج در آن دوره که وقتی بازش میکردی، عکس کوچک مستطیلشکلی داخلش بود. البته آدامسهای عکسدار دیگری هم بودند که عکس فوتبالیستها یا ماشینهای مسابقهای و... را داشتند، اما زاگور اساساً مقوله جدایی بود. عکسهایش عمدتاً مبارزان و قهرمانان فیلمهای هالیوودی بودند: بروس لی، آرنولد، راکی و دیگران، با بدنهای ورزیده، چشمهای خیره و مشتهای گرهکرده، آماده به آتش کشیدن دنیا. یکی از عکسهایی که من هر بار نگاهش میکردم طوری به هیجان میآمدم که دلم میخواست هر موجود زندهای کنارم پیدا میشود را با دندانهایم از هم پاره کنم مرد سیهچردهای را نشان میداد که با دستش سر یک مار زنگی را گرفته بود و دمِ مار را به نیش کشیده بود. هر کدام از این عکسها شمارهای داشت و زاگور آلبومی طراحی کرده بود که اگر عکسهای همه شمارهها را پیدا میکردی و سر جایش میچسباندی، میتوانستی آلبوم را بفرستی خارج (بعداً فهمیدم این آدامس ساخت ترکیه بوده) و جایزه بزرگی دریافت کنی. اما مشکل اینجا بود که همه شمارهها پیدا میشد، بهجز شماره ۳۶. بچههای زیادی را میشناختم که تمام عیدیهایشان یا هر پول دیگری که دستشان میآمد خرج زاگور میکردند به امید آن شماره ۳۶ لعنتی.
گذشت و تابستان شد. پدرم کلاس آموزشی شنا ثبتنامم کرده بود و هفتهای سه روز میرفتم استخر. چند تا از همکلاسیهایم هم میآمدند و بالاخره یک روز یکی از بچهها، محسن، قبل از اینکه بپریم توی آب، گفت عکس شماره ۳۶ را پیدا کرده است. حرفش را باور نکردیم، و قرار شد جلسه بعد آن را همراه خودش بیاورد استخر، همان موقع شرط کرد که هیچکدام حق نداریم به عکس دست بزنیم و فقط میتوانیم نگاهش کنیم. جلسه بعدی آلبومش را آورد و دیگر جایی برای انکار نبود. عکس شماره ۳۶ سر جایش چسبانده شده بود و ما، حسرت زده، برای چند دقیقه به خواستنیترین چیز دنیا چشم دوختیم. حالا همه منتظر بودیم ببینیم که آن جایزه بزرگی که قرار است از طرف کارخانه زاگور برای محسن بفرستند چیست. طی یکی دو هفته بعدی مرتباً از محسن پرسوجو میکردیم که آلبوم را فرستادی یا نه، تا اینکه یک روز جواب هولناکی از دهان او شنیدیم: «میخواهم آلبومم را بسوزانم.»
مثل هر چیز دیگری که یکدفعه بین بچهها فراگیر میشود، پدر و مادرها به کل این ماجرای زاگور بدبین بودند؛ و باز هم مثل همیشه سناریوی اعتیاد و فساد اخلاقی مطرح بود. شایعاتی دست به دست میچرخید که توی زاگور مواد مخدر یا الکل میریزند، میگفتند زاگور مجموعه دیگری هم تولید کرده که عکسهای داخلش زنهای برهنهاند و خیلی چیزهای دیگر. پدر و مادر محسن هم استثنا نبودند. معلوم شد که پدرش قبول نمیکند آلبوم را پست کند و خود او هم هر کاری کرده نتوانسته بفهمد که آن را به کدام آدرس باید بفرستد یا چطور باید پست کند و چنین مشکلاتی. به هر حال، آلبوم قرار نبود جایی برود. اما محسن دیگر تحمل نداشت که آلبومی که با آنهمه تلاش و خوششانسی کامل کرده بود را پیش خودش نگه دارد. به او گفتیم که آلبوم را به ما بده، یا اصلاً ازت میخریم و خیلی پیشنهادهای دیگر، اما او مصرانه تصمیم گرفته بود آلبوم را آتش بزند. هنوز آن صحنه دقیقاً پیش چشمانم است. عصر یک روز سوزان تابستان، بعد از تمامشدن کلاس شنا، لباسهایمان را پوشیدیم و با چشمهای قرمز و بدنهای خسته رفتیم توی باغچه خلوتی که پشت ساختمان استخر بود. محسن یک کیسه پلاستیک پر از عکسهای زاگور را از کیف ورزشیاش آورد بیرون. ریختشان روی خاک، و بعد آلبوم تازده را از جیب دیگر کیف برداشت و گذاشت روی بقیه عکسها و کبریت کشید.
من تا امروز آن صحنه را هزاران بار در ذهنم مرور کردهام. گویی چیزی اسرارآمیز پشت آن پنهان شده. چرا محسن آن آلبوم را آتش زد؟ چرا دیگر نمیتوانست تحملش کند؟ آن کار، از نظرم، چیزی بود از جنس کارهایی که قهرمانهای آن عکسها انجام میدادند؛ نشان از نیرویی عظیم یا عزمی راسخ داشت، تصمیمی که اگرچه از نظرم عاقلانه نمیآمد اما، به هر حال، تصمیم بزرگی بود.
بعدها، در موقعیتهای مختلف، تصمیمِ لحظهای آدمها برای دورریختنِ چیزهایشان را دیدم: پس از قطع رابطهای عاطفی، بهمحضِ تمام شدنِ یک امتحان دشوار، بعد از فوت آدمی که برایشان عزیز بوده و خیلی جاهای دیگر. گویی اینجور دور ریختنها نوعی شروع دوباره است؛ نشانهای برای پشت سر گذاشتنِ امیدی که ناامید شده، یا روزهایی که به شلوغی و تلخی و ناخوشی سپری شده؛ فراموش کردن گذشته و تعهد به «حال»؛ تلاش برای آغازِ زندگیای جدید در لحظه کنونی؛ پاک کردن زنگارهای قدیمی و جستوجوی دوباره نیکبختی؛ نوعی «توبه» یا شاید «مراقبه»؛ مکانیسمی غریزی برای جان به در بردن از غصه.
تلاش برای رهایی از زوائد برای رسیدن به حقیقت
با این حال، دست برداشتن از گذشته آسان نیست. گذشته نهتنها در قالبِ یادگارهای مادی، اطرافمان را پر میکند، بلکه از آن مهمتر، در هجوم خاطرات، ذهنمان را نیز تسخیر میکند. شاید به همین دلیل است که تقریباً در تمام سنتهای عرفانی مجموعه کاملی از روشها و راهکارها برای رها شدن از گذشته تدوین شده است. فرد باید با ضربان قلبش همآواز شود و هر چیزی که «آن بیرون» است، هر چیزی که «غیر» است را از یاد ببرد تا وجودش مهیای دریافت «حقیقت» شود.
این اندیشهها، که با تعابیر گوناگون در مکتبهای فکری مختلف نمود پیدا کرده، بر آفرینندگان ادبی و هنری پرشماری نیز تأثیر گذاشته است، کسانی که در مقام رماننویس، نقاش یا موسیقیدان به دنبالِ حذفِ تمام زوائد و ارائه آثاری کاملاً «صادقانه» و «تمیز» بودند، آفرینشی که هیچ رد و لکهای از سبکهای پرگو و مغشوش استادان قدیمی در آن نباشد. توماس فیلیپس، منتقد هنری، به نقل از نوشتههای پشت یک آلبوم موسیقی، سبک آنها را اینطور شرح میدهد: «جستوجوی معنای هنر در تجربه بلادرنگ و شخصی مخاطب در لحظه رویارویی با اثر. بدونِ ارجاعی به تجاربِ قبلی (نه به بازنمایی)، بدونِ القاکردنِ سطح بالاتری از تجربه (نه به متافیزیک)، و بدون وعده دادنِ سطح عمیقتری از تجربه (نه به استعاره) ... اثری که در اولین لحظه همهچیز را درباره خودش میگوید». یوجین گوسن، منتقد هنری پرآوازه، نیز توصیف مشابهی دارد: «تجربهای صادقانه، مستقیم و بدونِ افزودنی در هنر، منهای نماد، منهای پیام، منهای نمایشهای شخصی». نام این سبک را، با همه گوناگونیهایش، مینیمالیسم گذاشتهاند. فیلیپس در کتاب سوژه مینیمالیسم میگوید این رویکرد، بیش از آنکه سبکی هنری باشد، نوعی «جهانبینی» است که خود را در تقابل با هر نوع انگیزه «انباشت» نشان میدهد. از آنجا که انسانها میلی درونی به انباشتن و اندوختنِ چیزها دارند، در مینیمالیسم نیرویی رادیکال نهفته است. از نظر فیلیپس تکروی و مخالفخوانی مینیمالیستها نیز از همین تقابل نشئت میگیرد.
برای نمونه، نثر همینگوی را به یاد آورید: عاری از احساسات، بدون توصیفات اضافه و خالی از آرایه، فلزی که تا سرحد امکان صیقل داده شده است. همینگوی در خاطراتی از تجارب نویسندگیاش در دوران جوانی، که بعد از مرگش با عنوان «پاریس جشن بیکران» به چاپ رسید، توضیح میدهد که صحنه پایانی یکی از داستانهای کوتاهش را، که در آن مردی خودش را حلقآویز میکند، حذف کرده است و این حذف را بر اساس نظریه جدیدش انجام داده: «هر چیزی را میشود حذف کرد... و آن بخش حذفشده داستان را قویتر خواهد کرد». داستان طبق این نظریه شبیه کوه یخ میشود: خواننده فقط قله را «میبیند»، اما «میداند» که توده یخی عظیمی زیر آن شناور است. این احساس باعث میشود ماجرا در چشمش مهیبتر و رازآمیزتر به نظر آید. نمونه اعلایش را میتوان در همان داستان ششکلمهای مشهوری دید که همه گمان میکنند نوشته همینگوی است (ولی نشانهای وجود ندارد از اینکه نویسنده واقعی آن کیست). «برای فروش: کفش کودک، پوشیده نشده». داستان درواقع درباره مادری است که بچه کوچکش را از دست داده و حالا تصمیم گرفته کفش نویی را بفروشد که برای کودکش خریده بوده، اما آن بچه هیچوقت فرصتِ پوشیدنِ آن را پیدا نکرده. حذفِ تمامِ نشانههای تراژدی به منظور قدرتمندکردنِ اثر. ارائه فرصتی مرگبار به خواننده که در تنهایی و سکوت به آن مادر داغدار و تصمیمش برای فروختنِ آن کفش بیندیشد.
رشد مینیمالیسم در دوران آشوب
سالهای دهه ۱۹۶۰، برای اقتصاد ایالات متحده، دورهای پررونق بود. پس از پایان جنگ جهانی دوم، روند بیسابقهای از رشد اقتصادی در این کشور آغاز شده بود که در این سالها به اوج خود رسیده بود. دوشادوش این رونق اقتصادی، پدیده فرهنگی تازهای نیز آغاز شده بود که از قضا، قرار بود تأثیری مهم بر سرنوشتِ گرایشهای مینیمالیستی حاشیهنشین بگذارد؛ مصرفگرایی. شهروندان امریکایی، زیر بمبارانِ روشهای تازه تبلیغاتی، تشویق میشدند که هرچه بیشتر خرید کنند و با این کار درواقع به اقتصاد کشورشان یاری برسانند. مصرف به چنان موضوعِ هویتی و تمایزبخش مهمی تبدیل شد که تعابیری مانند «جامعه مصرفی» یا «عصر مصرفزدگی» در ادبیات منتقدان این وضعیت رواج پیدا کرد. در نتیجه این فرآیند، خانههای مردم امریکا به انبارهای بزرگی تبدیل شد که لبالب از وسایل مصرفی بودند. «مصرف تظاهری»، مفهومی که دههها پیش تورستن وبلن وضع کرده بود، به اصطلاحی رایج برای توصیفِ رفتار مردم تبدیل شد و در چرخه نیازآفرینی و تبلیغ، عطشِ داشتنِ تازهترین، لوکسترین، و بیشترین چیزها هیچوقت آرام نمیگرفت. مصرفگرایی مخالفان خاص خود را نیز داشت، از فیلسوفان و جامعهشناسانی که، پشتِ این رقابتِ بیپایان برای جمعآوری بیشتر، خطرِ از دست رفتن ارزشهای اجتماعی را میدیدند، تا دغدغهمندان محیطزیست که معتقد بودند، با چنین سطح دیوانهواری از مصرف، طولی نخواهد کشید که منابع زمین نابود شود. این دوره جدید «انباشت»، بار دیگر، نیروهای باستانی مینیمالیسم را نیز فراخواند.
مینیمالیسم، چنانکه کایل چایکا میگوید، ذهنیتی است که در دورانهای آشوب رشد میکند و میکوشد، با حذف زوائد و تکیه بر اصول روشن و ساده، نظم را دوباره برقرار سازد. از آنجا که آشوبِ مصرف، نظم زندگی را به هم ریخته بود، پس مینیمالیسمِ جدید هم در قامتِ نوعی «سبک زندگی» ظهور کرد، سبک زندگیای که به شکلی کنایهآمیز برخی از مهمترین چهرههایش خود تسهیل گران و مروجان بزرگِ مصرف هم بودند..
استیو جابز و زندگی مینیمالیستی
قهرمان مینیمالیسم دوران ما استیو جابز است، مردی که عقایدش درباره زیباییشناسی و سبک زندگی کماهمیتتر از نوآوریها و درخششهایش در عرصه صنعت نبوده است. او علاقهای قدیمی به هنرمندانِ مینیمالیست داشت و از پیوند صنعت و زیبایی در آفرینشهای آنها الهام گرفته بود. عکس مشهوری هست که استیو جابزِ جوان را در خانهاش نشان میدهد: او چهارزانو روی تشکچهای نشسته، لیوانی در دست دارد، چند برگ کاغذ دور و برش هست و ته اتاق، زیر سایهروشنِ زرد آباژوری ایستاده، یک دستگاه پخش موسیقی به چشم میآید. مطلقاً هیچچیز دیگری در اتاق نیست. او اگرچه بسیار ثروتمند بود، اما طوری زندگی میکرد که انگار آه در بساط ندارد. جان اسکالی، مدیرعامل اسبق اپل، در یک مصاحبه توصیف مشابهی از خانه جابز در سالهای بعد میکند: «یادم میآید یک بار به خانه استیو رفتم و او تقریباً هیچ اسباب و اثاثیهای نداشت. فقط یک عکس اینشتین داشت، شخصیتی که خیلی ستایشش میکرد، یک چراغ تیفانی، یک صندلی و یک تخت.» لباس پوشیدن جابز هم از همین منطق پیروی میکرد. او سالهای سال، هر روز، پیراهن یقهاسکی مشکی، شلوار جین و کتانی نیوبالانس میپوشید. جابز که خود را، مثل هنرمندان مینیمالیست، آشکارا متأثر از بودیسم میدانست تأکید وسواسگونهای بر «تمرکز» داشت، کنار گذاشتن همهچیز و فقط و فقط پیگیری یک هدف. این دیدگاهها در همکاری با طراحِ صنعتی بریتانیایی، جونی آیو، الگوی بصری محصولات اپل را تشکیل داد که آن را «سادگی عمیق» مینامیدند. آیپاد، آیفون و آی پد یکییکی به بازار معرفی شدند و دوران جدیدی از تجربه زیباییشناختی را آغاز کردند. سادگی عمیق مثل سیل در همه عرصههای فرهنگ جاری شد. اگر روزگاری مینیمالیسم به آزمون و خطاهای چند هنرمند محدود میشد، حالا صحبت از چیدمان خانه مینیمالیستی، آرایش صورت مینیمالیستی، رژیم غذایی مینیمالیستی، مدیریت مینیمالیستی، دوستیابی مینیمالیستی، سفر مینیمالیستی و هزاران چیز دیگر هم به میان آمده بود. کل زندگی بیش از حد شلوغ و بههمریخته و واقعی به نظر میرسید و باید خلوت و منظم و آرمانی میشد.
با اشیای اضافی خداحافظی کن
اما در پیش گرفتن سبک زندگی مینیمال هم راهنماهای خاص خودش را میطلبید. ماری کوندو، متخصص ژاپنی مرتبسازی خانه، یکی از آنها بود. او که به ادعای خودش از اوایل بچگی دغدغه تمیز و مرتب کردن چیزها را داشته، در بزرگسالی، نظم و ترتیب دادن به خانههای شلوغ دیگران را به شغل دائمی خودش تبدیل کرد. بعدتر کتابی نوشت که در آن تکنیکهای مرتبسازی خودش را که قرار بود آشفتگیها را نهتنها از خانه، که از ذهنِ خوانندگانش پاک کند توضیح داد. بعد از مدتی مرتبسازی، جادوی زندگی عوض کن به انگلیسی ترجمه شد و بعد از یادداشتی که بهطور تصادفی یکی از نویسندگان نیویورک تایمز درباره آن نوشت، ناگهان به صدر فهرست پرفروشترین کتابهای امریکا رسید. جادوگر ریزنقش ژاپنی، طی چند سال بعد، به چنان شهرتی رسید که نتفلیکس تصمیم گرفت یک برنامه تلویزیونی واقعنما با محوریت او بسازد. در هر یک از این قسمتها کوندو به یک خانه امریکایی سر میزد و مراسم آیینی خودش برای مرتب کردن خانه را اجرا میکرد. روش او، که نامش را کونماری گذاشته است، مستلزم بازبینی جامعی درباره رابطه ما با اشیاست: هر چیزی که در خانهات هست توی دستت بگیر، بهخاطر خدماتی که به تو کرده ازش تشکر کن، بعد با خودت فکر کن که آیا داشتن این چیز واقعاً خوشحالت میکند؟ اگر جواب مثبت است، آن را سر جای مخصوص خودش برگردان، و اگر نه، با عزت و احترام با آن خداحافظی کن. به این ترتیب، خواهی دید که خیلی چیزها را نگه داشتهای، بدون اینکه حالت را خوب کند.
نقل از: وبسایت ترجمان/ تلخیص: سیمین جم