سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: امروز داشتم دفتر خاطراتم را ورق میزدم. یک جای دفتر، ذهنم را درگیر کرد و میخ آن صفحه شدم. عادت داشتم آرزوهایم را روی کاغذ بیاورم. اینطوری ذهنم خالی و اعصابم آرامتر میشد. مال قبل بود، وقتی که با او دعوا داشتم. تندخو شده بود. پا به خانه که میگذاشت بهانههایش شروع میشد. چرا شام شور است، چرا دیوار کج است، چرا بچهها فلانند؟ به خیال زن همسایهمان که عاقله زنی بود حتماً طلسمش کرده بودند. شاید هم چشم خورده بودیم. کسی چه میداند! ولی سحر هم که باطل کردیم اوضاع فرقی نکرد. شاید موی گربه را اشتباهی خاک کرده بودیم یا شاید اسپندش قاطی داشته که اثری نکرد! به هر حال من ماندم و یکشوی بدخلق و شیشه عمری که دلم میخواست بشکند و از این نکبتی که دچار شدم خلاصی یابم. یک شب بدجور دلم شکست. از ته دل نفرینش کردم. اشک روی گلهای پیراهنم غلت میخورد و آرام سر میخورد پایین که یکهو دلم لرزید. گفتم آرزو میکنم بمیری. آن هم یک طوری که هیچ کس نیاید بالای سرت. طفلکی از مردن میترسید. مخصوصاً از سراشیبی قبر. من هم با همان ترساندمش. از نفرینم میترسید. فردا که رسید خانه یکراست آمد سراغم. میخواست منتکشی کند. نمیدانم از نفرین ترسیده بود یا دلش برایم سوخته بود. بخشیدمش مثل هزار باری که خام زبان بازی بچگانهاش شدم و بخشیدم. هر چه باشد مرد خانهام بود. سایه سر و بابای بچههایم. هر وقت صدای پایش را میشنیدند خودشان را در آغوشش میانداختند و با شیرین زبانی ازش چیزی میخواستند. او هم اگر سر ِ کیف بود نه نمیآورد و نازشان را میکشید. دو سه ماهی بود اوضاعمان خوب شده بود. کمتر غر میزد و بهانه نمیگرفت. من هم بیشتر محبت میکردم و چایهای بعد از شامش را مهربانتر با چند تکه نقل میدادم. یک روز آمد خانه. سرفهای زد و شروع کرد هذیان گفتن. دست و پایم را گم کردم. از رنگی که مثل گچ بود ترسیدم. بدنش داغ بود و دستش بیجان. به هر جان کندنی بود خودم را کنترل کردم و زنگ زدم اورژانس. تا اآمد و دیدش، گفت شوهر شما مشکوک به کروناست و باید سریع به بیمارستان منتقل شود. نمیدانستم چه کنم. چادر سر کردم و خودم را به در آمبولانس کوبیدم تا بگذارند همراهش بروم، ولی نگذاشتند. میگفتند خطرناک است و این جور بیمارها همراه لازم ندارند. من چه میدانستم؟! تا حالا کسی را در آمبولانس بدرقه نکرده بودم. وقتی مادرم در جوانی سکته کرد و در همان خانه تمام کرد پدرم زنگ زد اورژانس و آمدند او را بردند. چه میدانستم کرونا با سکته فرق دارد. اصلاً این ویروس یکهو از کجا سر و کلهاش در زندگیمان پیدا شده بود؟ چرا حالا که همه چیز خوب بود و من داشتم رنگ آرامش به خود و زندگیام میدیدم. حالا چرا؟ این روزها کارم شده جلوی قاب عکسش بنشینم و دور از چشم بچهها از ته دل گریه کنم. تا حالا اینجوری به دوست داشتنش فکر نکرده بودم. شاید هم ترس تنهایی بود که غمگینم میکرد. حالا نشستهام کنار دفتر خاطرات و روزهای تلخی که آرزوی مرگش را میکردم مرور میکنم. دلم میخواهد زنگ بزنند و بگویند شوهرت به هوش آمده. تا صبح چشم به راه میمانم. جان من و زندگیام به این خبر بسته است. در دفتر برایش مینویسم نفرینم را پس گرفتم برگرد! خدا کند صدایم را بشنود، این بار سرتق بازی در نیاورد و روی دنده لج نیفتد. خانه بدون غرولندهای او سوت و کور است.