سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: هر کسی بنا به تجربههای زیستی و خصوصیات خلقی و فرهنگی، تجربیات و نگرشهایش به زندگی، تفریحی را برای خودش انتخاب میکند. اشخاصی را میشناسم که خواب بزرگترین تفریحشان است. شاید اگر من و شما هم جای این دسته از افراد بودیم، همینطور بودیم.
شاید این دسته افراد به دلیل مشغله زیاد کاری و زندگی و نداشتن استراحت کافی، خواب را بهترین تفریحشان بدانند، بنابراین یک الگوی ثابت و بدون انعطاف نمیتوانیم برای تفریحکردن قائل شویم، چون استثناهایی در اینباره وجود دارد، ولی میشود بهطور کلی گفت که خواب، راهی برای به دستآوردن قوای از دست رفته و ترمیم جسم و روان در اثر خستگیهاست، پس نمیدانم تا چه اندازه میشود به آن گفت تفریح!
تفریح، عامل تعادل و بازگشت به خویشتن
گفته میشود که تفریح به معنی فرح و خوشی و عیش و تماشا و تفرج و گشت و گذار است. دانشنامه آزاد، تفریح را در اصطلاح به اعمالی اطلاق میکند که توسط افراد در زمان فراغت انجام و باعث بازگشت فرد به حال تعادل میشود. در ادامه این توضیح آمده است که تفریح در واقع شامل آن دست از فعالیتهایی میشود که افراد آنها را برای خودشان، برای سرگرمی، برای بهبود خود یا برای اهدافی که خودشان تعیین کردهاند انتخاب میکنند، نه بهخاطر سود و منفعتها یا اهدافی که جامعه برای آنان تعیین میکند. جالب اینکه این توضیح، تفریح را با وقت آزاد یکی نمیداند، ولی وقت آزاد را برای داشتن تفریح، ضروری میداند.
بنابراین توضیح، بدیهی است که تفریح به هر شکل و شاکلهای که باشد، برایمان لازم است. بسیاری از ما آن را از یاد بردهایم. بسیاری از ما کار کردن را تفریح بزرگ خود میدانیم یا رسیدگی به برخی امور مانند رسیدگی به کارهای عقبافتاده، آن هم به صرف اینکه وقتی انجامشان میدهیم که در حال سپری کردن ساعات بیکاری یا اوقات فراغت هستیم. بسیاری از ما از یاد بردهایم که وقتی حوصلهمان سر میرفت، میدویدیم به سوی توپ پلاستیکی برای بازی گلکوچیک با بچههای محل، یا میدویدیم به سوی اسباببازیهایی که میشد با آنها خالهبازی کرد.
وقتی تفریح اولویت زندگیمان بود
شاید یادمان رفته باشد که برای تفریح کردن لحظهای درنگ نمیکردیم و نیازی هم به فکر زیادی برای انجامش نداشتیم. در تفریح کردن، کوتاهی نمیکردیم که هیچ، همیشه یکی بود جلومان را بگیرد تا کمتر بدویم و شیطنت کنیم. این حرفها حتماً برای شما هم آشناست که: بچه جان کمتر برو سراغ دوستانت و با بازی و فریاد مزاحم همسایهها نشو یا اینکه از بازی کی دست میکشی تا بیایی سر سفره؟! و... باید به یاد بیاوریم که سفره برای ما اهمیتش خیلی کمتر از بازی بود و بازی و تفریحمان در زندگی از هر چیزی مهمتر. همین که بازی خستهمان میکرد به یاد شکم گرسنهمان میافتادیم و تا آن لحظه، برایمان وجود سفره معنی نداشت. اگر امروز خوب دقت کنیم، سفرهها جای خود را به بازی دادهاند. برای ما بزرگترها که جسممان نسبت به کودکی رشد کرده، سفره معنی بیشتری پیدا کرده است.
سفره اولویت بسیاری از ما شده است. تهیه آنچه برای پر کردنش لازم است و هزینههای آن و اینکه چگونه بپزیمشان و... بسیاری از ما در لابهلای سفرههای متعددی که در زندگیمان وجود دارد مانند تهیه خانه، فراهم کردن اسباب سفر، تهیه ملزومات زندگی یا بالا بردن حساب پسانداز یا پیشرفتهای شغلی و تحصیلی، تفریحات خود را از یاد بردهایم. با بزرگ شدن، مسئولیتهایی پیدا کردهایم که ما را وادار میکند تا خود را در میان این سفرهها ببینیم و برای تهیه هر کدام و چینش هر یک از آنها در تلاش باشیم. بسیاری از اوقات گیج میشویم، چون نمیدانیم به کدامیک از آنها رسیدگی کنیم، گاهی نمیدانیم کدامیک مهمتر است تا نخست آن را آماده کنیم، گاهی همه را با هم پیش میبریم و سراغ هر یک که برویم، نگرانی بیشتری پیدا میکنیم، چون از خوب پیش نرفتن همه آنها با هم اضطراب داریم. ممکن است این نگرانیهای ناشی از احساس مسئولیتمان با گذشت زمان و به وجود آوردن سفرههای تازه، استرس بیشتری به ما بدهد، تا جایی که احساس کنیم که باید خلوت کنیم و به جایی برای متعادل کردن تمام فشارها و نگرانیها برویم و حتی در اینصورت باز هم میگوییم انجام دادن کارها مهمتر است. این مهمتر بودن کارها و چیدمان سفرههای زندگی مانند چنگالی ما را در دست خودش اسیر کرده است. از سوی دیگر میشود گفت خود ما بیشتر به آنها چنگ زده و گرفتهایم. در هر حال، دست از سر یکدیگر برنمیداریم.
کودک درونت را نادیده نگیر
ممکن است از درون فریادی را بشنویم که بیشتر شبیه به نالههای دردآور وجودی تنها مانده و منزوی باشد که میگوید: «هی! تو! چرا من را نمیبینی؟ چرا دیگر به یادم نمیافتی؟!» و ما در همان لحظه به یاد یکی از سفرهها بیفتیم که الان باید برایش کاری انجام دهیم، برای همین نجوایی را که به گوشمان رسیده است، خیلی زود از یاد میبریم.
بسیاری از کارشناسان ممکن است نام این نجوای درونی را کودک درون بگذارند، برخی نیازهای مربوط به تفریح و برخی دیگر نداهایی از سوی خدا یا الهاماتی از این دست. این نجواها شاید هرگز شنیده نشود و هیچگاه به گوش بسیاری از ما نرسد، شاید با گوش دل هم نتوانیم بشنویمشان، ولی حتماً میتوانیم در لحظاتی هر چند کم و اندک احساسشان کنیم. میتوانیم احساس کنیم که درون ما نیاز به توجه و مراقبت دارد. وجودکی در وجود ما حضور دارد که ما را صدا میزند. طالب ماست و از اینکه توجهی به آن نمیکنیم، ناراحت است. در بسیاری از کتابهایی که درباره روان انسان خواندهام، توجه به این وجود خاص و لطیف را کودک درون نام نهادهاند، ولی بنا بر تجربیاتی اگر بخواهم نامی بر آن بگذارم نام «خود درونی واقعی» را بر آن میگذارم. این نام یک تجربه شخصی است و شاید درست هم باشد، اما درست و اشتباهش در اینجا نقش زیادی ندارد، مهم این است که بتوان درکش کرد. درک کردن خود واقعی که درون ما از ما میخواهد که با او باشیم و با او خوش باشیم و به یاد بیاوریمش. شاید نور خداست. شاید وجودی به راستی صادق و بیریا که جز حال خوش و بازی چیزی نمیخواهد. سالها پیش هنگامی که کتاب راه هنرمند، نوشته جولیا کامرون با ترجمه گیتی خوشدل را میخواندم و حتی در کارگاهی که برای انجام تمرینات این کتاب برپا شده بود، شرکت میکردم، درسهای زیادی را از استاد و مدرس آن کارگاه یاد گرفتم. نشانههای وجود آن وجود خاص و لطیف در زندگیام از همان وقتها رنگ و روی خوبی به خودش گرفت. یکی از تمرینات این کتاب که با مسئولیت خودتان میتوانید انجام دهید، دو کار بسیار مهم، تأثیرگذار و بینظیر است. این دو کار بسیار ساده و راحت انجام میشود، ولی تأثیرش را نمیتوانم توضیح دهم.
یادداشتهای صبحگاهی
دو تکنیک ساده، اما بسیار کاربردی که در کتاب راه هنرمند آموختم، یکی یادداشتهای صبحگاهی و دیگری ملاقات با هنرمند درون است. آن سالها که با جدیت و پشتکار بیشتری این تمرینات را انجام میدادم، تأثیر چشمگیرش را هم دیدم. تمرینات به این شکل است که به مدت سه ماه، هر روز صبح که از خواب برمیخیزیم، در سه صفحه سپید، هر آنچه را که به ذهنمان میرسد، بنویسیم. هر آنچه در ذهن تلمبار کردهایم و روزبهروز هم به انباشتگیشان میافزاییم، همانهایی هستند که پرده ضخیم و دوستنداشتنی بین ما و خود درونی واقعیمان را میسازند. وقتی این ذهنیات را به روی کاغذ میریزیم، به طور ناخودآگاه آنچه را که مانند زباله در ذهن خود انباشتهایم بیرون از خود میریزیم تا جایی که به یاد دارم نخستینبار اصطلاح زبالههای ذهن را از یکی از کتابهای نویسنده سرشناس، باربارا دیآنجلیس آموختم. آن روز که با این عبارت که تماماً ریشه علمی و از سوی دیگر معنوی دارد، آشنا شدم، دنبال راهی برای بیرون ریختنش بودم. با خودم گفتم این زبالهها جایی درون خودی که نمیبینمش انباشته شده است. درون خودم که گاهی احساسش میکنم، ولی نمیتوانم به درستی پیدایش کنم. درون خودی که روبهروی هیچ آیینهای دیده نمیشود و بعدها دریافتم که تنها آیینه نمایشدهنده آن شاید تغییراتی باشد که در وجودم احساس میکنم. همان تغییراتی که با سپیدی مو یا چین و چروکهای طبیعی پوست با گذشت زمان به روی بدن هر آدمی مینشیند. وقتی راه هنرمند را میخواندم و تمریناتش را انجام میدادم، اهمیت پاکسازی درونی دل را بیشتر درک کردم. شاید این پاکسازی، با نماد بیرونی آن هم همراه باشد و به زندگی روزمره و محیط زندگی تعمیم پیدا کند، ولی حتی اگر اینطور هم باشد، مهم این است که پاکسازی از درون اتفاق میافتد و نقطه عطف ماجرا هم دقیقاً همین است. بیتردید این پاکسازی زمینه را برای درک دریافتهای معنوی و شناختی و چیزهایی از این دست را بالاتر میبرد.
ملاقات با هنرمند درون
دومین تمرین ساده، اما مهم ملاقات با هنرمند درون، تمرینی شگفتآور است. این تمرین به این شکل انجام میشود که هفتهای دستکم دو ساعت را برای آنچه کودک درون میخواهد، اختصاص میدهیم. تا جایی که به یاد دارم نویسنده کتاب راه هنرمند تأکید میکند که این ملاقات، ملاقاتی دو نفره با ما و کودک درونمان است، ملاقاتی دو نفره و با توجه، برای ساعتی مشخص، در روزی مشخص و حداقل دو ساعت در هفته. یادم میآید هر سهشنبه از ساعت ۳ تا ۵ بعدازظهر زمان ملاقات من با کودک درونم- که خودم نام خوددرونی واقعی را بر آن گذاشتهام- بود. اوایل که میخواستم بدانم دوست دارد به کجا برویم کمی ذهنی برخورد میکردم، ولی کمکم درک کردم که او با من ارتباط برقرار کرده است، شاید هم ارتباط برقرار کرده بود، ولی من از درک حرفهایش ناتوان بودم، چون به راستی حرفهایش نیاز به درک داشت و من شناختی از درک آنها نداشتم. یکبار به من میگفت برویم سمت فلان بوستان، یکبار میخواست در خانه بمانم و با کاغذهای رنگی خرده ریزهایی درست کنم و خلاصه هر بار چیزی میخواست که بیشترین تلاشم برآورده کردن آنها بود. یادم میآید یک روز از من خواست تا با هم برویم به یکی از بوستانهایی که نزدیک به یکی از امامزادههای تهران است. با هم به آنجا رفتیم. در راه از من خواست تا معجونی بخرم و در آن پارک بخورم. لذتی که آن روز از خوردن آن معجون بردم را هنوز به یاد دارم. به حرف کودک درونم که گوش سپردم و کاری را انجام دادم که او میخواست، احساس سبکی داشتم. یادم میآید پیدا کردن زمان خالی برایم که مادر بودم و شاغل، کار آسانی نبود، ولی آن ساعتها برایم به بهترین ساعتهای زندگیام تبدیل شد. ساعتهایی که با خودم در جایی که خود درونم میخواست، میرفتم و در واقع به آن خود واقعی که تا آن لحظه مهجور مانده بود، توجه میکردم.
درک اهمیت و تأثیر تفریح
آن روزها بیآنکه خودم بدانم به درک تفریح و اهمیت آن میپرداختم. در حال آموختن درسهایی بودم که برای زندگی من لازم بود. درسهایی که یکی از آنها چگونه تفریح کردن و انجام تفریح واقعی بود. منظورم این نیست که تفریح واقعی در خلوت دو نفره با کودک درونمان است. چون ممکن است بیشتر تفریحاتی که از آن لذت میبریم، در جمعهای خانوادگی و گردهماییهایی دوستانه یا سفرها و مهمانیهای دستهجمعی باشد، ولی اینکه چه وقت میتوانیم مطمئن باشیم که به راستی در تفریح بودهایم، مهم است. تفاوت اینکه به راستی تفریح کردهایم یا دلمان را به انجام تفریحی خوش کردهایم. ممکن است بسیاری از افراد امروزه با تماشای برخی فیلمها یا مصرف برخی مواد خوراکی یا تخدیری، تصور این را داشته باشند که در حال تفریح هستند، ولی پرسشی که میشود داشت، این است که این تفریح کودک درون را خوشحال میکند یا تنها دلمان را خوش که خودمان را سرگرم کاری کردهایم که بسا برایمان فایدهای که ندارد هیچ، بلکه مضر هم است؟