سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: آبانماه ۱۳۵۹ خرمشهر سقوط کرد. جنگ تحمیلی تا حدود یک سال بعد وارد مرحلهای فرسایشی شد که طی آن نیروهای غالباً مردمی و آموزشندیده ایرانی در برابر قوای مجهز و آموزشدیده بعثی مقاومت میکردند. شرایط حاکم بر اولین ماههای جنگ، حاوی خاطرات تلخی است که از رویارویی دو نیروی غیرمتوازن با یکدیگر حکایت میکرد. سپاه در آن زمان هنوز تیپهای خود را تشکیل نداده بود و ارتش نیز پس از وقوع انقلاب، انسجام خود را از دست داده بود. در چنین شرایطی نیروهای مردمی با کمترین آموزشها وارد صحنه نبرد شدند و با دستهای خالی، حماسههای بسیاری خلق کردند. جانباز سیداحمد محمودی یکی از اهالی خرمشهر است که مجروحیتهای او همگی پیرامون خرمشهر و حوادث پیرامون این شهر رقم خورده است. محمودی هم در دوران ۳۴ روزه مقاومت خرمشهر، هم در عملیات الی بیتالمقدس و آزادسازی این شهر و هم در مرحله پاکسازی خونینشهر از میادین مین دشمن، مجروحیت یافته است. گفتوگوی ما با وی را پیش رو دارید.
جنگ که شروع شد خیلی از مردم بدون آنکه آموزشی دیده باشند وارد معرکه شدند؛ شما کی اسلحه به دست گرفتید و وارد جبههها شدید؟
من متولد اسفندماه ۱۳۴۱ در آبادان هستم. دو یا سه ساله بودم که همراه خانواده به خرمشهر آمدیم و ساکن این شهر شدیم. شهر ما مرزی بود و خواهینخواهی زودتر از سایر نقاط کشورمان از تحرکات نظامی دشمن آسیب دید. صرفنظر از موضوع خلق عرب و گروههای کمونیستی و ستون پنجم و... بعثیها از سال ۵۸ به نوار مرزی تعرض میکردند. همان سال ۵۸ که ۱۶ سال داشتم، احساس کردم من هم باید کاری انجام بدهم. رفتم نیروی ذخیره سپاه شدم و در گشتزنیها شرکت میکردم. دو هفته قبل از شروع جنگ که تحرکات دشمن از حمله قریبالوقوع آنها خبر میداد، ما را به پنج کیلومتری شهر بردند و آموزش نظامی دادند. وقتی جنگ شروع شد، من فقط هشت گلوله ژ.۳ شلیک کرده بودم. تازه ما حداقل آموزشی را دیده بودیم، خیلیها همین آموزش را هم ندیده بودند و هیچ ذهنیتی از جنگ نداشتند.
روز شروع جنگ کجا بودید؟
ما غروب ۳۰ شهریورماه ۵۹ از آموزشی به شهر برگشتیم. همه جا امن و امان بود. شب از ما خواستند به سمت مرز برویم. رفتیم و شب را در پاسگاه حدود مستقر شدیم. غافل از اینکه قرار است دشمن روز بعد حمله سراسریاش را آغاز کند. صبح روز بعد دیدیمای دل غافل! زمین و زمان به هم ریخت. دشمن با هواپیما و خمپاره و توپ و هرچیزی که داشت شروع به بمباران نواحی مرزی کرد. همانجا دیدم فرمانده یکی از پاسگاهها که یادم نیست پاسگاه خین بود یا مؤمنی، دارد پاسگاه را تخلیه میکند. گفتم چرا مقاومت نمیکنید، گفت دستور از بنیصدر رسیده که باید اجازه بدهیم دشمن وارد شود و بعد در عمق آنها را محاصره کنیم و از بین ببریم. من آن موقع چیزی از تاکتیکهای جنگی نمیدانستم. حرفی نزدم و به شهر برگشتیم. اما تعدادی از بچههای ما مثل قاسم مدنی و رجبی و... در همان هجوم اولیه دشمن اسیر شدند. یادم است وقتی به خرمشهر برگشتم، دو نارنجک به کمرم بسته بودم. یک سرباز به من گفت اینها چیست که به کمرت بستهای؟ از حرفش جا خوردم. معلوم نبود آن بنده خدا تحت چه شرایطی آموزش دیده بود که حتی نمیدانست نارنجک چیست! یعنی خیلیها آن موقع چیزی از جنگ و ادوات جنگی نمیدانستند. گاهی که صدای سوت گلوله خمپاره میآمد، مردم به جای اینکه روی زمین دراز بشکند یا سنگر بگیرند، میایستادند و تماشا میکردند. تا این اندازه از مسائل جنگ بیخبر بودند.
چه عاملی باعث شد نیروهای آموزشندیده مردمی مقابل ارتش مجهز بعثی مقاومت کنند؟
این از الطاف الهی است و توجه به همین مسائل باعث میشود تا عیار و ارزش ایثارگری رزمندهها را بهتر درک کنیم. البته بین ما یکسری نیروی زبده مثل کماندوهای نیروی دریایی و رزمندههای باتجربهای مثل سیدرسول بحرالعلوم که آموزشی ما با ایشان بود هم وجود داشتند. اما در کل نیروهای مردمی و حتی برخی از نظامیها تجربه لازم را نداشتند. من یک صبح تا ظهر با بچههای کماندوی ارتش بودم. با یکی از آنها که صحبت میکردم میگفت در همین میدان جنگ تا کنون شاید ۵۰ هزار گلوله شلیک کردهام. بچههای کماندو یک جیپ داشتند که رویش موشکانداز تاو نصب شده بود. روی جاده اهواز- خرمشهر این جیپ را میبردند بالای جاده و به طرف تانکهای دشمن شلیک میکردند. بعد سریع جیپ را میآوردند پایین جاده و آبها که از آسیاب میافتاد دوباره آن را میبردند بالای جاده و شلیک میکردند. در برابر انبوه تانکهای دشمن، همین یک جیپ و موشکانداز را داشتند. اما نیروهایتر و فرز و ورزیدهای بودند. در مقابل ما از کمترین آموزشها برخوردار بودیم. یادم است یک جایی جنگ حالت تنبهتن گرفت، عراقیها از نزدیکی ما عبور کردند و من هاجوواج نگاهشان میکردم. یکی از کماندوها سر من داد زد و گفت چرا به طرفشان شلیک نمیکنی؟ گفتم: نفهمیدم اینها رزمندههای خودی هستند یا عراقی. در حالی که داد میزد «لعنت بر آن آموزشی که دیدهای» ژ. ۳ را از دستم کشید و سریع تمام گلولههایش را نثار بعثیها کرد. ما تا این حد ناپخته بودیم و خیلی وقتها حتی نمیتوانستیم جبهه خودی و دشمن را تشخیص بدهیم. البته جبهه خرمشهر آشفتگی هم داشت و در عین واحد در دهها نقطه از شهر و منطقه، خط تشکیل میشد و با دشمن درگیر میشدیم.
چه زمانی مجروح شدید؟
من دقیقاً روز ۲۲ مهرماه ۵۹ در گمرک خرمشهر مجروح شدم. یک ترکش به ران پای راستم اصابت کرد و دیگر نتوانستم روی پایم بایستم. اول مرا به آبادان و سپس بوشهر و سرآخر به تهران فرستادند. ۱۲ روز بعد هم که شنیدم خرمشهر سقوط کرده است.
باز هم به جبههها برگشتید؟
کمی که حالم خوب شد پسرعمویم آمد و گفت میخواهد عضو ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بشود. من هم همراهش رفتم در باغ شاه (میدان حر) آموزش دیدیم و زمستان سال ۵۹ ما را به دهلاویه و سوسنگرد فرستادند. همانجا بودیم تا اینکه عید سال ۶۰ به تهران برگشتیم و بعد خردادماه همان سال به عنوان بسیج سپاه خرمشهر به کوت شیخ اعزام شدیم. کوت شیخ بخشی از خرمشهر متصل به آبادان بود که به اشغال دشمن درنیامده بود.
در آزادسازی خرمشهر هم حضور داشتید؟
بله؛ اغلب حضورم در جبهه و مجروحیتهایم مربوط به خرمشهر میشود. در عملیات الی بیتالمقدس شرکت کردم و در مرحله سوم این عملیات دوباره ترکشی به پایم خورد و مجروح شدم. به نظرم روز ۲۰ اردیبهشت ۶۱ بود که پایم ترکش خورد و به پشت جبهه منتقل شدم. اول مرا به شیراز فرستادند و بعد به تهران منتقل شدم. در تهران بودم که شنیدم خرمشهر آزاد شده است.
بار دیگر چه زمانی به خرمشهر برگشتید؟
چند ماه بعد از آزادسازی شهر بود. آن موقع من جزو نیروهای تخریب بودم و به عنوان معاون تخریب سپاه خرمشهر خدمت میکردم. کارمان پاکسازی سطح شهر و اطراف آن از مینهای دشمن و گلولههای توپ و خمپارههای عمل نکرده بود. یک همرزمی هم داشتم به نام آقای حیدریان که الان مرحوم شده است. با ایشان عملیات تخریب انجام میدادیم. یادم است دقیقاً روز ۲۰ دیماه ۱۳۶۱ بود که با حیدریان به صابونسازی خرمشهر رفته بودیم. محیط آنجا آلوده به مین بود و میخواستیم آنها را خنثی کنیم. در اثنای کار پای چپم روی یک مین گوجهای رفت و از زیر زانو قطع شد. دوران نقاهتم را که طی کردم دوباره به خرمشهر برگشتم و به عنوان نیروی رسمی سپاه تا سال ۶۳ بیشتر کارهای دفتری انجام میدادم.
مگر خرمشهر به دلیل نزدیکی به مرز تا پایان جنگ خالی از سکنه نبود؟
اغلب مردم شهر را ترک کرده بودند. اما یکسری که دیگر چارهای جز ماندن نداشتند، برگشته بودند. اغلب کسانی که در شهر بودند، خانواده رزمندهها و غالباً پاسدارهایی بودند که در خرمشهر خدمت میکردند. من خودم که به شهر برگشتم خانهمان در خیابان چهلمتری هنوز سالم بود. سال ۶۲ یک موشک به خانهمان خورد و آن را با خاک یکسان کرد. اغلب بچههای سپاه خرمشهر مثل حاج ایاد برامزاده همسرانشان را به شهر آورده بودند و آنجا اسکان داده بودند. یادم است، چون همسر حاج ایاد در خانه تنها میماند و همسایهای هم نداشت، ایشان یک ضبط صوت و یک کلاشینکف در خانهاش میگذاشت و سر کارش میرفت. ضبط صوت از صبح تا شب روشن میماند و سروصدا میکرد. اینطور میخواستند وانمود کنند که در خانه کلی آدم است. کلاشینکف را هم گذاشته بود که اگر کسی خواست به زور وارد شود همسرش بتواند از خودش دفاع کند.
دوست دارید چه خاطراتی از دوران مقاومت خرمشهر را به نسل جوان بازگو کنید؟
من در خرمشهر صحنههای تکاندهنده بسیاری دیدم. یک بار خانهای با خمپاره دشمن منهدم شده بود. تمام اعضای خانواده که ۱۰ الی ۱۱ نفر بودند به شهادت رسیده بودند. ما که رسیدیم جنازهها را برده بودند ولی تمام اجزای بدنشان روی در و دیوار پاشیده بود. دیدن این صحنه واقعاً تکاندهنده بود. یا یکی از همرزمانمان به نام غلامرضا صالحپور تعداد قابل توجهی از اعضای خانوادهاش در یک آن و هنگام بمباران دشمن به شهادت رسیده بودند. خود غلامرضا تعریف میکرد روز حادثه مادربزرگش مشغول خواندن قرآن بود که گلوله خمپاره به خانه میخورد و علاوه بر مادربزرگ، مادرش، سه خواهر کوچکش و خالهاش به شهادت میرسند و پدرش هم مجروح میشود. از این چیزها در خرمشهر و شهرهای مرزی در همان اوایل جنگ بسیار بود. این خاطرات باید گفته شود و در تاریخ ماندگار شود. نسل جوان ما باید این خاطرات را هرچند تلخ هستند بشنوند و بدانند چه بر سر مردم مرزی و رزمندهها در همان اولین روزها و ماههای جنگ گذشته است.