کد خبر: 1321869
تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۴۰۴ - ۰۴:۲۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با همسر سردار سرتیپ دوم شهید مصطفی روشن از شهدای فراجا که در حملات رژیم‌صهیونیستی به شهادت رسید
شهادت پاداش خدمات صادقانه آقا مصطفی به مردم بود همسرم هر بار که تماس می‌گرفت، همیشه از ما حلالیت می‌طلبید؛ انگار خودش می‌دانست که قرار است این اتفاق بیفتد. تماس‌ها اغلب کوتاه بودند، مگر شب آخر. همان شبی که هم تولد پسرم بود و هم تولد خودم. آن شب با ما صحبت کردند، تبریک گفتند و با خنده و شادی گفتند: «ان‌شاءالله جنگ یکی دو روزه تمام می‌شود، می‌آیم دیدن‌تان و حتماً هدیه‌های تولدتان را هم می‌آورم.» ما هم دلگرم شدیم و امیدوار بودیم که به زودی دوباره او را ببینیم 
 صغری خیل‌فرهنگ

جوان آنلاین: گمان نمی‌کرد روزی بنشیند و از زندگی مشترک خود با همسرش برای رسانه‌ها روایت کند. همسر شهید که خود یکی از فارغ‌التحصیلان اولین دوره پلیس زن است، می‌دانست همراهی با یک نظامی سختی‌های خودش را‌دارد، اما با عشق و تفاهم زندگی‌شان را آغاز کردند. خوب همدیگر را درک می‌کردند، بودن‌ها و نبودن‌ها، مأموریت‌های گاه‌به‌گاه و سختی‌های راه و...، اما پاداش این همه تلاش و مجاهدت خالصانه، شهادت سردار سرتیپ دوم شهید مصطفی‌روشن به دست اشقی‌الاشقیا بود. سردار سرتیپ دوم مصطفی روشن از نیروی خدوم و پرافتخار سازمان اطلاعات فراجا بود که در حملات ددمنشانه رژیم‌صهیونیستی به پایتخت کشور به فیض شهادت رسید. ماحصل همراهی صبورانه و صمیمانه همسر شهید با ما نوشتاری است که پیش‌رو دارید.

از همکاری تا همسنگری

همسر سردار شهید مصطفی‌روشن هستم و فارغ‌التحصیل اولین دوره پلیس زن در سال ۸۲. ایشان هم فارغ‌التحصیل کاردانی پلیس، دوره یازدهم در سال ۸۱ بودند. هر دوی ما ورودی سال ۷۸ دانشگاه پلیس بودیم. ایشان با درجه ستوان‌سومی مشغول به خدمت شدند و من هم در بخش زنان فرودگاه مهرآباد شروع به کار کردم. حدود یک‌سال و نیم از خدمت من در فرودگاه گذشته بود که با هم آشنا شدیم. این آشنایی با وساطت برخی از همکاران و تعدادی از سرشیفت‌ها و رئیس گذرنامه فرودگاه شکل گرفت و در نهایت به ازدواج‌مان سرانجامید. برای مراسم ازدواج‌مان همه‌چیز را ساده و مختصر برگزار کردیم. حتی ماه‌عسل هم نرفتیم، همان روز‌هایی که معمولاً زوج‌ها استراحت می‌کنند، ما هر دو دوباره سرشیفت برگشتیم و مشغول خدمت شدیم. 

من تقریباً سه سال در فرودگاه مهرآباد، در بخش گذرنامه خدمت کردم. کار بسیار سخت و حساسی بود، چراکه شیفتی‌بودن آن فشار زیادی داشت و باعث فرسودگی شغلی می‌شد. با وجود علاقه زیادی که به کارم در گذرنامه داشتم، ناچار تصمیم گرفتم محل خدمتم را تغییر بدهم و به پلیس مهاجرت گذرنامه منتقل شوم. در سال ۸۵ وارد پلیس مهاجرت شدم و در بخش اسناد مشغول به خدمت بودم، در حالی که آقای روشن همچنان در فرودگاه مهرآباد خدمت می‌کردند. 

محمدحسین و امیرحسام

پس از گذشت حدود دو سال و نیم از زندگی مشترک‌مان، فرزند اول‌مان «محمدحسین» متولد شد؛ ۲۲ آبان ۱۳۸۶. در همان دوران، همسرم هنوز درگیر شیفت‌های سخت فرودگاه بود. کار طاقت‌فرسایی بود، اما ایشان با همان انگیزه و روحیه همیشگی ادامه می‌دادند. چند سال بعد او هم به پلیس مهاجرت آمد و مدتی در اداره تابعیت خدمت کرد. پس از آن، به‌عنوان رئیس اقامت سازمان‌ها مشغول خدمت شد و خدمتش در آن بخش ادامه پیدا کرد. پس از چند سال، مدتی کوتاه در کرج و در بخش وظیفه عمومی خدمت کردند و بعد به سازمان وظیفه عمومی تهران آمدند. چند سالی در حوزه بازرسی وظیفه عمومی مشغول بودند و در ادامه در ستاد فراجا مسئولیت‌هایی، چون ریاست بازرسی و ریاست اداره حقوقی را بر عهده گرفتند. 

سال‌هایی که گذشت، هم خوب بود و هم سخت. از یک طرف شیرینی زندگی مشترک‌مان را داشتیم و از طرف دیگر به خاطر اینکه هر دو نظامی بودیم، شغل‌مان پرتنش بود. استرس و اضطراب، همیشه بخشی از زندگی روزمره‌مان محسوب می‌شد. 

از همان وقتی که محمدحسین به دنیا آمد، من به فکر بازخریدی بودم تا بتوانم بیشتر در کنار خانواده باشم، اما بعد از صحبت‌هایی که با رئیس نیروی انسانی و رئیس پلیس داشتم، مجبور شدم کارم را ادامه بدهم تا سال ۹۶. بعد هم که خدا امیرحسام را به ما هدیه داد. 

سختی‌های یک زندگی 

در ابتدای زندگی مشترک، در کرج مستأجر بودیم. بعد از مدتی تصمیم گرفتیم به اندیشه برویم تا مسیرمان کمی نزدیک‌تر شود، اما همچنان دوری راه و ترافیک سنگین باعث می‌شد وقت زیادی در رفت‌وآمد تلف شود. صبح خیلی زود از خانه خارج می‌شدیم و بعدازظهر‌ها هم با خستگی زیاد برمی‌گشتیم. با وجود همه این سختی‌ها، تلاش‌مان این بود که همدیگر را درک کنیم و اجازه ندهیم فشار کار و مسیر، شیرینی زندگی‌مان را از بین ببرد. 

زندگی در کنار یک پلیس، سختی‌ها و البته زیبایی‌های خاص خودش را دارد. از آنجا که ما هر دو در نیروی پلیس خدمت می‌کردیم، بسیاری از شرایط و دشواری‌های همدیگر را درک می‌کردیم، با این حال، فشار کاری همسرم به دلیل مأموریت‌ها، آماده‌باش‌ها و مسئولیت‌های سنگین‌تر بیشتر بود و همین موضوع باعث می‌شد نیاز به صبوری و درک بیشتری از طرف من باشد. 

چند تماس تلفنی کوتاه!

آخرین باری که همسرم را دیدم، پنج‌شنبه بود. صبح همان روز من را از خواب بیدار کردند و گفتند: «اگر می‌خواهی به کرج بروی سریع‌تر حرکت کن تا به ترافیک نخوری.» مثل هر پنج‌شنبه و جمعه‌ای که معمولاً به خانه مادرم می‌رفتیم، آماده شدیم و حدود ساعت ۸:۳۰ از تهران بیرون زدیم، در حالی که ایشان در خانه ماندند تا روز جمعه به ما ملحق شوند، اما ساعت سه بامداد جمعه ناگهان با صدای انفجار از خواب پریدیم. وقتی تلفن‌ها را روشن کردیم، فهمیدیم که رژیم‌صهیونیستی حمله کرده است. بلافاصله با آقای آقامصطفی تماس گرفتیم و او گفت: «بله، حمله صورت گرفته.» حمله‌ها آنقدر نزدیک بود که ما تصور کردیم شهرک سوم خرداد مستقیماً مورد هدف قرار گرفته است. 

از همان لحظه، همسرم راهی اداره شد و دیگر ما ایشان را ندیدیم، تا زمانی که به شهادت رسیدند. در طول جنگ ۱۲ روزه، چون ما در کرج بودیم و او در محل خدمتش، حتی اجازه نداد که به تهران برگردیم، چون فکر می‌کرد در آن شرایط کرج امن‌تر است. تمام آن روز‌ها تنها ارتباط‌مان چند تماس تلفنی کوتاه بود، به‌قدری مختصر که فقط صدای مطمئن و محکم‌شان را می‌شنیدیم. 

در طول آن ۱۲ روز جنگ، همسرم هر بار که تماس می‌گرفت، همیشه از ما حلالیت می‌طلبید؛ انگار خودش می‌دانست که قرار است این اتفاق بیفتد. تماس‌ها اغلب کوتاه بودند، مگر شب آخر. همان شبی که هم تولد پسرم بود و هم تولد خودم. آن شب با ما صحبت کردند، تبریک گفت و با خنده و شادی گفتند: «ان‌شاءالله جنگ زود تمام می‌شود، می‌آیم دیدن‌تان و حتماً هدیه‌های تولدتان را هم می‌آورم.» ما هم دلگرم شدیم و امیدوار بودیم که به زودی دوباره او را ببینیم. 

آن شب برخلاف روز‌های قبل، مکالمه‌مان طولانی‌تر شد؛ حدود نیم ساعت با هم حرف زدیم. حتی با پسرم محمدحسین خیلی صحبت کردند و هر دو خوشحال بودند. ما هم شاد بودیم که حالش خوب است و دیدارش نزدیک خواهد بود. مرتب از ما حلالیت می‌خواست و می‌گفت: «در جنگ هیچ‌چیز معلوم نیست، خصوصاً که بیشتر حملات متوجه نیرو‌های نظامی است. در آخرین مکالمه‌مان، وابستگی‌اش به پسر کوچکم امیرحسام، کاملاً آشکار بود. دائماً سفارش می‌کرد: «هر چیزی که امیرحسام خواست، برایش بخر... نگذار بهانه بگیرد یا اذیت‌تان کند.» این حرف‌ها حال و هوایی عجیب داشت.»

باز هم انگشتر و لباسی خونین

روز دوازدهم هیچ خبری از او نشد. قرار بود تماس بگیرد، برای همین ما خیلی نگران شدیم و این نگرانی بین ما، خانواده، بستگان و دوستان مشترک‌مان شدت گرفته بود. تلفن‌های مشکوک شروع شد؛ تماس‌هایی از دوستان همدوره‌ای‌ها و حتی یکی از دوستانم که خواهر رئیس دفتر همسرم بود. همه مرتب زنگ می‌زدند، اما هیچ‌کس چیزی را واضح نمی‌گفت. همین باعث شد اضطرابم بیشتر شود. با هر کسی که تماس می‌گرفت التماس می‌کردم: «اگر خبری دارید به من بگویید، گوشی خاموش است ما هیچ اطلاعی نداریم.»

تا اینکه یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت: «شنیده‌اند اتفاقی برای آقای روشن افتاده»، هرچند با تردید و امیدواری که این خبر درست نباشد. همان لحظه دلشوره‌ام چند برابر شد. از طریق خواهرم از دوستان همسرم پرس‌وجو کردیم و بالاخره تأیید کردند که در گروه‌شان اعلام شده او به شهادت رسیده است. همین خبر، دنیایم را زیر و رو کرد و بلافاصله به سمت بیمارستان ولیعصر راه افتادیم. 

با وجود اینکه همه می‌گفتند، همسرم به شهادت رسیده، من همچنان امیدوار بودم؛ امیدوار که شاید مجروح شده یا هنوز زنده باشد. حتی تا روزی که قرار شد برای تشخیص هویت برویم، دلم راضی نمی‌شد باور کنم. با خودم می‌گفتم شاید یک درصد، فقط یک درصد هنوز زنده باشد، اما ما تا آخرین لحظه امیدوار بودیم. وقتی برای تشخیص هویت رفتیم، هنوز باورم نمی‌شد. صورتش را به من نشان ندادند، اما از روی انگشتر و لباسش یقین پیدا کردم که اوست. نامش هم در فهرست شهدا درج نشده بود، فقط نام تعدادی از همکاران را اعلام کرده بودند، اما وقتی مشخصاتی دادیم، گفتند یکی از شهدا قامت بلندی دارد و همان لحظه دانستم که حقیقت همان است که نمی‌خواستم باور کنم. همانجا برایم مسجل شد که همسرم هم جزو شهداست. او اولین شهید اداره‌شان بود، همانطور که رئیس دفترشان هم گفته بود. 

به پسرم گفتم: «بابا رفته جبهه!»

شهادت، واقعاً فوزی عظیم است؛ افتخاری که نصیب هر کسی نمی‌شود و تنها کسانی به آن می‌رسند که خداوند بهترین‌ها را برای‌شان مقدر کرده باشد. باور دارم آقامصطفی هم به خاطر خدمات صادقانه‌ای که در خدمت به مردم و سازمان انجام دادند، شایسته این افتخار شدند و به این جایگاه والا رسیدند، اما برای ما نبودن‌شان بسیار سخت است. من دو پسر دارم که هر دو در سنینی حساس به حمایت و حضور پدر نیاز دارند. مخصوصاً پسر بزرگ‌ترم که در دوره نوجوانی قرار دارد. فقدان او خلأ بزرگی در زندگی ما ایجاد کرده و جای خالی‌اش هر روز آزارمان می‌دهد. 

با این حال، از طرفی همین که او به چنین مقام بزرگی رسید و خداوند این افتخار را نصیبش کرد، تسلایی برای ماست. پیش از این هرگز حس همسران شهدا را درک نکرده بودم. همیشه به خود می‌گفتم، همسران شهدا چه رنج بزرگی می‌کشند که پشتیبان زندگی‌شان را از دست داده‌اند. امروز خودم طعم این سختی را می‌چشم، در عین اینکه دلم آرام می‌گیرد که او به منزلتی والا رسید. 

همسر شهیدبودن افتخاری بزرگ است، اما در کنار این افتخار همیشه نگرانی من برای پسرانم باقی است؛ مخصوصاً برای پسر کوچکم. ما او را امیدوار کرده‌ایم که «بابا رفته جبهه» و به او می‌گوییم: وقتی جنگ تمام شود، پدرت برمی‌گردد و دوباره او را خواهی دید. می‌دانم با سن و سال کمی که دارد، درک‌کردن این حقیقت بسیار سخت است. 

یک جمله دلم می‌خواهد به تمام خانم‌های ایرانی بگویم: قدر زندگی مشترک‌تان را بدانید. حتی اگر مشکلات زیاد دارید، حتی اگر دغدغه‌ها سنگین است، اینکه پشتیبان زندگی‌تان در کنارتان حضور دارد، نعمتی بزرگ است. با تمام سختی‌ها بسازید و شاکر باشید؛ ان‌شاءالله خدا هم یاری‌تان خواهد کرد. 

حالا چه خطابت کنم؟!

داغ دیدن سخت است؛ چه داغ همسر باشد، چه داغ فرزند و چه هر عزیز دیگری. فرقی نمی‌کند، برای همه خانواده‌ها جانکاه است، مخصوصاً برای مسلمانان مظلومی که هر روز بی‌گناه به خاک و خون کشیده می‌شوند. امید دارم روزی دوباره صلح و امنیت به دنیا بازگردد. 

این راخوب می‌دانم که من به عنوان همسر شهید، راه همسرم را ادامه خواهم داد. مطمئن هستم که نیرو‌های مسلح انتقام خون شهدا و آسیب‌دیدگان این جنگ تحمیلی را خواهند گرفت. عهد کرده‌ام فرزندانم را همانطور تربیت کنم که پدرشان آرزو داشت. یکی از خواسته‌های آقامصطفی این بود که پسر بزرگ‌مان حتماً پزشک شود و من با تمام توان از او حمایت می‌کنم تا به آرزوی پدرش برسد. دعای همیشگی من این است که اول از همه امام‌زمان ظهور کنند تا این دنیا پر از صلح و آرامش شود و جنگ و خونریزی به پایان برسد. آقامصطفی خیلی ادامه تحصیل را دوست داشت. همیشه برای علم و دانش اهمیت زیادی قائل می‌شد. او آخرین ترم دکتری بود که شهید شد. خیلی تمایل داشتند که هر چه زودتر مدرک شان را بگیرند، این اواخر به من می‌گفت دیگر باید من را آقای دکترخطاب کنی! حالا نمی‌دانم بگویم دکتر یا سردار شهید مصطفی روشن.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار