جوان آنلاین: جمهوری اسلامی ایران نه جنگ طلب است نه متجاوز، اما وقتی بحث منافع ملی و دفاع از تمامیت ارضی و دفاع از آب، خاک و آسمان کشور مطرح باشد، تجاوز کشور متخاصم را بیپاسخ نخواهد گذاشت و با تمام وجود پای امنیت مردم غیور ایران خواهد ایستاد. همدلی و همبستگی مردم در جنگ ۱۲ روزه نشان داد هر ایرانی نماد فداکاری، مقاومت و پیروزی است. همانطوری که درجنگ هشت ساله تحمیلی مردم پای تمامیت ارضی وطنشان ایستادند، در این زمانه نیز در برابر هر متخاصم و متجاوزی تا پای جان ایستادگی خواهند کرد. مازندران در جنگ ۱۲ روزه رژیمتروریستی صهیونیستی علیه ایران ۴۹ شهید تقدیم کرد که شهید محمدعرفان رمضانی اهل روستای بالا احمد چالهپی بابل یکی از این ۴۹ شهید مازندرانی است. محمدعرفان دوم تیر ۱۴۰۴ در بمباران ستاد فرماندهی انتظامی تهران بزرگ به شهادت رسید. زری عزیزی مادر شهید محمدعرفان رمضانی با ما از تنها پسرش سخن میگوید.
پسر بهشتی من
بعد از ۱۳ سال زندگی مشترک اول اردیبهشت سال ۱۳۸۴ پسر بهشتیام متولد شد. محمدعرفان گرمای زندگی ما بعد از سالها تنهایی بود؛ اسرائیل کودککش تنها پسرم را از من گرفت.
پسرم کودکی شیرینی داشت. خدا او را بعد از ۱۳ سال به ما هدیه داده بود. خیلی خوشحال بودم که خداوند پسری به ما داده است. محمدعرفان از کودکی دلسوز و مهربان و معصومیتی در صورتش بود که نمیشود بیان کرد، خیلی آرام بود.
عرفانم بعد از کلاس درسش به سرکار میرفت. اول شاگرد گچکاری بود بعد از آن سنگکاری ساختمانها را انجام میداد. شغل مورد علاقهاش برقکاری بود. چریک و کاربلد بود. وقتی از او میپرسیدم چرا با سن کم به سرکار میروی؟ پاسخ میداد که به کار و تلاش علاقه دارم. یکبار استادش ۳۰ هزار تومان به او داده بود، از این مزد کم بسیار خوشحال بود. در کارش خیلی حرفهای بود. وسیله برقی را وقتی باز میکرد زود تعمیر میکرد. مادر همکلاسیهایش میگفتند عرفان مغز یک مهندس را دارد اگر درس بخواند به جایی میرسد.
رزق حلال کشاورز
همسرم یک کارگر ساده بود. در زمین کشاورزی مردم کار میکرد. من هم هر روز از پنج صبح تا پنج غروب در زمینهای کشاورزی مردم نشا و وجین میکردم. پسرم وقتی شیرخوار بود، شیرخشک به او میدادم، چون سرکار میرفتم تا نشاکاری تمام شود. سالها خانه پدر شوهرم زندگی میکردم، بعد از اینکه عمل جراحی کردم، دیگر نمیتوانستم سرکار کشاورزی بروم. چون آشپزی را دوست داشتم به آشپزخانه رفتم و تا زمانی که خبر شهادت عرفان جانم را به من دادند در آشپزخانه کار میکردم.
عرفانم تا کلاس یازدهم در رشته برق هنرستان آمل درس خواند. بیشتر کارهایش آمل بود. ۱۸ سالگی به سربازی رفت. دو ماه آموزشی را در مرزنآباد چالوس گذراند و برای ادامه سربازی به یگان ویژه فرماندهی فراجا رفت.
۱۵ ماه خدمت سربازیاش در افسریه تهران بود. در ستاد فرماندهی یگان ویژه هم کار فنی مثل تعمیر کولر و سیمکشی انجام میداد. به خاطر مسافت طولانی بقیه سربازیاش بخشیده شد، یعنی باید ۱۸ ماه خدمت میکرد.
۳ روز بیخبری
عیدقربان، یعنی شانزدهم خرداد عرفان به مرخصی آمد و همان شب شانزدهم دوباره به محل خدمتش برگشت. ساعت ۱۲ شب حرکت کرد و ساعت شش صبح به تهران رسیده بود. وقتی به محل خدمتش رسید به من زنگ زد. قبل از حرکت به او گفته بودم که بیدار میمانم تا به من زنگ بزنی.
بعد از تماس گوشی را خاموش کرد و رفت. وقتی برای آخرین بار به سربازی رفت، نزدیک یک هفته تلفنی صحبت میکردیم، جنگ بود. میگفتم آنجا جنگ چگونه است؟ میگفت مامان! اینجا مثل ترقهبازی چهارشنبهسوری است. اصلاً ترس و وحشت در پسرم نبود.
بعد از یک هفته که از عیدقربان گذشت، سه روز هیچ تماسی با هم نداشتیم و گوشی پسرم خاموش بود. خیلی دلم شکسته بود. پیش خودم میگفتم عرفانجانم حالش خوبه و خودش زنگ میزند. آنقدر خودم را قوی نگه داشتم تا اگر کسی زنگ زد، نگویم از عرفانم خبر ندارم. چهارشنبه و پنجشنبه عرفانم زنگ نزد. شنبه که تماس گرفت، گفتم عرفان بالاخره زنگ زدی! این چند روز کجا بودی؟ گفت مامان! تلفنها را از ما گرفتهاند. دیگر نگذاشتند که ما با همدیگر صحبت کنیم.
چون تلفنها شنود بود، رمزی حرف میزد. میگفت مامان من سرکار هستم ناهار به خانه میآیم. فرماندهان به سربازان گفته بودند، چون تلفنها شنود است، نگویید ما سربازی هستیم، بگویید ما سرکار هستیم. عرفان به من گفت ناهار چی درست کردی؟ گفتم ناهار غذای خوشمزه درست کردم. فرماندهان میخواستند با این حرفها دل خانوادهها آرام شود.
آخرین دیدار
عیدقربان آخرین بار بود که پسرم را دیدم. تا روزی که میخواست شهید شود با هم در تماس بودیم. شب قبل از شهادتش ساعت ۱۰:۳۰ به من زنگ زد. گوشی را برداشتم، دیدم تماس ناشناس است، رفتم آشپزخانه روی صندلی نشستم. صدایی از پشت تلفن گفت منزل رمضانی؟ عرفان جانم بود صدایش را عوض کرده بود. من اصلاً صدایش را نشناختم. گفتم بفرمایید! گفت محمدعرفان بچه شماست؟ گفتم بله. گفت بچه شما شهید شد! تا گفت شهید شد خواستم شوهرم را بیدار کنم و جیع بزنم.
ناگهان عرفان گفت مامان مامان منم جیغ نکش. گفتم نه پسر، صدایت خیلی عوض شده؟! گفتم مامان! اینجور شوخیها را با من نکن. تو میدانی من استرسی هستم، کمی صحبت کردیم. عرفان گفت مامان دلم پیشت بود و گفتم زنگ بزنم. یواشکی رفته بود پشت خوابگاهش. گفت مامان بیا با هم درد دل کنیم. گفتم بگو پسرم. گفت مامان خیلی تو را دوست دارم، میخواهم اول محرم به خانه بیایم، مرخصیام دارد تمام میشود. فردا مرخصی شهری دارم پس فردا که اول محرم است من خانهام. گفتم انشاءالله به سلامتی. برایش دعا کردم.
پیامهای صبحگاهی
همیشه صبحها پیامک میدادم. مینوشتم عرفانجان! سلام پسر قشنگم امروز زیر سایه الله و امام زمان (عج) باشی. من هر روز صبح ساعت یک ربع به هشت میرفتم سرکار. ما خانواده متوسطی هستیم برای گذرانامورات مان زن و شوهر هر دو سرکار میرفتیم.
روز بعد از آنکه عرفان زنگ زد و با من سر شهادتش شوخی کرده بود، دوباره زنگ زد و خیلی معذرتخواهی کرد و گفت مامان ببخشید من تو را به استرس انداختم. شرمنده! گفتم پسر! الان چکار میکنی؟ گفت صبحانه میخوریم، میخواهم تانک را دوگانهسوز بکنم، بروم جنگ با اسرائیل. گفتم عرفان از این شوخیها با من نکن میدانی آنجا جنگ و شلوغ است... اصلاً من دلم نمیآمد فکر کنم آنجا جنگ است و پسرم میخواهد شهید شود. خیلی صحبت کردیم و خندیدیم، ولی انگار به دلش افتاده بود که اتفاقی میافتد. گفت من اول محرم میآیم. چون همسرم مداح است و دوست داشت موقع مداحی، پسرش در روستا باشد، عرفان میگفت امسال محرم هر طور شده میآیم، اما اول محرم خبر آوردند پسرم شهید شده است.
«و مه جان پسره»!
دوم تیرماه بود، ساعت ۱۲ یا ۱۱:۳۰ ظهر و فصل نشای کشاورزان. من سرکار بودم. مردم غذای بیرونبر میبردند. عروس همسایهمان زنگ زده بود، اما نتوانستم جوابش را بدهم. باز دیدم زنگ میزند، گفتم چه شده؟ گفت پادگان عرفان را زدند! گفتم چی شده؟ گفت آنجا را زدهاند... اول میگفتند عرفان مجروح شده است، اما قبول نکردم، من را به خانه آوردند. محلیهای ما همه خبر داشتند عرفانم شهید شده است.
کمی بعد شوهرم، برادرش و دامادمان به تهران رفتند. گفتم تا همسرم نرود و پسرم را از نزدیک نبیند، حرف هیچکس را باور نمیکنم که عرفانم شهید شده است. در تهران همسرم و بقیه را ابتدا به بیمارستان بعثت و سپس به بهشت زهرا (س) برده بودند.
صبح روز بعد همسرم به من زنگ زد و گفت نمیخواهی آقا عرفان را ببینی؟ بیا ملاقاتش. کارت ملی و شناسنامهاش را همراهت داشته باش. اصلاً باورم نمیشد! در تهران به پزشکی قانونی رفتم، میخواستند هویت شهید را شناسایی کنیم. آنجا شوهرم را به یک اتاقی بردند. همسرم تا آن موقع نفهمیده بود که عرفانم شهید شده است. کارت ملی شوهرم را گرفتند و یکی یکی عکس شهدا را از صفحه کامپیوتر نشان دادند. همسرم گفت این عرفان منه. این جان من پسرمه. به زبان مازنی (و مه جان پسره.)
اولین شهدای ستاد فرماندهی فراجا
عرفان من از اولین شهدای ستاد فرماندهی فراجا بود. با شهید ابوالفضل روشن هم خدمتی بودند، ولی ابوالفضل در ساختمان دیگری شهید شده بود، عرفان بعد از شهادتش سریع شناسایی شد. وقتی به ستاد فرماندهی رفتیم فرماندهان خیلی به ما احترام میگذاشتند. وقتی به پادگان رسیدم، خیلی گریه کردم. پادگان ستاد فرماندهی خیلی بزرگ بود. تا نصف راه رفتم. به همان اتاق خوابگاهی که عرفان وسایلش را در آنجا میگذاشت. کفشش را به من نشان دادند، خاکی بود، گذاشتم روی قلبم و خیلی گریه کردم. جایی را نشانم دادند که محل شهادت پسرم بود، زانو زدم و محل شهادتش را بوسیدم و گفتم پسرم همینجا شهید شد.
پیکر پسرم سالم بود. یک پایش فقط ترکش خورده بود. اولین کسی که شهید شد، عرفان من بود. لحظه شهادت میخواست کولر اتاق فرماندهاش را تعمیر کند. رفته بود تا از اتاقش دلرش را بیاورد، وقتی به در خوابگاهش میرسد، ترکش میخورد. خونریزی خیلی زیادی داشت. فرماندهش به ما گفت آمبولانس به سرعت آمد، اما تا آن لحظه خون زیادی از عرفان رفته بود. پسرم گفته بود فقط به من آب بدهید، اما به او میگویند اگر آب بخوری، خونریزیات زیاد میشود. عرفان را میخواستند داخل آمبولانس ببرند، ولی تا میخواستند او را داخل آمبولانس بگذارند به شهادت میرسد.
پیکر عرفان را به سردخانه بهشت زهرا (س) انتقال داده بودند. سه روز طول کشید تا جواز دفن بدهند. بعد از سه روز پیکرش را به سردخانه آرامگاه گلهمحله بابل آوردند. فردای آن روز وداع با شهید انجام شد. اول محرم عرفان جانم خاکسپاری شد. خودم پسرم را خاک کردم. شش روز صورت زیبای پسرم را ندیده بودم. خدا را شکر کردم صورتش سالم بود و توانستم روی ماهش را برای آخرین بار ببینم. میگفتم تنها پسرم را اسرائیل کودککش از من گرفت.
خیلی زود بزرگ شد
عرفان من مهربان و خیلی اهل ایمان بود. پشتسر هیچکس صحبت نمیکرد. این پسر یک معجزه بود. پسرم یک دفعه بزرگ شد. تعجبم این بود دو ماه مانده بود تا شهید شود، اما انگار به یک بلوغی رسیده بود. چقدر مهربان بود. هر چه از محمدعرفانم بگویم کم گفتهام. میگفت مامان! من آرزوهایت را برآورده میکنم. من دیگر نمیگذارم کار بکنی. میگفتم عرفان! من خودم دوستدارم سرکار بروم به پول احتیاج ندارم. به خاطر سرگرمی خودم میروم. منتظر بودم سه ماه سربازیاش تمام شود تا عصای دستم شود، نمیدانستم پسرم شهید میشود.
تلویزیون وقتی بچههای غزه را نشان میداد خیلی گریه میکردم. نمیدانستم روزی این اشکها را برای شهید خودم نیز میریزم. پسرم اوایل سربازی در آشپزخانه کار میکرد. هر وقت به خانه میآمد، میگفت: مامان دستانم دارد از کار پاره میشود. با من شوخی میکرد. میگفت برای چند نفر غذا میپزی؟ میگفتم اگر موقع کار کشاورزی باشد برای ۱۰۰ نفر. میگفت مامان! ما برای سه، چهار هزار نفر غذا درست میکنیم. انگشتان پسرم وقتی در آشپرخانه کار میکرد، کبود بود. وقتی به خانه میآمد دستانش را کرم میزدم. بعد از سه ماه کار در آشپزخانه گفت بروم در کار فنی و برق که استعدادش را داشت. سرهنگ محل خدمتش میگفت انگار معجزه شده بود عرفان پیش من آمده بود. من خیلی خوشحال شدم. خیلی در کارش تند و تیز بود. هر موقع او را میدیدم، خوشحال میشدم. سحرخیز بود و کارهایش را خوب و به نحو احسن انجام میداد.
شهادت را دوستدارم
پسرم دوم تیر ۱۴۰۴ به شهادت رسید. قبل از شهادتش به دوستانش گفته بود، من دوست دارم قبل از پدر و مادرم بمیرم. آدم اگر الکی بمیرد یا با موتور تصادف کند یا زیر ماشین برود، هیچ ارزشی ندارد من شهادت را دوست دارم. از مردن نمیترسید. میگفت مامان من شهید میشوم و محرم میآیم. گفتم باز داری اعصابم را داغان میکنی. این حرفها را نزن. مامان من میدانم شهید میشوم. مرگ خوب است اگر با شهادت باشد. از مردن ترس نداشت. این حرفها را قبل از اینکه سربازی برود، میزد.
وفتی اسرائیل به ستاد فرماندهی فراجا حمله هوایی کرد، اول ساختمانی که عرفانم در آن بود مورد اصابت قرار گرفت و پسرم شهید شد. سمت چپ پایش ترکش خورده بود. نمیدانم شکمش آسیبی دیده بود یا نه. وقتی عرفانم را آوردند داخل آکاسیف بود. ۱۰ روز قبل از حمله اسرائیل به ستاد فرماندهی ناجا به سربازان گفته بودند که پادگان را خالی کنند. سربازان در فضای سبز میماندند. اصلاً در پادگانشان نمیخوابیدند. در این زمان دستور دادند سربازان به شکل کامل ستاد را تخلیه کنند، اما عرفان گفته بود من بروم چه کسی اینجا بماند؟ چرا بروم. در حمله اسرائیل یکی از فرماندههای پسرم ترکشهایی به دستان و گوشش خورده و مجروح شده بود. موشک اسرائیل به حیاط فرماندهی انتظامی تهران بزرگ اصابت کرده بود، عرفان من در حیاط ستاد فرماندهی فراجا مجروح شد.
پسر شهیدم سنگ مزار ندارد
پسرم بعد از چهار ماه هنوز سنگ مزار ندارد. وقتی باران میآید داخل قبرش آب میرود. میخواهیم خودمان سنگ مزار بگذاریم، اجازه نمیدهند. وقتی به بنیاد شهید مراجعه کردیم، میگویند از تهران باید دستور بیاید تا مهر جنگ ۱۲ روزه به این شهیدان تعلق بگیرد! از مسئولان خواهش میکنیم به این امورات رسیدگی کنند؛ شهدای ما برای حفظ وطن شهید شدند.