کد خبر: 1154164
تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۰۲:۲۰
«روز‌های بی‌آینه» اثر گلستان جعفریان، روایتگر زندگی زنی است که جنگ بر سر آن به ناگاه آوار شد و مانند طوفانی آن را با خود برد.

«روز‌های بی‌آینه» اثر گلستان جعفریان، روایتگر زندگی زنی است که جنگ بر سر آن به ناگاه آوار شد و مانند طوفانی آن را با خود برد.
روز‌های بی‌آینه، خاطرات منیژه لشکری، همسر سرلشکر خلبان شهید آزاده حسین لشکری است که از زندگی‌اش و چگونگی تحمل ۱۸ سال دوری از همسرش در دوره اسارت سخن می‌گوید. زندگی زنی که با عشق و اشتیاق در ۱۷ سالگی پای سفره عقد می‌نشیند، در ۱۸ سالگی طعم مادر شدن را می‌چشد و همان سال آغاز انتظار و چشم به راهی ۱۸ ساله اوست؛ همسر خلبانش مفقودالاثر می‌شود.
منیژه لشکری در این کتاب هم از دوران کودکی‌اش سخن گفته و هم از روز‌هایی که در انتظار همسرش گذشت. داستان زندگی منیژه لشکری هر چند در حوزه خاطرات همسران شهدا می‌گنجد، اما داستان متفاوتی است. او سال‌ها برای بازگشت شهید حسین لشکری؛ سیدالاسرا، انتظار کشید، بی‌آنکه خبر موثقی از او داشته باشد.
این کتاب به روایت ناگفته‌هایی از جنگ تحمیلی پرداخته و چگونگی انتخاب‌های یک زن در نبود همسرش و به دوش کشیدن بار زندگی توسط دختری ۱۸ ساله به همراه فرزند چهار ماهه‌اش را شرح می‌دهد. این اثر در قالب مستند داستانی نوشته شده و همچنین به دلیل واقعی بودن آن سنگینی بار مستند بیشتر به چشم می‌خورد.
منیژه لشکری ۱۴ سال را در بی‌خبری و انتظار مطلق سپری می‌کند. پس از اعلام اسارت همسر، سه سال دیگر طول می‌کشد تا دیدار میسر شود. شکاف عمیق ۱۸ ساله، انتظار و دور افتادن از هم و تفاوت‌های شخصیتی به وجود آمده در گذر سال‌ها، هر دو را وامی‌دارد تا برای شناخت یکدیگر دوباره تلاش کنند.
احساس غریبگی و درد و رنج بر عشق و اشتیاق جوانی غالب است. زن و مردی که ۱۸ سال یکدیگر را ندیده‏‌اند و شاهد تغییرات فیزیکی و شخصیتی یکدیگر نبوده‌‏اند، حالا باید همه این ۱۸ سال را بشناسند، بر آن عاشق شوند و زیر یک سقف کنار یکدیگر زندگی کنند. آنان بار دیگر زندگی مشترک‌شان را آغاز می‌کنند، این بار نه با شور و اشتیاق جوانی، بلکه با درک رنج ۱۸ سال انتظار برای رسیدن به یکدیگر.
گلستان جعفریان، نویسنده این کتاب، تلاش دارد بیش از هر چیز به مهم‌ترین دغدغه راوی در این کتاب بپردازد؛ زنانگی از دست رفته‌اش. وی در این کتاب با شخصیت‌پردازی قوی، توصیف، بیان جزئیات و نقب زدن به درون شخصیت راوی، روایتی جدید ارائه می‌دهد. به گفته خودش، «روز‌های بی‌آینه» باب جدیدی در ادبیات دفاع مقدس است. هر چند این کتاب، کتاب خاطرات منیژه لشکری است، اما همزمان شخصیت دیگری نیز مخاطب را به خود جذب می‌کند؛ حسین لشکری.
در بخشی از کتاب روز‌های بی‌آینه می‌خوانید:
در عرض نیم ساعت دو سه صفحه انگلیسی پُر کرد و داد به دست من. گفتم: «نمی‌خوام. من که انشا نخواستم، حسین آقا!»، گفت: «بگیر بابا. برو نمره‌ت رو بگیر.»
به نوشته‌ها نگاه کردم و گفتم: «ولی اینکه تمامش سر همه، نه معنی‌ش رو می‌فهمم، نه می‌تونم بخونم.»
گفت: «یک دور از روی نوشته‌ها بخون. هر کلمه‌ای رو هم که نتونستی بخونی زیرش خط بکش تا جدا از هم بنویسم. معنی‌ش هم مهم نیست. گفتن راجع به خانواده‌تون بنویسید. برو نمره‌ت رو بگیر.»
زیر بعضی از کلمات ناخوانا خط کشیدم و حسین برایم جدا از هم نوشت و حروفش را هجی کرد. انشا را پاک‌نویس کردم و بردم سر کلاس. خوشحال بودم و به خودم می‌گفتم: «چه خوب شد آذر از حسین آقا خواست انشا بنویسه! حالا نمره کامل رو می‌گیرم.»
یکی دو نفر انشاهای‌شان را خواندند تا اینکه معلم اسم من را خواند. رفتم و جلوی کلاس ایستادم. چند خط که خواندم، معلم گفت: «بسه دیگه لشکری! انشا رو بذار روی میز من و برو بشین!»
تعجب کردم، چون قبل از من از کسی نخواسته بود انشایش را بگذارد روی میزش. برگه انشایم را روی میزش گذاشتم و نشستم. چند دقیقه که گذشت، خانم معلم آمد کنار میزم و گفت: «زنگ تفریح توی کلاس بمون، باید باهم صحبت کنیم.»
دلم شور افتاد. زنگ خورد و همه بچه‌ها رفتند بیرون. رفتم جلوی میز خانم معلم ایستادم و گفتم: «چی شده خانوم؟»
پرسید: «این انشا رو کی برات نوشته؟»
گفتم: «خواهرم خانوم.»
گفت: «دروغ می‌گی! بگو کی نوشته؟»
سکوت کردم. خانم معلم ادامه داد: «خواهرت می‌خواد از تو خواستگاری کنه؟»
با شنیدن این حرف خشکم زد. اشک توی چشم‌هام جمع شد. گفتم: «به خدا خانوم...».
خانم معلم اجازه نداد حرفم را تمام کنم. گفت: «به من راستش رو بگو! دوست‌پسر داری؟ اگه راستش رو نگی، مجبور می‌شم برم دفتر به خانم مدیر جریان رو بگم.»
با صدای لرزان گفتم: «به خدا خانوم دوست‌پسر ندارم، فقط خواستم انشای خوبی بنویسم و نمره خوبی بگیرم.»
خانم معلم که فهمیده بود معنی انشایی را که خوانده‌ام، واقعاً نفهمیده‌ام، گفت: «دختر ساده! هر کسی که این انشا رو برات نوشته تو رو دوست داره. توی این انشا نوشته به زودی از تو خواستگاری می‌کنه.»
با شنیدن حرف‌های خانم معلم از تعجب خشکم زد. آن‌قدر عصبانی بودم که دلم می‌خواست حسین را خفه کنم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار