کد خبر: 1321374
تاریخ انتشار: ۱۳ مهر ۱۴۰۴ - ۰۱:۰۰
گفت‌و‌گوی «جوان» به مناسبت هفته فراجا با همسر سردار شهید علیرضا لطفی جانشین سازمان اطلاعات فراجا که در حملات رژیم صهیونیستی به شهادت رسید
با عشق و علاقه راهش را انتخاب کرده بود فوت دخترمان در سال گذشته یکی از سخت‌ترین امتحان‌هایی بود که در زندگی‌مان اتفاق افتاد. واقعاً داغ بزرگی بود. من خیلی ناراحت بودم، اما شهید لطفی همیشه با آرامش می‌گفت: «خدا وقتی بخواهد پدر‌و‌مادر را امتحان کند، سخت‌ترین امتحانش را با فرزندان‌شان می‌گیرد.» او هیچ وقت از این موضوع عصبانی یا گلایه‌مند نشد. می‌گفت: «فرزند امانتی از طرف خداست. همان خدایی که به ما داده، زمان گرفتنش را هم خودش تعیین می‌کند، نه ما» همیشه تأکید داشت نباید در برابر خواست خدا، چون و چرا کنیم، چون خدا بهتر از ما مصلحت را می‌داند
صغری خیل فرهنگ

جوان آنلاین: به مناسبت هفته فراجا، بر خود واجب دانستیم تا یاد و خاطره شهدای گرانقدر جنگ تحمیلی ۱۲روزه را گرامی بداریم. در این مجال به سراغ سردار شهید والامقام علیرضا لطفی، جانشین سازمان اطلاعات فراجا رفتیم؛ مردی که همیشه آرزو داشت پایان زندگی‌اش با شهادت رقم بخورد و این خواسته را بار‌ها بر زبان آورد. همسر ایشان چنین روایت می‌کند: «گاهی که صحبت از شهادت می‌کرد، به او می‌گفتم: می‌ترسم روزی شهید شوی و از دستت بدهم. اما او تنها لبخندی آرام می‌زد و می‌گفت: از خدا خواسته‌ام پایان زندگی‌ام با شهادت باشد. می‌خواهم سرپا و در حال خدمت به شهادت برسم. با این حال تأکید می‌کرد، شهادت آسان نیست و می‌گفت: شهید شدن فقط آرزو نیست، خدا باید انتخاب کند. همه آرزو می‌کنند، اما خدا هر کسی را شهید نمی‌کند. او باور داشت زندگی باید شهیدوار باشد تا پاداشش شهادت باشد و در عمل نیز چنین زیست.» این روایت صمیمانه برگرفته از گفت‌وگوی ما با همسر سردار شهید علیرضا لطفی، جانشین سازمان اطلاعات فراجاست. با هم بخوانیم.

همسری و همسنگری

من و شهید لطفی ۳۱سال با هم زندگی مشترک داشتیم. آشنایی ما به زمانی برمی‌گردد که من دانشجو بودم و ایشان در تهران مشغول به کار بود. من همسایه خواهرشان بودم و از همانجا این آشنایی ما شروع و به ازدواج ختم شد. از آن زمان تاکنون ۳۱سال است در تهران زندگی می‌کنم. همان ابتدا به من گفت: «وقتی با کسی همراه می‌شوی، باید سختی‌های مسیر او را هم بدانی و بپذیری.» من هم می‌دانستم که زندگی با یک نظامی بودن سختی‌های خودش را دارد. برای همسر یک نظامی بیشتر از همسربودن باید همسنگر باشی. چون مأموریت‌ها و نبودن‌های‌شان زیاد است و بخش بزرگی از کار‌های زندگی، چه داخل خانه و چه بیرون، روی دوش همسران‌شان می‌افتد. 

شغلش را سخت می‌دانست، اما با عشق و علاقه راهش را انتخاب کرده بود. با اینکه رتبه برتر کنکور بود، اما مسیر دیگری را انتخاب کرد و با علاقه شدید تصمیم گرفت پلیس شود. همیشه می‌گفت: «من به کاری که انجام می‌دهم باوردارم و وقتی به چیزی اعتقاد پیدا کنم، تا آخر راه پای آن می‌ایستم.» اعتقاد داشت هر جا کشور نیاز داشته باشد، باید خدمت کرد. فرقی نمی‌کرد زاهدان باشد یا خوزستان و... او همیشه آماده خدمت بود. 

رزمنده ۱۴ ساله روز‌های جنگ

شهید لطفی از همان نوجوانی روحیه جبهه و جهاد داشت. وقتی فقط ۱۲، ۱۳ ساله بود، اصرار داشت به جبهه برود. یک‌بار حتی به زور خودش را به منطقه رسانده بود. در حدود ۱۴، ۱۵ سالگی دوباره به جبهه رفت و با امضای خودش ثبت‌نام کرد و راهی جبهه شد. او در اواخر جنگ برای مدتی به جبهه اعزام شد و به عنوان سرباز در همان روز‌های پایانی جنگ حضور داشت. جنگ که تمام شد، دوباره به دانشگاه بازگشت و مسیر تحصیلی‌اش را ادامه داد. رشته تحصیلی‌اش حقوق بود و تا مدارج عالی ادامه داد. آخرین مدرک او دکترا بود. 

مهم‌ترین شاخص‌اش ایمان بود

مهم‌ترین ویژگی شهید لطفی ایمان و اعتقاداتش بود. برای همسرم خیلی مهم بود، نمازش حتماً اول وقت باشد. ایشان فردی مذهبی بود و همینطور هم زندگی می‌کرد. زندگی بسیار ساده‌ای داشت، بسیار مهربان و آرام بود. آرامش و متانتش به‌قدری جاذبه داشت که هر کسی حتی در همان برخورد اول جذبش می‌شد. فرقی نمی‌کرد مقابل او فردی بزرگ باشد یا کوچک، همیشه با احترام رفتار می‌کرد و همه عاشقش می‌شدند. شهید لطفی اغلب خیلی کم در خانه بود، اما هر وقت می‌آمد، بهترین خودش را برای ما می‌گذاشت. با وجود خستگی زیاد، در خانه با روی خوش و انرژی بالا کنارمان بود. همین چند ساعت یا حتی نیم ساعتی که وقت می‌گذاشت، آنقدر با کیفیت و پرمحبت بود که جای نبودن‌های چند روزه‌اش را پر می‌کرد. با اینکه شغل بسیار سختی داشت، هیچ‌وقت سختی‌های کارش را به خانه نمی‌آورد. هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد ما بفهمیم چه رنج‌ها و مشکلاتی را تحمل می‌کند. بعداً خودش با علاقه و آرامش از مأموریت‌ها تعریف می‌کرد، اما طوری می‌گفت که ما فقط جنبه‌های خوب آن را ببینیم. 

برای زندگی‌اش برنامه‌ریزی داشت

شهید لطفی همیشه با من حتی مهربان‌تر از بچه‌ها بود. با اینکه خیلی خسته می‌شد، هیچ‌وقت نمی‌خواست خستگی‌اش را به ما نشان بدهد. می‌گفت: «لباس بپوش، بریم جایی که دوست داری قدمی بزنیم.» یعنی با وجود خستگی، تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، خوشحالی ما بود. آنقدر خوب رفتار می‌کرد، حتی نمی‌شد به نبودن‌هایش اعتراض کنیم. مثلاً اگر مدتی در مأموریت بود، وقتی برمی‌گشت با شوخی و خنده وارد خانه می‌شد. بچه‌ها که گاهی می‌گفتند: «بابا چند روزه نیامده»، به محض اینکه او را می‌دیدند و با خنده و محبت‌هایش روبه‌رو می‌شدند، همه دلتنگی‌ها را فراموش می‌کردند. او بلد بود با همان لحظات کوتاه حضورش طوری رفتار کند که هیچ ناراحتی باقی نماند و فقط شادی و آرامش در خانه بماند. 

شهید لطفی حتی وقتی در مأموریت بود، دائم با تلفن تماس می‌گرفت و از حال و روز بچه‌ها باخبر می‌شد. انگار در تمام مراحل زندگی همراهشان بود. با دخترم صحبت می‌کرد، از معلمش خبر می‌گرفت، با شوخی و خنده حالش را می‌پرسید. حتی زمانی که دخترم کلاس پنجم بود، شعر‌های کتاب فارسی‌اش را همراه او حفظ می‌کرد. مسابقه می‌گذاشتند هر کس زودتر شعر را حفظ کند برنده شود و جایزه بگیرد. همه شعر‌های کتاب فارسی دخترم را خودش هم حفظ بود، فقط برای اینکه او را همراهی کند. 

با دختر بزرگ‌مان که مهندس کامپیوتر است هم خیلی همراه بود. مطالعه می‌کرد، به‌روز بود و نمی‌گذاشت از آخرین اطلاعات عقب بماند. آنقدر مطالعه داشت که در هر موضوعی حرفی برای گفتن پیدا می‌کرد. همیشه تأکید داشت زمان خیلی ارزشمند است. برخلاف ما که شاید دوست داشتیم بنشینیم و تلویزیون ببینیم یا استراحت کنیم، او هیچ‌وقت بیشتر از چهار ساعت نمی‌خوابید. تمام زندگی‌اش برنامه‌ریزی‌شده بود و سعی می‌کرد از هر لحظه بهترین استفاده را ببرد. همیشه می‌گفت: «خدا کند ۲۴ساعت شبانه‌روز برای ما بیشتر باشد، چون برای انجام کارهایم وقت کم می‌آورم.»

شهید لطفی وقتش را هدر نمی‌داد. از هر لحظه به بهترین شکل استفاده می‌کرد. من با چشم خودم دیدم چطور از عمرش بهره می‌برد. در خانه همیشه بهترین حالت خودش را برای ما می‌گذاشت. حتی اگر چند روز نخوابیده و از مأموریت خسته برمی‌گشت، بازهم لبخند به لب داشت و آرامش به خانه می‌آورد. شاید فقط در شرایط خاص، مثل روز‌های جنگ، یک‌بار خستگی را روی چهره‌اش دیدم.

با اینکه وقتش خیلی محدود بود، اما همیشه سعی می‌کرد برای ما و بچه‌ها زمانی هرچند کوتاه بگذارد. مسافرت‌های ما معمولاً یک‌روزه یا دو روزه بود. مثلاً همینطور تصمیم می‌گرفتیم به مشهد برویم؛ پنج‌شنبه راه می‌افتادیم و جمعه شب یا صبح برمی‌گشتیم. اما همان سفر کوتاه را هم از ما دریغ نمی‌کرد، فقط برای اینکه حال بچه‌ها خوب شود. 

خیلی وقت‌ها که زودتر به خانه می‌رسید، عصر‌های پنج‌شنبه دخترم را برای پیاده‌روی می‌برد. با هم تا تجریش قدم می‌زدند، در راه با هم حرف می‌زدند و صمیمی می‌شدند. آنجا نماز عصر و مغرب را با هم به جماعت می‌خواندند و بعد دوباره برمی‌گشتند. بعضی وقت‌ها ساعتی را فقط به قدم زدن و گفت‌و‌گو با فرزندان اختصاص می‌داد. 

«باید و نباید» در کار نبود!

شهید لطفی در تربیت بچه‌ها هیچ‌وقت روش اجبار را انتخاب نکرد. همیشه با مهربانی و صمیمیت با آنها صحبت می‌کرد. بچه‌ها به‌ویژه دختران‌مان، به شدت پدرشان را دوست داشتند و او را الگوی خودشان قرار می‌دادند. بیشترین تأکیدش روی نماز اول وقت بود. به دختر‌ها می‌گفت: «اولین تکلیف، نماز است.»، اما هیچ‌وقت به زور یا اجبار نگفت؛ خودش آنقدر زیبا انجام می‌داد که بچه‌ها از او یاد بگیرند. 

نماز را آن‌قدر زیبا و با صدای خوش می‌خواند که حتی اگر میهمان هم در خانه بود، بلند می‌شد و نمازش را می‌خواند. واقعاً انگار به میهمانی خدا می‌رفت. بعد از نماز دعا می‌کرد و همیشه دختر کوچکم را هم کنار خودش می‌خواست تا همراهش نماز بخواند. همین رفتار‌ها باعث شد حالا دخترم هر وقت نماز می‌خواند، به یاد پدرش می‌افتد و اشک می‌ریزد. هیچ‌وقت در درس‌خواندن‌شان مشکلی پیش نیامد، چون پدرشان از همان کودکی خیلی وقت می‌گذاشت تا با شیوه‌ای خاص و صمیمی کنارشان باشد. از سه‌سالگی هر شب برایشان قصه تعریف می‌کرد؛ قصه‌هایی که غالباً ساخته ذهن خودش بودند. حتی وقتی مأموریت بود، تلفنی برایشان قصه شب تعریف می‌کرد. در این قصه‌ها مسائل و مشکلات واقعی زندگی را در قالب شخصیت‌های خیالی مطرح می‌کرد تا بچه‌ها خودشان فکر کنند و به نتیجه برسند. سبک پدرشان هیچ‌وقت «باید و نباید» نبود؛ بلکه با قصه و گفت‌و‌گو، راه درست را نشان می‌داد. همین تربیت باعث شد دخترم در دانشگاه با اینکه تنها چادری کلاس بود، چادرش را با افتخار انتخاب کند. باور و علاقه قلبی‌اش به حجاب از درون خودش شکل گرفت. 

دخترمان زودتر از ما رفت

فوت دخترمان در سال گذشته یکی از سخت‌ترین امتحان‌هایی بود که در زندگی‌مان اتفاق افتاد. واقعاً داغ بزرگی بود. من خیلی ناراحت بودم، اما شهید لطفی همیشه با آرامش می‌گفت: «خدا وقتی بخواهد پدر و مادر را امتحان کند، سخت‌ترین امتحانش را با فرزندانشان می‌گیرد.» او هیچ وقت از این موضوع عصبانی یا گلایه‌مند نشد. می‌گفت: «فرزند امانتی از طرف خداست. همان خدایی که به ما داده، زمان گرفتنش را هم خودش تعیین می‌کند، نه ما.» همیشه تأکید داشت، نباید در برابر خواست خدا، چون و چرا کنیم، چون خدا بهتر از ما مصلحت را می‌داند. برای دخترش گریه می‌کرد، اما نه از روی شکایت، بلکه مثل اشک‌هایی که برای امام حسین (ع) در زیارت عاشورا می‌ریخت. همیشه می‌گفت: «این دنیا فقط گذرگاه است. همه ما روزی خواهیم رفت، یکی زودتر و یکی دیرتر. این بار فقط نوبت دخترمان بود که زودتر از ما رفت.» با همین نگاه ایمانی و تسلیم به تقدیر الهی توانست با داغ بزرگ دخترمان کنار بیاید و برای ما هم آرامش ایجاد کند. دخترمان در ایام محرم از دنیا رفت، خودش هم می‌گفت: «این سیاه‌پوشی‌ها برای امام‌حسین است، نه فقط به خاطر دخترمان.» وابستگی شدیدی به فرزندان داشت، اما با وجود آن وابستگی، دائم تکرار می‌کرد، همه چیز امانت خداست. 

می‌ترسم از دستت بدهم!

همیشه آرزو داشت آخر مسیر زندگی‌اش با شهادت باشد و همین را بار‌ها به زبان می‌آورد. گاهی که درباره شهادت صحبت می‌کرد، من می‌گفتم: «می‌ترسم روزی شهید شوی و از دستت بدهم.»، اما او با لبخند جواب می‌داد و هیچ چیز نمی‌گفت، فقط آرام می‌خندید. می‌گفت: «من از خدا خواسته‌ام آخر زندگی‌ام با شهادت تمام شود. هیچ وقت نمی‌خواهم بستر بیماری را ببینم؛ می‌خواهم سرپا و در حال خدمت به شهادت برسم.»

هرچند این آرزو در دلش بود، اما تأکید می‌کرد شهادت آسان نیست. می‌گفت: «شهید شدن فقط آرزو نیست، خدا باید انتخاب کند. همه آرزو می‌کنند، اما خدا هر کسی را شهید نمی‌کند.» او باور داشت زندگی باید شهیدوار باشد تا پاداشش شهادت باشد و واقعاً هم خودش اینگونه زندگی کرد. من همیشه می‌گفتم: «خیلی زود است، خیلی دلم می‌خواهد کنارت بمانم.» ولی در نهایت می‌دانستم جز شهادت چیزی برای او شایسته نیست. چون از ابتدا زندگی‌اش رنگ و بوی شهادت داشت. 

خادم اربعین حسینی

در مورد زیارت کربلا هم با اینکه چند بار رفت، اما بیشتر حضورش در خدمت به زائران امام حسین (ع) در اربعین بود. او معمولاً به مرز مهران می‌رفت. در موکب‌ها به زائران خدمت می‌کرد. غذا می‌داد و بیش از هر چیز از هم‌صحبتی با مردم و کمک به آنها لذت می‌برد. هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد؛ از حل مشکلات زائران گرفته تا کمک در امور گذرنامه و هماهنگی‌ها. برایش مهم بود زائران راحت و با آرامش سفر کربلا را تجربه کنند. در همان موکب‌ها می‌خوابید، روحیه اجتماعی قوی داشت و بودن در کنار مردم و خدمت کردن به آنها از علاقه‌های اصلی‌اش بود. شهید لطفی خیلی مردم‌دار بود. همیشه پای حرف‌های مردم می‌نشست، به درد‌دل‌شان گوش می‌داد و با آنها همراه می‌شد. اما آخرین سفر کربلای ما هم درست چند روز قبل از شروع جنگ بود. ما حدود ۲۰خرداد به همراه او سه روز به کربلا رفتیم و قبل از ۲۳خرداد برگشتیم. نمی‌دانستم آن سفر، آخرین زیارت مشترک ما قبل از شهادتش خواهد بود. 

اشک برای حاج‌قاسم

وقتی حاج‌قاسم سلیمانی به شهادت رسید، شهید لطفی خیلی متأثر شد. بار‌ها اشک می‌ریخت و می‌گفت: «خوش به حالش! آدمی که اینطور شهید شود و با این عظمت و شکوه تشییع شود، نشان از عزتی است که خدا به او داده است.» از آن روز‌ها بود که حسرت شهادت در دلش بیشترهم شد. وقتی خودش به شهادت رسید، درست همانگونه که آرزو داشت، مراسمی باشکوه در تهران برگزار شد. مردم در میدان انقلاب او را بدرقه کردند. صحنه‌ای پرعظمت و پرشور، درست مثل آنچه همیشه آرزو می‌کرد. بعد از آن پیکرش به ارومیه منتقل شد. 

شهید لطفی خودش وصیت کرده بود در ارومیه دفن شود. یکی از دلایلش این بود که دخترشان هم آنجا آرام گرفته بود. بار‌ها گفته بود: «وقتی دخترم آنجاست، من هم دوست دارم کنار او باشم.» به احترام خواسته‌اش و به‌خاطر حضور خانواده و اقوام، پیکرش در همانجا دفن شد. مزار ایشان در آرامگاه شهدای اقتدار ارومیه قرار دارد. در آن قطعه فقط ۱۲شهید به خاک سپرده شده‌اند و همه مردم منطقه ایشان را می‌شناسند. 

ما هم کنارت می‌مانیم

کمی بعد از بازگشت‌مان از آخرین سفر کربلا، جنگ شروع شد. آن روز‌ها او نیمه شب‌ها می‌رفت و دیگر به خانه برنمی‌گشت. گاهی فقط یک یا دو ساعت می‌آمد تا لباس عوض کند و دوباره برود. 

در آن روز‌ها ما همیشه در اضطراب و استرس بودیم. بسیاری از اطرافیان خانه‌هایشان را ترک کرده بودند، اما ما تصمیم گرفتیم بمانیم. به او گفتیم: «تا وقتی تو اینجایی، ما هم کنارت می‌مانیم.» خودش هم زیاد اصرار به رفتن نکرد و ما در کنارش ماندیم. می‌گفت: «من هستم، شما هم نگران نباشید.» تا روز آخر همینطور ما را دلگرم می‌کرد. 

در همان روز‌های سخت جنگ، دائم روحیه می‌داد و می‌گفت: «چیزی نیست، ما قوی‌تر از دشمن هستیم. نترسید.» حتی وقتی خبر شهادت فرماندهان بزرگی مثل سرداران حاجی‌زاده، سلامی، باقری، تهرانچی و محرابی رسید، خیلی ناراحت شد، اما چیزی به زبان نیاورد. در روز‌های آخر، شاید فقط هرچند روز یک‌بار برای چند ساعت به خانه می‌آمد. آن هم معمولاً نیمه‌شب بود. سه شب متوالی همینطور آمد؛ فقط یکی، دو ساعت می‌ماند و دوباره می‌رفت. 

گاهی بچه‌ها خواب بودند، اما وقتی صدای باز شدن در را می‌شنیدند، بیدار می‌شدند. با شوخی و خنده به آنها می‌گفت: «نه، بروید بخوابید.» بعد کنارشان می‌نشست، سرشان را نوازش می‌کرد و می‌بوسید. همیشه سعی می‌کرد به بچه‌ها آرامش بدهد و می‌گفت: «هیچ اتفاقی نمی‌افتد، شما فقط نگران نباشید.»

با وجود دلتنگی فراوان، هر بار تأکید می‌کرد: «این روز‌های سخت هم تمام می‌شود و من جبران می‌کنم.» آرامشش و لبخندهایش تنها چیزی بود که در دل آن نگرانی‌ها، به ما امید می‌داد، هرچند خودش خیلی کمتر در خانه بود. 

توکل کن!

آخرین بار که همسرم را دیدم، شب قبل از شهادتش بود. آن شب بمباران و صدای پدافند خیلی شدید بود. او گفت: «بگذار یک ساعت بخوابم.» خودش کمی خوابید، اما من اصلاً خوابم نبرد. بعد از یک ساعت بیدار شد و برای رفتن آماده شد. وقتی می‌خواست برود، بچه‌ها خواب بودند. چون شب قبل دیر خوابیده بودند، نتوانستند بیدار شوند. او آرام سرشان را بوسید و خداحافظی کرد. بعد هم رو به من کرد، خداحافظی کرد و با چهره‌ای خندان گفت: «نگران نباش، همه چیز به خدا سپرده‌ایم. فقط توکل کن.» من با اصرار می‌گفتم: «مواظب خودت باش، بچه‌ها تنها هستند.»، اما باز هم با لبخند فقط گفت: «نگران نباش.»

مگر نمی‌گویند شهدا زنده‌اند؟

بعد از آن آخرین خداحافظی، من دیگر تماسی با او نگرفتم. همیشه خودش گفته بود در مأموریت نباید نگران شوید، گاهی گوشی‌ها در دسترس نیست. من فقط یک شماره از راننده‌اش داشتم. روز حادثه وقتی ساعت‌ها از او خبری نشد، نگران شدم. به هر شماره‌ای که داشتم زنگ زدم، اما هیچ پاسخی نگرفتم. بعد یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت: «نگران نباشید، جلسه هستند.».

اما کمی بعد خبر در فضای مجازی منتشر شد. همانجا، از طریق پیام‌ها و تماس‌های دیگران، متوجه شدم. باور کردنش برایم غیرممکن بود. تا لحظه‌ای که به معراج شهدا رفتیم، هنوز نمی‌توانستم بپذیرم آن خداحافظی آرام و ساده، آخرین دیدارمان بود و دیگر بازگشتی در کار نیست. وقتی به معراج شهدای تهران رسیدیم، حال ما و بچه‌ها بسیار بد بود. دخترم هم حال و روز بسیار بدی داشت. اما وقتی پیکر شهیدم را دیدم، ناگهان آرامشی عجیب به دلم نشست. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و انگار همان لحظه خداوند صبری زیاد در وجودم قرار داد. حس کردم او به من آرامش داده است. درست در همان لحظه باور کردم، هرچند جسمش دیگر کنارم نیست، اما روحش زنده است و همیشه با ما خواهد ماند. بچه‌ها هم هر کدام واکنشی متفاوت داشتند. دختر بزرگم نتوانست به‌راحتی تحمل کند، اما دختر کوچکم دائم کنار پیکر پدرش می‌گفت: «بابا پاشو... بابا پاشو...» حتی امروز هم او مدام به من می‌گوید: «مامان، مگر نمی‌گویند شهدا زنده‌اند؟ پس بابای من زنده است، همیشه پیش من است. حضور بابا را همیشه حس می‌کنم.»

با خداچون و چرا نکنید!

همان روز‌های بعد از شهادتش، خیلی ناراحت بودم و مدام با خودم می‌گفتم چرا باید برود. اما بعد به یاد حرف‌های خودش افتادم. همیشه می‌گفت: «آرزوی من شهادت است.» همان لحظه با خود گفتم: کسی که به آرزویش رسیده، باید برایش خوشحال شد، نه اینکه برایش غصه بخورم. این فکر آرامم کرد و دیگر، چون و چرا در مقابل تقدیر الهی نیاوردم. شهید لطفی همیشه می‌گفت: «هیچ‌وقت نباید در مقابل خدا، چون و چرا کرد. خدا مصلحت ما را بهتر می‌داند. او خودش زندگی را می‌دهد و خودش هم بازپس می‌گیرد.» بعد از فوت دخترمان هم همین جملات را تکرار می‌کرد. ابتدا تصور می‌کردم نمی‌توانم ادامه بدهم و زنده بمانم. اما دیدم خدا خودش صبر را عطا کرد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار