سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: اگر خودتان بخواهید محال است نشود! شاید انفجار مالی برای شما اتفاق نیفتد و الگوی موفقیت نشوید، ولی به رغم مشکلات پیشرویتان، حداقل به زندگی ادامه میدهید و نزد فرزندتان الگویی از پشتکار خواهید شد. آیا تا کنون احساس تنهایی و بی کسی در زندگی کردهاید؟ آیا برای شما اتفاق افتاده که در اثر شکست مالی یا کاری در زندگی، آنقدر خود را تنها و ضربهپذیر احساس کنید که ترجیح بدهید به نقطهای دوردست بروید و در تنهایی خودتان بمانید و زندگی کنید؟ آیا در اثر مشکلات آنقدر به ستوه آمدهاید که از زندگی بیزار شده باشید؟ آیا پرسیدهاید چرا روزگار با خیلیها همساز و مهربان است ولی با برخی سر ناسازگاری دارد؟ آیا تا کنون شده به توصیههای کارشناسان و مشاوران مبنی بر مثبتاندیشی و نگاه مثبت به کائنات عمل کرده و نتیجه نگرفته باشید و در آخر هم متهم شده باشید که منفینگر هستید؟ بسیاری از افرادی که چنین اتفاقی در زندگیشان افتاده، آن را به حساب ضربهای که از روزگار خوردهاند یا ناجوانمردی برخی از افراد دور و بر یا بخت بدشان در زندگی میگذارند. زمانی که به هر دری میزنند نمیشود که نمیشود. خفیف شدن، عصبانیت و یأس ناشی از چنین بدبیاریهایی که باید بر گردههای خود حمل کنند، گاهی واقعاً تاب و توان را از آنها میگیرد.
با ذکر واگویهای از خودم قصد دارم به آن دسته از کسانی که همهجوره کم آوردند و نزدیک است به ته خط ناامیدی برسند، بگویم شاید نشود تقدیر را آن طور که میخواهید به نفع خودتان برگردانید، اما میتوانید به دوروبریهایتان و روزگار نشان دهید که به راحتی سر فرود نمیآورید و اگر قرار بر پذیرفتن شکست هم باشد، از هیچ کوششی فرو نمیگذارید و تا نفس در وجودتان هست ادامه میدهید.
اخراج از کار و تغییر همه چیز
پس از ۲۳ سال سابقه کاری به دلیل فراز و نشیبهای مالی که برای صاحب شرکتی که در آن کار میکردم پیش آمد، مجبور به ترک کار شدم. هفتههای اول بیکاری امید فراوانی به پیدا کردن کار وجود دارد و پول حقوق و سنوات دریافتی کار قبلی هم باعث کمی دلگرمی میشود که حداقل نیازهای اساسی خانواده تا مدتی قابل تأمین است. لیکن با کاهش نقدینگی و پیدا نشدن کار، کم کم زنگ خطر به صدا در میآید. آنهایی که متأهلند خوب درک میکنند چه میگویم. به تدریج و گام به گام نگرانی، دلشوره، جملات «چه کار میخواهی بکنی»، «بالاخره چه؟» و سرزنشهای همسر که مانند چکشی بر سر مرد است، شروع میشود. مرحله به مرحله هزینهها و انجام مواردی که تا قبل از بیکار شدن، عادی و معمولی بودند سر هر پیچ جلوی مرد را میگیرد. در تعطیلات مسافرت رفتن به خانه ماندن تغییر میکند؛ بیرون غذا خوردن هفتگی یا ماهانه متوقف میشود؛ تهیه نیازهای بچهها در سنین مختلف به دغدغه تبدیل میشود. تأمین هزینه تحصیلی بچهها با مشکل مواجه میشود. مهمانی رفتن و مهمان به خانه آمدن به دغدغه بدل میشود، آن دسته که اجارهنشینند تأخیر در پرداخت اجارهخانه، رابطه آنها را با مالک دچار تنش میکند، نزد خانواده همسر خوار و خفیف میشوند، حتی خانواده خود مرد هم آنچنان کمکی نمیتوانند بکنند. بدتر اینکه وقتی یک فرزند نوجوان یا همسر فرد او را در حالت نومیدی و درماندگی دیده و سعی میکنند با کلمات به او دلداری بدهند و از تغییر نکردن شأنیت و جایگاهش به عنوان سرپرست خانواده برای او صحبت کنند، ضمن تسکین نسبی، لیکن گاهی بار غم و شرمندگی بدوش کشیده را برای مرد چند برابر میکند.
مرد فقیری در جستوجوی کار
پس از بیکار شدن، حدود دو سال به دنبال کار دیگری گشتم لیکن به دلایل مختلف موفق نشدم. اوایل خیلی از شغلها را در شأن خودم نمیدیدم، اما با افزایش فشار مالی پله پله از مواضع خود کوتاه آمدم و تا حدی درمانده شدم که حاضر شدم به عنوان یک نگهبان یا منشی استخدام بشوم، اما میسر نشد؛ یعنی من را استخدام نکردند.
شاید برای شما پیش آمده که به خاطر نداری به خودتان اجازه ندهید یا رویتان نشود سر سفره بنشینید و با خانواده غذا بخورید یا خودتان گرسنه بمانید تا مقدار مواد غذایی که در یخچال هست برای خوراک فردای بچهها استفاده شود. در این زمان به یاد خریدهایی که بیدغدغه در پاساژها، شیرینی فروشیها، میوهفروشیها و خیلی جاهای دیگر میکردم، میافتادم و همین موارد پیش پا افتاده برایم تبدیل به یک آرزو شد. خرید نان و پنیر و شیر برایم آرزو شد! هیچگاه فکر نمیکردم زمانی من هم مانند کودکانی که از پشت شیشه به غذا خوردن مردم نگاه میکردند، فرزند خودم را به زور به آن طرف پیادهرو ببرم تا بهانه «پیتزا خوردن» نگیرد. وقتی افراد متمول با ماشینهای مدل بالا و گرانقیمت را میدیدم، با خودم میگفتم کجای مسیر را اشتباه رفتم؟ اگر روزگار با من سر ناسازگاری دارد پس چرا این افراد با مشکلاتی از جنس گرفتاری من مواجه نیستند؟ نعوذبالله نکند آفریننده آنها هوایشان را دارد ولی من را خیر؟ آیا دعای خیری پشت سرشان هست؟ آیا بیشتر از من درس خواندند و تحصیل کردند؟ آیا از هر راه حلال و حرامی پول درمیآورند؟ آیا توانایی اقتصادی یا شخصیتی خاصی دارند که من ندارم؟ آیا به دیگران خیر میرسانند؟ و ناگفته نماند هر جا بضاعت مالی من اجازه میداد، از کار خیر دریغ نمیکردم.
فارغ از اینکه پاسخ این سؤالات چه میتواند باشد، طبق روال خیلیها اول به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم، اما این بد و بیراه گفتنها که دوای درد نبود. شکم بچهها با یأس و نومیدی و خشم سیر نمیشد. حتی مجبور شدم تعدادی از وسایلم را مانند گوشی تلفن همراه بفروشم تا برخی مخارج ضروری را تأمین کنم. کم کم متوجه دلخوری و دوست نداشتن همسرم هم شدم. ولی گناه من چه بود؟ همسرم هم به هر کسی میسپرد تا شاید کاری برایم پیدا شود. یک بار پیشنهاد دستفروشی به من داد! با یکی از دوستانش صحبت کرد و او گفته بود یکی از دوستانش تولیدی توپ فوتبال دارد و میتواند تعدادی توپ امانی برای ما بگیرد تا مثلاً در ایام تعطیل مانند سیزده بدر به پارکها ببرم و بفروشم. یا آموزشی ببینم و کارهای دستی مانند گلدان و گل مصنوعی در خانه درست کنم و بفروشم، ولی آموزش و خرید لوازم هزینه داشت. خواستم به کمیته امداد مراجعه کنم ولی نتوانستم، چون شنیده بودم که برای تحقیقات محلی از اهالی سؤال میکنند و هنوز نمیتوانستم با این موضوع کنار بیایم. متأسفانه حتی ارثیه، ملک یا اندوختهای هم نداشتم که پشتوانهام باشد و در این مقطع به دادم برسد. نه برادر بزرگتری، نه فامیلی و نه دوستی که دستم را بگیرد. همه از گرفتاریهای خود مینالیدند.
جدولی با رمز امید و تلاش
بعد از تمام مصیبتهای مالی، روحی و حتی جسمی که چندین بار در اثر سرگیجه به زمین خوردم و کارم به اورژانس بیمارستان کشید، روزی متوجه شدم تقریباً قدرت ذهنیام رو به زوال میرود و مغزم در حال از دست دادن قوای تعقل و حافظه خود است! در این بین خواب نامنظم، کابوسهای شبانه و پریدنهای پی در پی از خواب امانم را بریده بود.
یک روز همسرم که در عین ناخشنودی از من سعی میکرد به من روحیه بدهد، مجله جدولی به دستم داد و، چون در جایی خوانده بود که حل جدول، ورزش، آموزش زبان و مطالعه موجب تقویت حافظه و شارژ شدن مغز میشود، از من خواست جدول حل کنم. در ابتدا با تعجب و نگاهی که گویای عبارت «دلت خوشه» بود به او نگاه کردم، ولی اصرار کرد که جدول حل کنم. به توصیهاش گوش دادم و دلیل اصلی هم این بود که واقعاً قوای فکریام در حال تحلیل رفتن بود و از طرف دیگر، نمیخواستم هر اتفاقی که برایم میافتد، در نظر فرزندم به عنوان فردی درمانده و مستأصل باشم. میخواستم حالا که از لحاظ مالی نتوانستم موفق باشم، لااقل از صبر و مقاومت در مصائب در ذهن او الگوسازی کنم. الان درک میکنم فقر و نداری چه بر سر روح و روان آدم میآورد. مدتی گذشت و به حل کردن جدول خو گرفتم. به تدریج متوجه فعل و انفعالاتی در ذهن خودم شدم. گویا موتور رو به خاموشی تفکر من دوباره در حال گرم شدن و فعالیت بود. تلاش برای پیدا کردن شغل را کنار گذاشتم. پولی هم برایم نمانده بود تا سرمایه کاری بکنم. تازه اگر کسب و کاری هم ایجاد میکردم، از بودن تقاضا مطمئن نبودم. به این فکر افتادم تا پولی قرض کنم و غرفهای در بازارچههایی که شهرداری متولی آنهاست، اجاره کنم و سیبزمینی سرخ کرده، دمنوش و این جور چیزها بفروشم. با چند نفر مشورت کردم دیدم دخل و خرجش آنچنان نیست که من را نجات بدهد. خواستم به شهرهای دور دست یا بنادر بروم، مشاهده کردم اوضاع آن مناطق هم بهتر از شهر خودم نیست. رابطهای هم در شرکت، سازمان یا نهاد دولتی نداشتم که معرف من بشوند. اگر شغلی هم پیشنهاد میشد، حقوقش در حد تهیه مقداری مواد غذایی و پرداخت قبوض آب و برق و گاز بود که البته به همان هم راضی شدم.
در این مقطع خودم را مجدداً مرور کردم! نمیتوانستم با زمین و زمان بجنگم. گله و شکایت هم دردی از من دوا نمیکرد. به واقع فریادرسی هم نداشتم. کمی فکر کردم که چه تواناییهای بالفعل و بالقوهای دارم که هنوز از آنها استفاده نکردم؟ سالها شغل من در بخش بازرگانی خارجی بود و به چندین کشور هم سفر کرده بودم. اگر در زمانی که شغل و درآمدی داشتم به فکر این بودم که برای آینده مهارت دومی را هم در خودم تقویت کنم، شاید امروز خانوادهام را کمتر دچار چالش میکردم. ناگهان به ذهنم رسید با توجه به مهارت و تخصصی که در زبان انگلیسی دارم چرا این حوزه را امتحان نکنم. به عبارت دیگر به جای دستفروشی یا درست کردن گل مصنوعی، چرا اقدام به فروش خدمات نکنم و این همان کشف تعیینکننده من بود. دیگر یاد گرفته بودم حتی برای کارهایی مانند توانایی برداشتن و خوردن یک لیوان آب، حرکت دادن دستانم و این جور کارهای به ظاهر کم اهمیت، بارها شکرگزار باشم.
تغییر رویکرد برای ادامه راه
در کشاکش مشکلات استخوان خرد کن برای یک مرد، از خدا پرسیدم نمیشود پولی از جایی برایم فرستاده شود. در تلویزیون زنان یا مردانی را میدیدم که از طریق جمعآوری و فروش زباله ارتزاق میکنند. یا فردی با عصا در کوهها مشغول کولبری بود. با خودم گفتم وقتی سلامت جسمانی دارم آیا عدالت است برای من معجزهای مالی رخ دهد ولی برای آنها نه؟ شاید توانایی کمک به خودم و حل مشکلم را داشتم ولی بیخبر بودم؟ جدولی کشیدم و مشکلات و نعمتهایی که داشتم را نوشتم. دیدم تعداد نعمتها و مزیتهایی که از آنها برخوردارم بیشتر از مشکلات و ضعفهایم است. گویا، حقایق نهفته زندگی و وجودیام به رویم باز میشد. گویا به جای مراجعه به مشاور خانواده زندگی به صورت خودآموز دوره درسیاش را به من میآموخت.
پیشنهاد میکنم منتظر کسی نمانید. هیچ اتفاقی شاید نیفتد. زیربار شکست و خرد شدن تدریجی نروید. خودتان آستین بالا بزنید. دیگر به خودتان تلقین نکنید فقط یک کار یا حرفه بلدید. اگر به هر دلیلی متوقف شوید، شما به آخر خط رسیدهاید! اجازه ندهید روزگار شما را از ریل خارج کند. با جسارت و جاه طلبی خط ریل خود را عوض کنید. هر کس به وسع و جنم و توانایی خودش مسیر بهتری را انتخاب کند. اگر خودتان بخواهید محال است نشود! شاید انفجار مالی برای شما اتفاق نیفتد و الگوی موفقیت نشوید، ولی به رغم مشکلات سر راه، حداقل به زندگی ادامه میدهید و نزد فرزندتان الگویی از پشتکار و بازنده نبودن خواهید شد.
ریلگذاری دوباره مسیر
مسیر خود را دوباره ریلگذاری کردم و با اعلان «نور، صدا، اکشن» در نقش جدید به بازی در صحنه زندگی ادامه دادم! آستین را بالا زدم و با توجه به دانش زبان انگلیسی که داشتم، به افراد مختلف بابت کار ترجمه سفارش کردم. کمی پول جمع کردم و یک گوشی قسطی خریدم. کانال مجازی آموزش زبان در یکی از شبکههای اجتماعی ایجاد کردم و به فامیل و دوستان سپردم که با اشتراک ماهانه اندکی میتوانند عضو این کانال بشوند و در کنار ترجمه شروع کردم به آموزش مجازی زبان. درآمدم شاید مکفی نبود ولی هم ابتدای راه بودم و هم مجبور به خروج از خانه و صرف هزینه بابت رفت و آمد نبودم. خوشبختانه از طریق کار ترجمه، دو روز در هفته و به صورت ساعتی در شرکت دوست یکی از دوستانم بابت ترجمه قراردادها و نامهنگاری مشغول به کار شدم.
الان که این متن را مینویسم با جذب سرمایهگذار، قصد دارم در سال جدید دو کتاب در حوزه موفقیت ترجمه کنم و وارد حوزه ترجمه کتابهای خارجی بشوم. با نوشتن ماجرای خودم سعی کردم کمکی فکری به کسانی که درگیر ماجرایی مشابه من هستند، بکنم. حتی آنهایی که از وزش نسیم درآمدی که دارند لذت میبرند و شاید غافل باشند که سر پیچ بعدی چه چیزی در انتظار آنها خواهد بود. حالا دیگر خریدن پنیر و نان برایم آرزو نیست، بلکه بهانهای است برای شکر کردن. اگر کمی بیشتر تفکر و تلاش کنید، در تاریکترین لحظهها هم روزنه روشنی پیدا میشود.