جوان آنلاین: برنامه تلویزیونی «دو نقطه» یک اتفاق ویژه روی آنتن تلویزیون بود. نه، چون پیش از این مسابقهای با حضور نوجوانان سراسر کشور برگزار نشده یا کسی قبل از این جوش زبان فارسی و فاصله معنادار زبان نوجوانان با آن را نزده بود. البته «دو نقطه» همه اینها بود، اما فقط اینها نبود. «دو نقطه» قرار بود شرکتکنندگان و تماشاچیان خود را همزمان رشد دهد، به همه ما یادآوری کند اگر «حرف همو میفهمیم» نتیجه پاسداشت این زبان کهن طی هزاران سال است که این میراث گرانقدر بنا نیست پای راحتطلبی و تغافل ما لاغر و ضعیف شود یا به نفسنفس بیفتد. تلویزیون و حوزه هنری انقلاب اسلامی دوشادوش هم اتفاقی را رقم زدند که اگر نخواهیم بگوییم بیسابقه بود، میتوان گفت کمتر نظیر آن را دیدهایم. برنامه تلویزیونی «دو نقطه» با گردهم آوردن نوجوانانی از سراسر کشور، آنها را در چالشهای مختلف آزموده و مرحلهبهمرحله با کمک راهبرهایشان رشد داده است. ما نیز بهعنوان مخاطبان همگام با آنان ارتقا مییابیم. ساجده ابراهیمی که نامی آشنا در عرصه نویسندگی است، بهعنوان راهبر شرکتکنندگان در «دو نقطه» حضور داشته و تجربه خود از همکاری را در قالب این یادداشت مستند کرده است.
رسول خادم کنار تشک کشتی حرص میخورد و مدام حسن یزدانی را صدا میزد و میگفت چطور از پس حریف روسش برآید. بعد او را با حوله باد میزد و نصیحت میکرد و برای نبردی تن به تن به تشک میفرستاد، اما خب اینجا مسابقه دونقطه و برای زبان فارسی بود. نبرد تن به تنی در میان نبود و قرار نبود آهنگ حماسیای پخش شود. به من گفته بودند: «مثل خانم معلمها بازیها رو با بچهها کار میکنی، بهشون خط میدی و میگی چه منابعی بخونن و چی بلد باشن، انگیزه و انرژی میدی همین.» من با همین حرفها رفتم و راهبری - که به احترام زبان فارسی به آن «منتوری» نمیگوییم- بچههای شرکتکننده در دونقطه را پذیرفتم، اما هر روز خودم را برای آن حرکتهای جانانه و هوار کشیدنهای کنار صحنه آماده میکردم.
اولین دیدار حضوری ما راهبرها با بچههای برگزیده، در یک عصر بارانی بهمن ۱۴۰۳ اتفاق افتاد. دخترها یکییکی میآمدند و پشت میزی بزرگ مینشستند و پچپچهایشان شروع میشد. بیشترشان حاضرجواب بودند و به سؤالهای ما با خنده جواب میدادند: «بهنظر خودت چرا اینجایی؟ آخرین کتابی که خواندی؟ چه بازیهایی میکنی؟ پاترهدی یا نه؟ برای برنده شدن چه میکنی؟» قرار بود با این سؤالها آنها را بشناسیم، رفتار و واکنشهایشان را ببینیم و دانش ادبیشان را بسنجیم. جوابها به طرز متنوعی تکراری و گاهی دلسردکننده بودند. «قیصر امینپور» نویسنده محبوب خیلیها بود و بعضیها «ذبیحالله منصوری» را از نویسندههای خوب کشورمان میدانستند. جوابهایی منحصربهفرد هم در میانشان پیدا میشد مثل «م» که گفت آخرین فیلمی که دیده «اوپنهایمر» بوده و بهنظرش از کارهای قبلی «نولان» ضعیفتر آمده است. همانطور که داشتیم به اعجوبه ۱۴ سالهای نگاه میکردیم که نولان میبیند و نقد و نظر شخصی هم دارد، گفت: «البته هیچی ازش ندیدما. اینم بقیه میگن.»
بچهها رفتند و من و «فاطمه قربانی» گروهبندیشان را شروع کردیم. هرکدامشان یک منظومه بودند و چفت کردن چهارتا منظومه کنار هم کار سختی بود. ساختن گروههایی چهار نفره که بینشان هم بامزه و شوخ داشته باشند، هم باهوش و زرنگ، هم خوشسر و زبان و هم یکی که رهبری گروه را بلد باشد، سخت بود. بارها گروهها را چیدیم و بارها به هم ریختیم و از نو چیدیم تا بهترین ترکیبها اتفاق بیفتد.
بازیها را در چند ویدئو برای بچهها توضیح دادیم و چند اصل را گفتیم: از «ز» و «ذ»هایی که کار دستشان میداد و هکسرههایی که از دستشان در میرفت و بهترین راه ساختن کلمهها. اگر اینها را یاد میگرفتند و کمی در گنجور میچرخیدند، بازی را برده بودند.
من روزهای زیادی کنار صحنه منتظر آمدنشان و روشن شدن نورافکنها بودم. با همین هیجان جلسههای تصویری آنلاین را با گروهها برگزار کردیم و تازه اصل قصه شروع شد. وقتی به اصرارها و قربان صدقه رفتنهای زیاد از دخترها میخواستم دوربینهایشان را روشن کنند، فهمیدم چالش اصلیمان دانش ادبیشان نیست، خجالتشان از دوربین است. دختری که در جمع پنج نفرهمان از دوربین فراری بود، در استودیو به آن بزرگی و در هجوم دوربینها چه میکرد؟
من معلم بچهها نبودم. قرار بود همراهشان باشم تا از پس همین چالشها بربیایند. باید رفیقشان میشدم، نه آنطور که جیک و پوک هم را بدانیم، اما اگر نقطه ضعفها و قوتهایشان را نمیدانستم، اگر حساسیتها و مهارتهایشان را نمیفهمیدم و اگر از پس چهرهها و واکنشهایشان، احساساتشان را نمیفهمیدم، همراه خوبی برایشان نبودم. راهبری مرافقت میخواست. رفیقشان شدم. به هر حیله در دل هم جا پیدا کردیم و روزهای زیادی با هم از ضربالمثلها گفتیم، بغلیبگیر بازی کردیم، با اسمهای گروهشان شعار ساختیم (ی حرف آخره و اومده حرف آخرو بزنه. ظ ظلمستیزه و ه همهرو میبره) و تمرین کردیم در هر موقعیتی چطور با شعر و مَثَل جواب بدهند.
دوست داشتم روی صحنه بدرخشند و من از آن عقب فریاد بزنم: «اینا دخترای منن»، اما خب همهچیز آنطور که آدم دوست دارد پیش نمیرود. همه آن رؤیاهایم برای صحنه و نفس حبس کردنهایم برای تشویق و فریاد زدن، تبدیل شد به دلگرمی دادن، این پا و آن پا کردن در اتاق رژی و پشت صحنه و صلواتهایی که بچهها گفته بودند برایشان بفرستم. من آن مربی حوله به دست نبودم و کنار صحنه فن و تکنیک به کسی یادآوری نمیکردم. اینجا دو نقطه بود، من دوست ۱۲۸ دختر نوجوان بودم و برای زبان فارسی جمع شده بودیم. دخترها کارشان را بلد بودند، روی صحنه میدرخشیدند و میخواندند: «شاهنامه آخرش خوشه.»