کد خبر: 1299311
تاریخ انتشار: ۰۵ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۴:۲۰
برنامه تلویزیونی «دو نقطه» یک اتفاق ویژه روی آنتن تلویزیون بود. نه، چون پیش از این مسابقه‌ای با حضور نوجوانان سراسر کشور برگزار نشده یا کسی قبل از این جوش زبان فارسی و فاصله معنادار زبان نوجوانان با آن را نزده بود
ساجده ابراهیمی

جوان آنلاین: برنامه تلویزیونی «دو نقطه» یک اتفاق ویژه روی آنتن تلویزیون بود. نه، چون پیش از این مسابقه‌ای با حضور نوجوانان سراسر کشور برگزار نشده یا کسی قبل از این جوش زبان فارسی و فاصله معنادار زبان نوجوانان با آن را نزده بود. البته «دو نقطه» همه اینها بود، اما فقط اینها نبود. «دو نقطه» قرار بود شرکت‌کنندگان و تماشاچیان خود را همزمان رشد دهد، به همه ما یادآوری کند اگر «حرف همو می‌فهمیم» نتیجه پاسداشت این زبان کهن طی هزاران سال است که این میراث گرانقدر بنا نیست پای راحت‌طلبی و تغافل ما لاغر و ضعیف شود یا به نفس‌نفس بیفتد. تلویزیون و حوزه هنری انقلاب اسلامی دوشادوش هم اتفاقی را رقم زدند که اگر نخواهیم بگوییم بی‌سابقه بود، می‌توان گفت کمتر نظیر آن را دیده‌ایم. برنامه تلویزیونی «دو نقطه» با گردهم آوردن نوجوانانی از سراسر کشور، آنها را در چالش‌های مختلف آزموده و مرحله‌به‌مرحله با کمک راهبرهایشان رشد داده است. ما نیز به‌عنوان مخاطبان همگام با آنان ارتقا می‌یابیم. ساجده ابراهیمی که نامی آشنا در عرصه نویسندگی است، به‌عنوان راهبر شرکت‌کنندگان در «دو نقطه» حضور داشته و تجربه خود از همکاری را در قالب این یادداشت مستند کرده است. 
رسول خادم کنار تشک کشتی حرص می‎خورد و مدام حسن یزدانی را صدا می‌زد و می‌گفت چطور از پس حریف روسش برآید. بعد او را با حوله باد می‎زد و نصیحت می‌کرد و برای نبردی تن به تن به تشک می‎فرستاد، اما خب اینجا مسابقه دونقطه و برای زبان فارسی بود. نبرد تن به تنی در میان نبود و قرار نبود آهنگ حماسی‎ای پخش شود. به من گفته بودند: «مثل خانم معلم‎ها بازی‎ها رو با بچه‎ها کار می‎کنی، بهشون خط میدی و میگی چه منابعی بخونن و چی بلد باشن، انگیزه و انرژی میدی همین.» من با همین حرف‎ها رفتم و راهبری - که به احترام زبان فارسی به آن «منتوری» نمی‌گوییم- بچه‌های شرکت‎کننده در دونقطه را پذیرفتم، اما هر روز خودم را برای آن حرکت‎های جانانه و هوار کشیدن‌های کنار صحنه آماده می‌کردم. 
اولین دیدار حضوری ما راهبر‌ها با بچه‎های برگزیده، در یک عصر بارانی بهمن ۱۴۰۳ اتفاق افتاد. دختر‌ها یکی‎یکی می‎آمدند و پشت میزی بزرگ می‎نشستند و پچ‎پچ‎هایشان شروع می‎شد. بیشترشان حاضرجواب بودند و به سؤال‌های ما با خنده جواب می‌دادند: «به‌نظر خودت چرا اینجایی؟ آخرین کتابی که خواندی؟ چه بازی‎هایی می‎کنی؟ پاترهدی یا نه؟ برای برنده شدن چه می‎کنی؟» قرار بود با این سؤال‎ها آنها را بشناسیم، رفتار و واکنش‎هایشان را ببینیم و دانش ادبی‎شان را بسنجیم. جواب‎ها به طرز متنوعی تکراری و گاهی دلسردکننده بودند. «قیصر امین‎پور» نویسنده محبوب خیلی‌ها بود و بعضی‌ها «ذبیح‎الله منصوری» را از نویسنده‎های خوب کشورمان می‎دانستند. جواب‌هایی منحصر‌به‌فرد هم در میانشان پیدا می‌شد مثل «م» که گفت آخرین فیلمی که دیده «اوپنهایمر» بوده و به‎نظرش از کار‌های قبلی «نولان» ضعیف‎تر آمده است. همانطور که داشتیم به اعجوبه ۱۴ ساله‎ای نگاه می‎کردیم که نولان می‎بیند و نقد و نظر شخصی هم دارد، گفت: «البته هیچی ازش ندیدما. اینم بقیه میگن.»
بچه‎ها رفتند و من و «فاطمه قربانی» گروه‎بندی‎شان را شروع کردیم. هرکدام‌شان یک منظومه بودند و چفت کردن چهارتا منظومه کنار هم کار سختی بود. ساختن گروه‎هایی چهار نفره که بین‌شان هم بامزه و شوخ داشته باشند، هم باهوش و زرنگ، هم خوش‎سر و زبان و هم یکی که رهبری گروه را بلد باشد، سخت بود. بار‌ها گروه‌ها را چیدیم و بار‌ها به هم ریختیم و از نو چیدیم تا بهترین ترکیب‌ها اتفاق بیفتد. 
بازی‌ها را در چند ویدئو برای بچه‌ها توضیح دادیم و چند اصل را گفتیم: از «ز» و «ذ»‌هایی که کار دست‌شان می‎داد و هکسره‎هایی که از دست‌شان در می‎رفت و بهترین راه ساختن کلمه‌ها. اگر اینها را یاد می‎گرفتند و کمی در گنجور می‌چرخیدند، بازی را برده بودند. 
من روز‌های زیادی کنار صحنه منتظر آمدن‌شان و روشن شدن نورافکن‌ها بودم. با همین هیجان جلسه‌های تصویری آنلاین را با گروه‎ها برگزار کردیم و تازه اصل قصه شروع شد. وقتی به اصرار‌ها و قربان صدقه رفتن‌های زیاد از دختر‌ها می‌خواستم دوربین‎هایشان را روشن کنند، فهمیدم چالش اصلی‎مان دانش ادبی‎شان نیست، خجالت‌شان از دوربین است. دختری که در جمع پنج نفره‎مان از دوربین فراری بود، در استودیو به آن بزرگی و در هجوم دوربین‌ها چه می‎کرد؟
من معلم بچه‎ها نبودم. قرار بود همراه‌شان باشم تا از پس همین چالش‎ها بربیایند. باید رفیق‌شان می‎شدم، نه آنطور که جیک و پوک هم را بدانیم، اما اگر نقطه ضعف‌ها و قوت‌هایشان را نمی‌دانستم، اگر حساسیت‌ها و مهارت‎هایشان را نمی‌فهمیدم و اگر از پس چهره‌ها و واکنش‌هایشان، احساسات‌شان را نمی‌فهمیدم، همراه خوبی برایشان نبودم. راهبری مرافقت می‌خواست. رفیق‌شان شدم. به هر حیله در دل هم جا پیدا کردیم و روز‌های زیادی با هم از ضرب‎المثل‎ها گفتیم، بغلی‌بگیر بازی کردیم، با اسم‎های گروه‌شان شعار ساختیم (ی حرف آخره و اومده حرف آخرو بزنه. ظ ظلم‎ستیزه و ه همه‎رو می‎بره) و تمرین کردیم در هر موقعیتی چطور با شعر و مَثَل جواب بدهند. 
دوست داشتم روی صحنه بدرخشند و من از آن عقب فریاد بزنم: «اینا دخترای منن»، اما خب همه‎چیز آن‌طور که آدم دوست دارد پیش نمی‎رود. همه آن رؤیاهایم برای صحنه و نفس حبس کردن‎هایم برای تشویق و فریاد زدن، تبدیل شد به دلگرمی دادن، این پا و آن پا کردن در اتاق رژی و پشت صحنه و صلوات‎هایی که بچه‎ها گفته بودند برایشان بفرستم. من آن مربی حوله به دست نبودم و کنار صحنه فن و تکنیک به کسی یادآوری نمی‌کردم. اینجا دو نقطه بود، من دوست ۱۲۸ دختر نوجوان بودم و برای زبان فارسی جمع شده بودیم. دختر‌ها کارشان را بلد بودند، روی صحنه می‌درخشیدند و می‌خواندند: «شاهنامه آخرش خوشه.»

برچسب ها: زبان فارسی ، ادبیات ، هنر
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار