کد خبر: 1231155
تاریخ انتشار: ۰۷ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۰:۰۰
شخصیت اصلی داستان مترسک «سارا خندان» دختر نوجوانی است که در یک خانواده مذهبی به دنیا آمده و بزرگ شده است و اکنون که در دوران پرشور نوجوانی به سر می‌برد، در کنار زندگی روزمره خود شاهد اتفاق‌های تازه‌ای است که خبر از تحول بزرگ سیاسی و اجتماعی می‌دهد. 

جوان آنلاین: کتاب مترسک نوشته معصومه عیوضی، مضمونی انقلابی دارد و درباره روز‌های پیش از پیروزی انقلاب اسلامی است؛ روز‌هایی که زمزمه‌های انقلاب اسلامی در گوشه و کنار کشور شنیده می‌شود، اما فضا همچنان در کنترل نیرو‌های طاغوت است. 
شخصیت اصلی داستان مترسک «سارا خندان» دختر نوجوانی است که در یک خانواده مذهبی به دنیا آمده و بزرگ شده است و اکنون که در دوران پرشور نوجوانی به سر می‌برد، در کنار زندگی روزمره خود شاهد اتفاق‌های تازه‌ای است که خبر از تحول بزرگ سیاسی و اجتماعی می‌دهد. 
مادر سارا به بیماری حصبه دچار شده و پدر درگیر بستری‌کردن همسرش و کار‌های مربوط به مداوای آن است و در این میان، برای اینکه سارا از تنهایی دربیاید و در عین حال، مهارتی یاد بگیرد، او را نزد هموطن ارمنی‌اش، مادام می‌برد و سارا در خیاط‌خانه مادام مشغول یادگیری هنر خیاطی می‌شود. همزمان با آرمینه، دختر مادام آشنا می‌شود که در خیالات خود به انتخاب دختر شایسته سال فکر می‌کند. 
معصومه عیوضی با کنار هم قرار دادن دو خانواده که از دو فرهنگ متفاوت برخوردارند، به تضاد فرهنگی حاکم در جامعه آن روز ایران اشاره می‌کند. سارا از خانواده‌ای آمده که در آن، موضوع پوشش و حجاب اسلامی تکلیف و ضرورت است، در حالی که برای مادام و دخترش این موضوع چندان اولویت ندارد. با حضور سارا در فضای خیاط‌خانه مادام و دوستی و معاشرت او با آرمینه، ذهنیت سارا در خصوص موضوع حجاب دچار چالش می‌شود، فکر‌های متفاوتی به ذهنش خطور می‌کند و برای مدتی او را به اندیشیدن به موضوع حجاب و زمینه‌های آن در خانواده خود وا می‌دارد، این در حالی است که همزمان اتفاق تازه‌ای در محل زندگی سارا در حال وقوع است. خانواده سارا اتاق طبقه بالا را به یک سرباز اجاره داده‌اند که در طول داستان معلوم می‌شود آن سرباز فعالیت‌های انقلابی دارد و سرانجام مأموران حکومتی می‌آیند و سرباز، علی احمدی را دستگیر می‌کنند و با خود می‌برند. 
سارا ابتدا از سرباز به عنوان مترسک یاد می‌کند و به واسطه حرف‌های آرمینه که دل خوشی از افراد انقلابی ندارد و معتقد است افرادی مانند سرباز با فعالیت‌های انقلابی خود می‌خواهند زن‌ها چادر به سر کنند، توجه چندانی به سرباز و کار‌های او ندارد، اما وقتی سرباز دستگیر می‌شود و نامه‌ای از او که برای خواهرش در روستا نوشته است به دست سارا می‌افتد، از طریق محتوای نامه تا حدودی دیدگاهش درباره سرباز و فکر و اندیشه او تغییر می‌کند. 
معصومه عیوضی هدف از نوشتن این کتاب را نشان‌دادن فضای دوران پیش از انقلاب عنوان و سعی می‌کند فضای آن دوران را برای نوجوانان بازگو کند و تأثیراتی را که کودکان و نوجوان در آن دوران داشتند با تحول و دگرگونی نشان دهد. 
این داستان از آثار برگزیده جایزه ادبی امیرحسین فردی یا همان جشنواره داستان انقلاب است که حوزه هنری هر سال برگزار می‌کند. 
در گذشته عنوان این کتاب آدمک انتخاب شده بود و منظور از آدمک کسانی بود که خودواقعی‌شان را فراموش کرده‌اند و تحت تأثیر دیگران هستند، مانند فضایی که در حال حاضر به خاطر جنگ نرم وجود دارد که بعضی‌ها تحت تأثیر رسانه‌ها قرار گرفته‌اند و این داستان اشاره به این موضوع دارد. 
در بخشی از کتاب مترسک می‌خوانید:
بلند می‌شوم و بی‌حوصله در را باز می‌کنم. منتظرم که صورت گرد مینا را با مو‌های بافته و بلند دو طرف سرش ببینم. مینا نیست. نگاهم را پایین‌تر می‌کشم. باورم نمی‌شود. چلوکباب است! چقدر لاغر شده! لاغر و دراز و کثیف. زل‌می‌زند به صورتم و خودش را لوس می‌کند؛ میو! می‌نشینم. از خوشحالی زبانم بند می‌آید. فکرش را هم نمی‌کردم که از ته تهران راه را پیدا کند و خودش برگردد. نمی‌دانم چه کار کنم. بلند می‌شوم و راه می‌دهم که وارد بشود. چلوکباب بدنش را کش می‌دهد و می‌آید طرفم. خودش را به پاهایم می‌مالد و می‌رود طرف شیر آب. شیر را باز می‌کنم. مثل همیشه زبان می‌زند و آب می‌خورد. از پنجره به مادر می‌گویم: «چلوکباب برگشته! خودش تنهایی برگشته!» از خوشحالی نمی‌دانم چه کارکنم. نگاهی به پنجره خانه افسر خانم می‌اندازم و بیخود می‌خندم. می‌روم طرف آشپزخانه. یک تکه از گوشت غذا را از کاسه برمی‌دارم و می‌اندازم طرف چلوکباب. تند خیز برمی‌دارد طرفش و آن را به دندان می‌کشد و می‌رود پی‌کارش. می‌روم توی اتاق بزرگ. مادر نشسته توی رختخواب. تکیه داده به دیوار و زل زده به دیوار روبه‌رو. باز‌می‌گویم: «چلوکباب برگشته!»
با پشت دست اشکش را می‌گیرد و دوباره زل می‌زند به گل‌های دیوار. آدمک چوبی را از روی طاقچه برمی‌دارم. می‌نشینم و نشانش می‌دهم. حوصله ندارد. چپ‌چپ نگاهم می‌کند و برمی‌گردد طرف پنجره. قطره اشکی لیز می‌خورد روی صورتش. از آمدن چلوکباب آنقدر خوشحالم که نمی‌دانم چه کار کنم. دست‌وپای آدمک را تکان‌تکان می‌دهم. آدمک شنل قرمز خم و راست می‌شود. تعظیم می‌کند. با لب‌های قرمزش می‌خندد. مادر با دهان باز نگاهم می‌کند. سرش را تکان‌تکان می‌دهد. گریه‌اش بیشتر می‌شود. هق‌هق می‌زند. دلم می‌گیرد. آدمک را می‌اندازم کنار و می‌نشینم کنارش و نگاهش می‌کنم. گریه‌اش که کمتر می‌شود، می‌گوید: «دلم برای مادربزرگت تنگ شده!»

برچسب ها: خانواده ، داستان ، روایت
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار