جوان آنلاین: ۱۳دی ۱۴۰۲ دو حادثه تروریستی در گلزار شهدای کرمان به وقوع پیوست که در آن حوادث، جمعی از مردم و زائران حاضر در گلزار مجروح و تعدادی هم به شهادت رسیدند. شنیدن خبر دستگیری عامل اصلی طراحی و هدایت عملیات تروریستی کرمان برای خانواده شهدای آن حادثه بسیار مسرتبخش بود؛ خانوادههایی که هرگز تسلایی برای فراق عزیزانشان پیدا نخواهند کرد. سمیه سلطانینژاد، مادر شهید یاسین تشتزر یکی از این خانوادههاست که در فقدان فرزند ۱۶ سالهاش شب و روز میگذراند. یاسین روز ۱۳ دی ۱۴۰۲ به مادرش گفته بود مادر! به گلزار شهدا میروم و امشب تو را شگفتزده خواهم کرد. آری! یاسین با شهادتش مادر را در روز ولادت حضرت زهرا (س)، شگفتزده و بهترین هدیه روز مادر را تقدیم او کرد. شهید یاسین تشتزر حالا افتخار روستایشان است. واگویههای صمیمانه سمیه سلطانینژاد از فرزندش شنیدنی است.
پرچمدار هیئت امام حسین (ع)
مادر ۳۹ ساله شهید میگوید: «ما اصالتاً اهل بافت کرمان هستیم و در حال حاضر در یکی از روستاهای کرمان به نام شرفآباد زندگی میکنیم. من دو فرزند دارم. پسرم یاسین که به شهادت رسید و دخترم که حالا ۱۴ سال دارد. یاسین فرزند خوبی برای ما بود؛ مهربان و دوستداشتنی. احترام من و پدرش را بسیار داشت. رفیق خوبی برای پدرش و پشتوانه گرمی برای خواهرش بود. با وجود او همه اهل خانه خیالشان راحت بود. باید از همه اطرافیان سراغ خلق و خوی او را بگیرید. همه از خوبیهای او تعریف میکنند. از مهربانی و خوش اخلاقیاش. هیچ کاری را بدون مشورت ما انجام نمیداد. خیلی مقید به خواندن نماز بود. روزههایش را هم میگرفت. اهل هیئت و تکیههای مذهبی بود. در مراسمهای اهل بیت (ع) شرکت میکرد. پرچمدار هیئت محرم و زنجیرزن دستههای عزاداری سالار شهیدان بود. یک ماه قبل از محرم، لباس مشکیاش را آماده میکرد. ایام اربعین میگفت مادر ما که نمیتوانیم به زیارت امام حسین برویم، بیا روز اربعین با هم به شاهزاده حسین برویم. این برنامه چند ساله ما بود. سال ۱۴۰۲هم این کار را کردیم. ما صبح زود پیاده به سمت شاهزاده حسین در بخش ماهان کرمان حرکت کردیم. وقتی از مدرسه میآمد میرفت پیش خواهرش با هم درس میخواندند و میگفتند و میخندیدند. خواهرش محرم رازهای یاسین بود. هر مرتبه میپرسیدم دخترم! برادرت به تو چه میگفت که میخندید و میگفت من رازدارم. من و یاسین قول دادهایم که رازدار همدیگر باشیم. رفیق خواهرش بود. با اینکه سن و سال زیادی نداشت، اما دست به خیر بود. هر کاری میتوانست برای اطرافیان و بستگان انجام میداد. به کسی نه نمیگفت. یک دوچرخه داشت که وقت فراغت از درس و کار، سوارش میشد و میرفت برای همسایهها خرید. یا هر کاری که در توان داشت برایشان انجام میداد. یاسین بسیار درسخوان بود و به علم و دانش اهمیت میداد. دبیرستان را در هنرستان باقرالعلوم زنگی آباد میخواند. تا ساعت یک در مدرسه بود و وقتی به خانه میآمد، بعد از ناهار حدود ساعت سه به کارگاه صافکاری میرفت. همیشه میگفت مادر جان من دوست دارم صافکار شوم. خیلی دلم میخواهد یک مغازه مکانیکی و صافکاری راه بیندازم و در آن مشغول شوم. بسیار اهل مطالعه بود. کتابهای مربوط به کارش را میگرفت و مطالعه میکرد. تمام تابستانش را صرف آموزش مکانیکی میکرد.»
سرباز حاج قاسم
او در ادامه با اشاره به علاقهمندی فرزندش به شهدا میگوید: «یاسین عاشق شهدا بود. وقتی نیت یا نذری داشت به مزار شهدا میرفت. برادرم سرطان دارد و یاسین یک روز به گلزار شهدای کرمان رفت. گفت میروم مزار شهدا تا شفای دایی را بگیرم. وقتی هم که آمد به من گفت من نذر کردهام که دایی شفا بگیرد و من نذرم را ادا کنم. او دوست داشت خیلی زود به خدمت سربازی برود. همیشه میگفت مادر کاش میتوانستم از همین سن و سالی که هستم به خدمت بروم. این همه میگویند که سخت است، اما من میخواهم دوران سربازی را تجربه کنم. دوست دارم سرباز شوم. نهایتاً هم سرباز حاج قاسم شد. وقتی حاج قاسم به شهادت رسید و مراسم تشییع برای ایشان برگزار شد ما هم رفتیم. همه خانواده با هم در مراسم تشییع شرکت کردیم. همان روزی که بر اثر ازدحام جمعیت تعدادی از عزیزان ما در مراسم تشییع به شهادت رسیدند. ازدحام خیلی زیاد بود. من و دخترم دست در دست هم داشتیم، اما به یکباره ازدحام جمعیت زیاد شد و من او را در میان خیل جمعیت تشییع کنندگان گم کردم. با یاسین و پدرش همه بیمارستانهای کرمان را گشتیم. فکر میکردم میان جمعیت مانده باشد. اما خدا را شکر بچههای کلانتری او را پیدا کرده و به پاسگاه رسانده بودند. بعد از آن هر سال در مراسم تشییع شرکت میکردیم.»
کوچهای به نام شهید
مادر شهید میگوید: «یاسین علاقه زیادی به حاج قاسم داشت. حالا که فکرش را میکنم با خودم میگویم او خودش هم طالب شهادت بود. ما در روستایی زندگی میکنیم که خارج از بافت است، نه آب و برق داریم و نه گاز. خلاصه در شرایطی هستیم که توان تأمین مسکن در داخل روستا را نداشتیم. یک ماه قبل از شهادت یاسین همسایهها با هم همراهی کردند و تابلوهایی سرکوچهها نصب کردیم. کوچهها با عنوان موعود و ثارالله نامگذاری شد. بعد با همسایهها آش نذری پختیم. همسایه ما همانند خواهرم برایم عزیز است. خیلی با هم صمیمی هستیم. وقت پخش آش نذری، یاسین به خانم همسایه گفت خاله جان چرا این کوچهها را موعود و ثار الله نامگذاری کردید؟
همسایهمان گفت یاسین جان پس چه نامی باید برای کوچهها میگذاشتیم؟! گفت خاله من یک روز آدم بزرگی میشوم. شما این محله را به نام من خواهید زد. این حرف من را به یاد داشته باشید. خالهاش گفت این حرف شما چه معنایی میدهد؟ یاسین جان! منظور شما چیست؟! یاسین گفت خاله جان من به شما میگویم که این اتفاق میافتد و گفته من به شما ثابت میشود. این محله به خاطر من آباد خواهد شد. ما خندیدیم و از آن گذشتیم. حالا که به حرفهای آن روز یاسین فکر میکنم میگویم او میدانست که شهید میشود، اما امیدوارم مسئولان به این خواسته پسرم توجه کنند و نام شهیدم را بر در و دیوار کوچهمان حک کنند.»
شگفتزده میشوی!
مادرانههای خانم سلطانینژاد به روایت از ۱۳ دی ماه میرسد. او میگوید: «یک هفته قبل از سالروز شهادت حاج قاسم همه خانواده با هم قرار گذاشتیم به گلزار شهدا برویم، اما روز ۱۳ دی ماه نوبت شیمی درمانی برادرم بود و من باید همراهش به بیمارستان میرفتم. یاسین ۱۲ دی یعنی یک شب قبل از حادثه اصرار کرد که برود و پیش داییاش بماند. من گفتم دایی که بیمارستان است گفت میخواهم بروم و شب را در بیمارستان کنارش باشم. گفتم نه خودم میروم. گفت شاید دیگر فرصتی پیش نیاید تا پیش او بروم. گفتم چطور؟! گفت مادر من دیگر از فردا نیستم. هر چه گفتم چرا و منظورت چیست باز هم اصرار کرد که پیش داییاش برود و یک شب کنار او باشد! یاسین آن شب را پیش داییاش ماند. فردا صبح به بیمارستان رفتم تا او برگردد و به گلزار برود. آن روز، ولادت حضرت زهرا (س) بود. وقت خداحافظی دستم را بوسید و مرا در آغوش گرفت. گفت مادر امروز روز خوبی است. شب که به خانه برگردی، شگفتزده میشوی! من خندیدم و گفتم یاسین جان پس خوش به حال من! او رفت و من داخل بیمارستان و کنار برادرم ماندم. تا قبل از حادثه تروریستی با هم در تماس بودیم. به هم پیام میدادیم. من در جریان احوالات او و مادرم که همراه هم به گلزار شهدا رفته بودند، قرار داشتم. بعدازظهر بود که نگاهم به زیرنویس تلویزیون افتاد. مات ماندم. زیرنویس خبر از انفجار میداد و همین باعث شد نگران یاسین و مادرم شوم. با شماره یاسین تماس گرفتم، امکان ارتباط وجود نداشت. لحظات به سختی برایم میگذشت. شماره او و مادرم در دسترس نبود. از بیمارستان سمت خانه آمدم تا همراه با خانواده دنبال یاسین و مادرم بروم. کمی بعد یک نفر از گوشی مادرم با شماره من تماس گرفت و به من گفت خودتان را به بیمارستان سیدالشهدا برسانید، مادرتان اینجاست و مجروح شده است. پرسیدم پسرم چه؟! یاسین چه؟ گفتند شما خودتان را به بیمارستان برسانید. هر طور بود خودمان را به بیمارستان سیدالشهدا رساندیم. مادرم را دیدم که دچار موج انفجار شده بود. همان ابتدا سراغ یاسین را گرفتم. گفتم مادر یاسین کو؟ گفت یاسین رفت! گفتم کجا بردند؟ کجا رفت؟ با نگاهی تلخ گفت مادرجان یاسین شهید شد.»
شهادت او هدیه روز مادر بود
بعد برایم تعریف کرد که چه اتفاقی برایشان افتاده. مادر گفت من و یاسین در مسیر گلزار شهدا با هم بودیم که یاسین به من گفت مادربزرگ شما به راهت ادامه بده تا من بروم دو لیوان شربت بگیرم و بیایم. گفتم باشد. او رفت و دو لیوان شربت گرفت. همانطور که پشت سر من میآمد صدای انفجاری وحشتناک به گوش رسید. برگشتم و دیدم همه فضا پر از دود شده. یاسین دو لیوان شربت در دست داشت، شوکه شده بودم، با یک حال عجیبی گفتم مادربزرگ به فدایت چیزی شده؟ گفت مادر نمیدانم سرم یک طوری است! همین را گفت و روی پای من افتاد. هر طور بود او را کنار خیابان کشیدم. از بینیاش خون میآمد و سرش غرق خون بود.
همین که پرسیدم یاسین چطوری؟ چشمهایش را بست و تمام کرد.
پسرم شهید شده بود و من نمیدانستم باید چه کنم. تا ساعت ۵/۱۱ شب به همه بیمارستانهایی که فکر میکردم یاسین در آن است سر زدم. نهایتاً او را در بیمارستان شهید افضلیپور پیدا کردم. باز هم امید داشتم که زخمی شده باشد و...، اما نه! همان ابتدا به من گفتند او شهید شده است. خودم را بالای سرش رساندم. سرش به شدت آسیب دیده بود، اما همه بدنش سالم بود. یاسین به همه قولها و وعدههایی که به من داده بود عمل کرد. او مرا با شهادتش شگفتزده کرد. همانطور که قولش را داده بود. شهادت او هدیه روز مادر من بود.»
خیلی دلتنگش میشوم
مادر شهید در پایان به تدفین فرزند شهیدش در خیمهگاه امام حسین (ع) در گلزار شهدای کرمان اشاره میکند و میگوید: «مراسم باشکوهی برایش گرفتند. او همراه دیگر شهدای حادثه تروریستی گلزار تشییع شد. پسرم در گلزار شهدای کرمان در خیمه امام حسین تدفین شد. دقیقاً در خیمهای که به نام اباعبدالله (ع) است.
او خادمالحسین و پرچمدار هیئت بود. حالا بعد از شهادتش در خیمهگاه اباعبدالله (ع) آرام گرفته است. انشاءالله ما را شفاعت کند و حواسش به ما باشد. من از این عاقبت بخیریاش خوشحالم و از شهادتی که نصیب پسرم شده مسرورم، اما خیلی دلتنگش میشوم. همین که او در مسیر درستی قدم برداشت و به شهادت رسید مرا تسلی میدهد، اما ناراحتی و دلگیری من از این است که دیگر ندارمش. با همه کوچکی و کم سن و سال بودنش مانند کوه پشتم بود. خیالم راحت بود که او را دارم. پشتوانهای برای ما بود. هر کاری داشتم برایم انجام میداد. پدرش هم تصادف کرده و پایش شکسته است و حالا من خیلی دست تنها شدهام.»
مانده در طریق الشهدا
واگویههای مادرانه به انتها که میرسد، به عاملان حادثه تروریستی اشاره میکند: امیدوارم قاتلان و عاملان آن حادثه تروریستی به شدت مجازات شوند و به سزای عملشان برسند. من و خانوادهام همواره در مسیر شهدا باقی خواهیم ماند. همه تلخی این حادثه را به جان میخریم، چون میدانیم این مسیر طریق الشهدا و مسیر حق و عدل است.
کرمان به وجود شهدایش و به وجود فرمانده مقاومت به خود میبالد و این حوادث خللی در اراده مردم کرمان و همه مردم ایران وارد نخواهند کرد و همه کنار هم خواهیم ماند انشاءالله.