جوان آنلاین: شهید هادی عباسی در پروفایلش نوشته بود: «دنیای بعد از اسرائیل، کودکان کشته نمیشوند.» نمیدانست که خودش هم به دست همین دشمنان اسلام و بشریت شهید خواهد شد. هادی جوانی متولد سال ۱۳۷۰ بود که، چون بسیار کودکان را دوست داشت، همیشه نگران بچههای غزه بود و اخبار جنگ در غزه را در گوشیاش دنبال میکرد. به گفته همسر شهید او مرتب میگفت: «خدا کند زودتر این جنگ تمام شود تا این همه بچه از سوی صهیونیستها به شهادت نرسند.» گفتوگوی «جوان» را با ساجده منوچهری، همسر شهید هادی عباسی از شهدای روز دوم تیرماه حمله رژیمصهیونیستی به سازمان بسیج مستضعفین را پیشرو دارید. شهید عباسی و همسرش تنها دو سال با هم زندگی مشترک داشتند.
آقا هادی فرزند چندم خانواده بود؟
ایشان متولد ۲۹ بهمن ۱۳۷۰ در تهران بود. فرزند دوم خانواده و یک برادر بزرگتر از خودشان دارند. هادی در یک خانواده مذهبی متولد و رشد کرده بود. چون داییشان هم در هشت سال دفاع مقدس شهید شده و پدرشان نیز از جانبازان دفاعمقدس بودند، هادی با فضاهای جنگ و خاطرات دفاعمقدس آشنایی داشت. اینطور که برایم تعریف کردند، میگفتند هادی بچه سر به زیر و درسخوانی بود. بیشتر بازیهایش بازیهای کامپیوتری بود.
نحوه آشنایی شما با آقا هادی چگونه بود؟
شهید اینطور برایم گفته بود که یک روز بین همکارانش حرف از ازدواج میشود، هادی هم میگوید اگر مورد خوب باشد من ازدواج میکنم. یکی از همکارانش که با دوست خانوادگی ما آشنایی داشت، واسطه میشود و نهایتاً شماره مادر من را به آقای هادی میدهند. وقتی که با مادرم صحبت و هماهنگ میکنند، اولین دیدار ما در حرم شاهعبدالعظیم (ع) گذاشته میشود. آنجا دیداری که با هم داشتیم صحبتهای اولیه بین ما رد و بدل شد. بعد از چند جلسه دیدار و صحبت در ۱۶ تیر ۱۴۰۲ با هم عقد و اسفند همان سال زندگی مشترکمان را شروع کردیم. من به متانت آقای هادی و حجب و حیایش که واقعاً به دلم نشسته بود، جواب مثبت دادم. از نگاه آقای هادی متوجه شدم که پسر بسیار خوبی است. آن موقع ایشان نیروی قراردادی سازمان بسیج مستضعفین بود و من همش فکر میکردم شغلش زیاد ربطی به امنیت و نظام ندارد. خودش هم میگفت ما نظامی نیستیم، ولی با اینکه ایشان نیروی قراردادی سازمان بسیج مستضعفین بودند از جان و دل برای کارش مایه میگذاشت. اضافه کار هم میایستاد و حتی از ساعت چهار بعدازظهر به بعد هم محل کارش میماند. من گاهی اوقات میگفتم، چرا نمیآیی؟ در جوابم میگفت یک کاری هست باید تمامش کنم بعد میآیم که اگر طرف دنبال کارش آمد، معطل من نشود. هادی خیلی مسئولیتپذیر بود و خیلی تعهد به کارش داشت.
دختر شهید متولد چه سالی است؟
ما اسفند ۱۴۰۲ با هم ازدواج کردیم و در ۲۶ آبانماه ۱۴۰۳ خدا به ما دختری به نام هانا خانم هدیه داد؛ هانا واقعاً عشق بابایش بود و شهید خیلی دخترمان را دوست داشت. زمانی که من برای زایمانم از اتاق عمل بیرون آمدم، برق شادی را در چشمان هادی دیدم؛ ایشان خیلی خانواده دوست بودند.
از خصوصیات اخلاقی آقا هادی بگویید.
ایشان خیلی خانواده دوست بودند و نمیگذاشت چیزی در خانه کم باشد. در دوران بارداری خیلی هوای من را داشت. در شام درستکردن و کارهای خانه کمکم میکرد و از کارکردن در خانه مشکلی نداشت. همه جوره هوای من و بچهام را داشت. الان هم فکر نمیکنم که هادی پیش ما نیست. چون حضور ایشان را در کنارم دائم حس میکنم و همه جوره ایشان هوایم را دارد. هر کاری یا مشکلی دارم کمکم میکند. همیشه هادی در قلب من جای دارد. چون میدانم زندگیمان عاشقانه بود و عاشقانه با هم زندگی کردیم و عاشقانه پای هم میمانیم.
من و هادی در اردیبهشتماه از طرف سازمان بسیج مستضعفین به شیراز رفتیم. من میگفتم شیراز راهش دور است و با بچه رفتنمان به این سفر سخت میشود، من نمیآیم، ولی ایشان یک آغوشی گرفت که دائم هانا در بغل ایشان باشد. آنقدر در این سفر به من کمک کرد که سختی این سفر را نمیدیدم. با اینکه بعضی وقتها آنقدر هانا اذیت میکرد و با رفت و برگشت در قطار برایم سخت میشد، ولی با کمکهای هادی همه امور این سفر برایم آسان شده بود. حتی بعضی از خانمهای همکار به من میگفتند خوش به حالت چقدر شوهرت کمکت میکند. هادی خیلی اهل مسافرت بود.
بعد از عقدمان با هم در پیادهروی اربعین شرکت کردیم و برگشتنی از زیارت کربلا من را برد و تمام شهرهای مسیر منتهی به تهران را با هم گشتیم. من و هادی با هم دو سال زندگی کردیم و باید بگویم این دو سال بهترین روزهای عمرم بود. ساعتهایی که من و هادی در کنار هم گذراندیم، عشق و شادی را در لحظه به لحظه با هم بودن حس میکردم.
جنگ ۱۲ روزه به شما چطور گذشت؟
۲۳ خرداد که جنگ شروع شد، اصلاً باورم نمیشد که این اتفاق افتاده است، یعنی شب خوابیدیم و صبح دیدیم، میگویند جنگ شده است. من خیلی نگران بودم. نگرانیام هم برای زندگیمان و هم برای هادی بود، ولی او همیشه میگفت نگران نباش هیچ اتفاقی نمیافتد. هادی در بخش فاوای سازمان بسیج مستضعفین کار میکرد و در موقعیت جنگی ایشان را به ساختمان نیروی انسانی فرستاده بودند. چون من بچه شیر میدادم و استرس داشتم، به پیشنهاد هادی با پدر و مادرم به شمال رفتیم. من هم قبول کردم. روز پنجشنبه ۳۰ خرداد قبل از شهادتش، هادی ناگهان به ما زنگ زد و گفت دلتنگتان شدهام و به دیدنتان میآیم. من گفتم مسیر دور است و نمیخواهد این همه راه را بیایی، ولی آمد.
این آخرین دیدارتان بود؟
بله. روز جمعه برگشت. چون گفت باید حتماً سرکار بروم. روز دوشنبه هم قبل از شهادتش به صورت تصویری با هم صحبت کردیم و نمیدانستم که این آخرین دیدار تصویریمان است. بعد از این تماس به شهادت رسید، اما من بیخبر بودم.
فردای آن روز از همهجا بیخبر موقع نمازظهر هم خواستم با هادی تماس بگیرم با خودم گفتم شاید برای نماز رفته است. به همین خاطر تماس نگرفتم، ولی بعداً تماس گرفتم و دیدم گوشیاش را جواب نمیدهد. با خودم گفتم با دیدن تماسهای من خودش تماس میگیرد، ولی ایشان با من تماسی نگرفتند. دوباره با خودم گفتم شاید برای ناهار رفته است. اما خیلی نگران شدم و به برادرش زنگ زدم. به من گفت اطلاعی ندارد هادی کجاست. با خانم همکارش تماس گرفتم باز هم به نتیجه نرسیدم.
چیزی به من نگفتند. سهشنبه که به تهران برگشتم به من اطلاع دادند که هادی دو روز پیش شهید شده است. زمانی که پیکر هادی پیدا شد، چون منزل پدر و مادرم در شهرری بود، اولین آشنایی و جایی که هادی را دیدیم در شاهعبدالعظیم بود. برای همین وقتی که پیکر ایشان را برای طواف دور حرم شاهعبدالعظیم آوردند به هادی گفتم: «هادی یادت است اولین و آخرین جایی که همدیگر را دیدیم و آمدید همین شاهعبدالظیم بود.» باورم نمیشد که هادی برگشته است و به خاطر هادی این همه مردم آمدهاند. پس از تشییع در شهرری، برای خاکسپاری به بهشتزهرا (س) منتقلش کردند تا آنجا دفن شود.
بارزترین خصوصیات اخلاقی آقا هادی چه بود؟
یکی از اخلاقهای خوب هادی این بود که بیمنت برای دیگران کار انجام میداد. گاهی به من میگفت: «ساجده غذا درست میکنی، کمی زیادتر درست کن. به این همسایه واحدمان که پیرمرد تنهایی است، بدهیم.» کولر همان همسایه را درست میکرد و راه میانداخت. آنقدر که هادی سر به زیر بود همسایهها میگفتند وقتی در باز است تا حالا ندیدیم موقع ردشدن داخل را نگاه کند. چون ظهرها هادی منزل نمیآمد، وقتی شبها به منزل میآمد نماز شب را با هم میخواندیم. هادی جلو میایستاد و من پشت سرش نماز میخواندم. چون هادی خواهر نداشت با ذوق دست پخت من را قبول میکرد. یا از کیکهایی که من میپختم، استقبال میکرد. با هم به موقع به مراسم هیئت و شبهای احیای ماه مبارک رمضان میرفتیم و برای همین پایه همه برنامهها و مراسم بود.
هادی موقع ازدواج خانه کوچکی را اجاره کرده بود. با جان و دل آن خانه را مرمت کرد و رنگ زد تا برای زندگی آمادهاش کند. چون مادرم تهیه و خرید بعضی از چیزها را به خودمان محول کرده بود، برای همین اگر کم و کسری در اثاثیه خانه داشتیم، با هم میرفتیم تهیه میکردیم. هادی هم پای به پای من وقت میگذاشت و میآمد و به من کمک میکرد. هیچ وقت نمیگفت خسته شدم انتخاب کن برویم. من همیشه میگفتم آقا هادی را فقط به چشم همسر نگاه نمیکنم، بلکه او دوست و رفیق من است. برادر و خواهر نداشتهام است. من خواهر و برادر ندارم، ولی وقتی که هادی به زندگی من آمد، جای همه اینها را پر کرد. من وقتی پیکر هادی را در معراج شهدا دیدم، گفتم: «هادی زندگی من بود و زندگی من رفت.» همیشه موجب دلگرمی من بود و به من میگفت: هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، اما در تشییع پیکرش دیدم که چطور پیکر بیجانش در معراج شهدا در مقابل چشمانم بود و نمیتوانستم این قضیه را به خودم تفهیم کنم.
چه خاطراتی از آقا هادی دارید؟
وقتی که هانا به دنیا آمد، من نمیتوانستم ناخنهای هانا را که بسیار ریز بود، بگیرم، ولی این کار را خود آقای هادی میتوانست با ظرافت خاصی و با تمام جان و دل و عشق انجام دهد. او همیشه دوست داشت دستگیر نیازمندان باشد، چون مادرم شغل فرهنگی دارد و در مدرسه کار میکرد، یک روز به هادی پیشنهاد دادم بیا با هم برای بچههای بیبضاعت دفتر و کتاب تهیه کنیم. یهویی جرقهای در ذهن من و هادی در این خصوص ایجاد شد، ولی پارسال قسمت نشد این اقلام را به بچهها بدهیم. امسال هادی لوازمی که تهیه کرده بودیم را برد به نیازمندان داد و دعای خیر بچهها بدرقه مسیرش شد. آخرین کار خیری که با همکاری هادی انجام دادیم، روز ۲۳ خرداد بود. فردای آن روز عیدغدیر بود و با هم قرار گذاشتیم غذا بپزیم و به افراد نیازمند بدهیم. با هم رفتیم وسایل غذا را فراهم کردیم. زمانی که جنگ شروع شد، من گفتم دل و دماغ این کار ندارم، ولی هادی گفت بیا با همکاری همدیگر سالاد الویه درست و آنها را بستهبندی کنیم. بعد از اتمام کار بستهبندیهای الویه را در ماشین گذاشتیم و با هم بردیم پخش کردیم. به هادی گفتم انشاءالله سال دیگر بتوانیم تعداد ظرف بستهبندی الویه را دو برابر کنیم تا بتوانیم بیشتر بین مردم نیازمند پخش کنیم.
یک عکس از پروفایل ایتای آقا هادی است که برای من فرستادید، قضیه این عکس چیست؟
هادی در عکس پروفایلش نوشته بود: «دنیای بعد از اسرائیل کودکان کشته نمیشوند.» نمیدانست که خودش به دست همین اسرائیل شهید خواهد شد. آقاهادی، چون خودش خیلی بچه دوست داشت، همیشه نگران بچههای غزه بود و اخبار را در گوشیاش دنبال میکرد. میگفت: «خدا کند زودتر این جنگ تمام شود تا کودکان شهید نشوند.» زمانی که جنگ اسرائیل و غزه شروع شد حاضر بود برود و تمام سختی را بکشد تا به زودی زود این رژیم صهیونیستی نابود و ریشه کن شود.»
با توجه به تمام صفات آقاهادی و لحظات خوشی که با هم داشتید، فکر میکردید به زودی او را از دست بدهید؟
وقتی که هادی آمد و همدیگر را دیدیم، اگر یکی به من میگفت شما فقط دو سال با هم میمانید و شهید میشود، با خودم میگفتم طرف دارد به من دروغ میگوید. موقعی که سر مزار هادی رفتم، به او گفتم هیچ وقت فکر نمیکردم شهید شوی و من زن شهید شوم؛ امیدوارم با این افتخاری که نصیبم شده است بتوانم دختر شهید را به خوبی بزرگ کنم و از پس مسئولیت زندگی بر بیایم. همیشه هم به خدا میگفتم: «خدایا عاقبت ما را ختم بخیر کن.» نمیدانستم این خیری که از خدا میخواهم با شهادت هادی تعبیر شود و مقام شهادت نصیبش شود. من مطمئن هستم که هادی زنده است و ما را میبیند. این یک قوت قلبی برای ادامه زندگی من و هاناست.
پیکر آقا هادی در کدام قطعه بهشت زهرا (س) است؟
قطعه ۴۲ ردیف ۹ شماره ۲۷.
سخن آخر.
من در جنگ ۱۲ روزه فهمیدم که برای شهیدشدن مجبور نیستیم کار خاصی را انجام دهیم. همین که انسان باشیم واقعاً کافی است. خدا کسانی را شهید و گلچین کرد و با خود برد که در دنیا بهترینها بودند.