سرويس تاريخ جوان آنلاين: روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر سالمرگ رضاخان در تبعیدگاه اربابان انگلیسی اوست. بازخوانی شرایط روحی و جسمی وی در این دوره، میتواند دریچهای به شناخت خصایل و ویژگیهای وی باشد. مقالی که در پی میآید، درصدد چنین خوانشی است. امید آنکه تاریخپژوهان و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
مرگ رضاخان و زمینههای روحی و روانی آن، طرفه حکایتی دارد که شاید به دشواری بتوان آن را نادیده گرفت. او از دوره کودتا تا اخراج توسط انگلیسیها، به مدت دو دهه بر مردم ایران مسلط بود و هزاران نفر به دستور وی کشته و مفقود شدند. با این همه در شهریور ماه ۱۳۲۰ موعد نگونبختی وی نیز از راه رسید و شرایط پایانِ وی نیز دیدنی گشت. رضاخان در طول سفر مرگ تا پایان عمر، با نوعی افسردگی و تشنج عصبی دست به گریبان بود، در حالی که نزدیکترین کسان وی نیز از او حذر میکردند. شاید بتوان گفت که او به تمامی، کرده خود در دوران تسلط بر مردم ایران را به گونهای دیگر به چشم میدید.
با مسافر موریس در راه
اکنون رضاخان به دستور مخدومان خویش به سوی مرگ هدایت میشد. شرایط وی در دوران عزیمت به موریس از راه دریا، از جمله سرفصلهای مطالعه در باب واپسین دوره حیات اوست. شمس پهلوی که در این سفر پدر را همراهی میکرد، درباره حال و روز او در آن دوره مینویسد:
«پنج روز توقف روی دریا که هر ساعت آن برای ما سالی مینمود با کندی و سختی سپری شد و کشتی اقیانوسپیمایی که برای ادامه مسافرت ما تا جزیره موریس خواسته بودند، رسید. خواهناخواه کشتی بندرا که ما را از بندرعباس تا آبهای بمبئی آورده بود ترک گفته و به وسیله قایق به کشتی جدید نقلمکان نمودیم. این کشتی هم یک کشتی سربازبر کوچکی بود با ظرفیت ۱۱ تن موسوم بر برمه متعلق به خط کشتیرانی هندوستان که روی همرفته وضع آن از کشتی بندرا بهتر بود.»
از شنیدن کوچکترین صدایی در شب عصبانی میشدند!
در روزهای اقامت در موریس، خُلق رضاخان به شدت تنگ و آرامش و خواب از وی سلب میشد. تحقیر بزرگی که در پی جنگ جهانی دوم از وی سراغ گرفت، بسان موریانهای به جان وی افتاده بود و او را به تحلیل میبرد. شمس پهلوی در این باره روایت میکند:
«خواب همچنان از دیده ایشان فراری بود و تقریباً اغلب شبها در موریس دچار رنج بیخوابی بودند و پیوسته از این بیخوابی و ناراحتی شکوه میکردند و میفرمودند: شب اگر یک ملحفه یا پتوی نازک روی خود بکشم، قلبم در سینه تنگی میکند! از شنیدن کوچکترین صدایی در شب ناراحت و عصبانی میشدند. اتفاقاً خوکها هم در تمام ساعات شب در باغ با صدای گوشخراش خود غوغا میکردند. به طوری که عاقبت ناگزیر شدند چند تن از مستخدمان را مأمور جمعآوری خوکها نمایند.»
حالات قزاق رانده به قدری آزاردهنده و زننده شد که فرزندش که برای مراقبت از پدر او را همراهی میکرد، تصمیم گرفت مجاورت وی را ترک گوید و در جای دیگری از تبعیدگاه او سکنی گزیند. هم او در این باره نوشته است:
«من در موریس برای رفع دلتنگی خود تصمیم گرفتم در تکمیل فن موسیقی که به آن آشنایی داشتم بکوشم و چون اتاق من در مجاورت اتاق اعلیحضرت بود و نمیخواستم با تمرین پیانو موجب ناراحتی ایشان را فراهم آورم درصدد تهیه منزل جداگانهای برآمدم. اعلیحضرت ابتدا با این منظور موافق نبودند و میفرمودند: نمیتوانم جدایی تو را تحمل کنم... ولی بعداً، چون در مجاورت همان باغ خانهای پیدا شد با منظور من موافقت فرمودند و من بر آن خانه که دارای هفت اتاق و برای زندگی من کافی بود، منتقل شدم.»
چه شده است که اعلیحضرت شاه از من یادی نمیکنند؟
قانون دنیاست که هنگامی که بدبختی به زمامداران خودکامه رو کند، به تمامی بر آنان رخ مینماید! رضاخان نه تنها در دوره ترک ایران مورد ادبار ملت بود، بلکه از سوی خانواده و حتی جانشین خود نیز مورد بیاعتنایی قرار میگرفت. شمس پهلوی در لفافه ماجرا را بدین شکل نقل کرده است:
«اعلیحضرت پدرم بینهایت نگران و ناراحت بودند و این نگرانی و اضطراب خاطر که ما نیز هیچ یک از آن بینصیب نبودیم، در روحیه اعلیحضرت فقید فوقالعاده مؤثر واقع شده بود. مکرر اظهار میکردند: چه شده است که اعلیحضرت شاه از من یادی نمیکنند؟ چرا مرا به کلی فراموش کردهاند؟ و هر قدر زمان میگذشت و مدت انتظار طولانی میگردید، رنج خاطرشان افزودهتر میشد تا آن جایی که ناراحتی خاطر ایشان جلب توجه مهمانداران ما را کرد.»
در آن روزها، رضاخان خبر نداشت که در پی اخراج او، روزنامهها در حضور پسرش چهها که درباره او ننوشتند و محمدرضا با سکوتی معنیدار میخواست تخت و تاج به کف آورده را به دفاع از پدر نیالاید. او پس از به کف آوردن مسند جدید، رضاخان و یدک کشیدن نام پدر را تنها یک عامل مزاحم خود میدید. هم از این روی بیاعتنایی پیشه کرد که این خود از بیعاطفگی او و فقدان روابط انسانی در خانواده پهلوی نشان داشت. به هر روی، رضاخان چند بار تقاضای رفتن به کانادا را میکند، اما دولت انگلیس نمیپذیرد. او هنگامی که از موریس به دوربان میرود، با او بسیار سرد و معمولی برخورد میشود و در ورود به ژوهانسبورگ، انگلیس با وی و همراهانش در سطح افرادی معمولی رفتار میکند. به عنوان مثال به او گفته میشود که خود باید به هتل برود و برای رزرو جا اقدام کند. در اولین مراجعه رضاخان به پزشک، رادیو لندن خبر مرگ زودرس او را اعلام میکند و روزنامههای محلی، بسیار سنجیده و حساب شده او را به باد فحش و ناسزا میگیرند! این روش انگلیسیها، بسا مؤثر واقع میشود و روز به روز بر وخامت حال روحی رضاخان میافزاید.
ترس از پزشک به دلیل ترس از مرگ!
رضاخان آنقدر هوش داشت که نزدیک شدن شبح مرگ به خویش را دریابد. با این همه به رغم تمامی شلتاقها و تظاهرهای دوران سلطنت، از مرگ و هر آنچه آن را برای وی تداعی کند به شدت گریزان بود و حتی از معاینه شدن توسط پزشکان نیز بیم داشت! خاطرات علی ایزدی که تا هنگام مرگ با رضاخان بوده به خوبی گویای این حالات روحی اوست. او در خاطرات خود مینویسد:
«آثار ضعف و کسالت در اعلیحضرت روز به روز نمایانتر میشد، قیافه ایشان هر روز از روز پیش افسردهتر و شکستهتر مینمود. خوب به یاد دارم یکی از روزها بعدازظهر که ایشان طبق معمول و عادت دیرین خود مشغول قدم زدن در باغ بودند و من در خدمت ایشان بودم، همین طور که نگاهم متوجه ایشان بود، یکباره در برابر خود شبح ضعیف و نحیفی از اعلیحضرت مشاهده نمودم. پس از اینکه مدتی قدم زدند، ناگهان به درختی تکیه فرمودند: چه ضرر دارد یک چایی بخورم؟ فردای آن روز اعلیحضرت برای نخستین بار راه رفتن صبح را ترک کردند و جلوی ایوان روی صندلی نشسته بودند. وقتی حضور ایشان شرفیاب شدم از دلدرد شکایت داشتند. استدعا کردم اجازه فرمایند طبیب خصوصی که معین شده بود، یعنی دکتر شارل خدمت ایشان برسد. اعلیحضرت جداً امتناع کردند.»
همانگونه که اشارت رفت، رضاخان به دلیل ترس بسیار از مرگ، از آن روی که در ذهن خویش نام پزشک را مترادف با مرگ تصور میکرد، بدون رفتار متعارف و پذیرش این حقیقت که انسان در هر موقعیتی ممکن است بیمار شود، بیماری خود را توجیه و انکار میکرد. علی ایزدی ملازم وی در ادامه مینویسد:
«فرمودند: مقصود تو را نمیفهمم، اگر تو تصور کنی عمری که در خدمت کشور صرف نشود به درد میخورد، اشتباه کردهای. من محمد جعفر نیستم که بخورم و بخوابم. من در تمام عمر از بیکاری و آسایش گریزان بودم و هر وقت که نمیتوانستم کار مفیدی انجام دهم آن وقت بود که احساس ناراحتی و درد و الم در خودم حس میکردم. اشخاصی که از نزدیک مرا میشناسند شاهدند قبل از کودتا جز انزوا و گوشهگیری و تأسف به وضع مملکت هیچ گونه آمیزش و مشغولیاتی نداشتم. نه، تو ابداً خیال نکنی که من بیماری جسمی داشته باشم. من در نهایت سلامتی هستم و سپس در حالی که دست خود را به قلب و کبد زدند فرمودند: کوچکترین عیب و اختلالی در اعضای بدن من وجود ندارد!»
دکتر برای چه آمده؟
خاطرات علی ایزدی هرچه پیش میرود، فوبیای مرگ رضاخان را بیش از پیش نمایان میسازد. او در روزهای عیان شدن علائم آشکار بیماری، با ذهنیت و استدلالهای کودکانه همچنان بیماری خویش را انکار میکند و حتی برای پذیرش پزشک و مصرف دارو بر سر اطرافیان خویش نیز منت میگذارد:
«اما در همان حال که این سخنان را بر زبان میراندند من به خوبی حس میکردم که اعلیحضرت به سختی تنفس میکنند و رنگ ایشان کاملاً پریده و ارتعاش خفیفی در دستهای ایشان نمایان است. به این جهت اصرار کردم که معهذا اجازه فرمایند به دکتر شارل بگویم برای تقویت مزاج اعلیحضرت دارویی تجویز نماید. پس از اینکه از حضور اعلیحضرت مرخص شدم، فوراً به دکتر شارل تلفن کردم و از او خواهش نمودم که چند دقیقه نزد من بیاید. پس از آنکه دکتر شارل وارد شد وضع مزاجی اعلیحضرت را چنان که دیده بودم برای او بیان کردم و تقاضای دارویی برای تقویت مزاج ایشان نمودم. اعلیحضرت از فراز ایوان که مشرف بر در ورودی بود متوجه آمدن دکتر شارل شدند و از من سؤال فرمودند: کی ناخوش است؟ دکتر برای چه آمده؟... چون در آن هنگام پای والاحضرت شاهپور علیرضا مجروح بود و بستری بودند، جواب دادم: برای عیادت والاحضرت آمدهاند! همین که دکتر شارل نزدیک اعلیحضرت رسیدند، فرمودند: از دکتر سؤال کن پای والاحضرت شاهپور چطور است؟ من در آن هنگام از فرصت استفاده کردم و عرض کردم: اجازه فرمایید از دکتر خواهش کنم دارویی هم برای رفع دلدرد اعلیحضرت تجویز کند. ایشان گفتند: من برای اینکه دکتر کسل نشود موافقت میکنم والا من اهل خوردن دوا نیستم!... بعدازظهر آن روز بیماری اعلیحضرت رو به شدت گذاشت و آثار تورم در پای اعلیحضرت نمایان گردید، به طوری که پوشیدن کفش برای ایشان مشکل شده بود. با وجود این اعلیحضرت مایل به مراجعه طبیب نبودند و میفرمودند: این تورم بر اثر فشار کفش پیدا شده، تصور نکن کسالت باشد. فردای آن روز تورم در هر دو پا بروز کرد. من از اعلیحضرت مصراً تقاضا کردم اجازه فرمایند دکتر از ایشان عیادت بنماید.»
دلدردهای پی در پی را ناشی از بدی غذا میدانستند!
خوی استبدادی رضاخان همواره مانع از آن بود که سخن اطرافیان را بپذیرد. او در تمامی دوران سلطنت نیز اینگونه رفتار میکرد. در واپسین منزلگاه حیات نیز سلطان بیتاج و تخت، بیماری دشوار و کشنده خود را به نامطبوع بودن غذا مرتبط کرده بود، چنانکه علی ایزدی نگاشته است:
«تأملات روحی و عدم اعتنا به طبیب و دوا باعث اشتداد بیماری اعلیحضرت بود. کم کم اغلب روزها احساس دلدردهای شدیدی میکردند و چشم ایشان روز به روز ضعیفتر میشد. از آغاز بیماری اعلیحضرت صبح را فقط در اتاق قدم میزدند. در یکی از روزها که من در خدمت ایشان بودم دیدم که اعلیحضرت حتی در اتاق قادر به راه رفتن نیستند و به سختی طول اتاق را میپیمایند. متأسفانه این بیماری که اعلیحضرت هرگز نمیخواستند وجود آن را هم باور نمایند و آن را مورد اعتماد قرار دهند، روز به روز زیادتر میشد و رفته رفته از قوای جسمی ایشان میکاست. هر وقت بیماری قلبی اعلیحضرت رو به شدت مینهاد، بیش از همه جهاز هاضمه ایشان را ناراحت میکرد از این رو این بار هم از دلدرد اظهار تألم میکردند، ولی، چون از بیماری خود آگاه نبودند و نمیخواستند قبول هم کنند که کسالتی دارند این دلدردهای پی در پی را ناشی از بدی غذا میدانستند و از غذا و طبخ آن ایراد بسیار میگرفتند و روزی نبود که چندین بار به آشپزخانه سرکشی نکنند و از آشپز ایراد نگیرند!»
و سرانجام مرگ در نیمه شب!
از آنچه نقل شد روشن میکند که رضا خان در دوره بیماری، هر بهانهای میآورد تا از ترس و اضطراب مرگ بگریزد، اما از این فرجام محتوم گریزی نیست و نهایتاً در نیمههای شب سراغش میآید. علی ایزدی در خاطراتش مینویسد که وی در حال برخاستن از جای خود دچار حمله قلبی میشود. او در این باره مینویسد:
«اعلیحضرت در نیمه شب دچار حمله قلبی شدیدی میشوند و به زحمت خود را تا نزدیک تختخواب میرسانند و در آنجا به سختی زمین میخورند به طوری که یک دست و صورتشان مجروح میشود و از هوش میروند.»
آری سرانجام رضاخان به رغم تمام فرار از مرگ، در نیمه شب چهارم مردادماه ۱۳۲۳ در ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی تسلیم مرگ میشود. رفتار انگلیسیها با جنازه وی نیز تحقیرآمیز است و آنان به بهانه عدمامکانات، جنازه او را تا چند روز در محل مرگ معطل میگذارند.
فاعتبروا یا اولیالابصار