کد خبر: 1325208
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۴۰۴ - ۰۴:۲۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با همسر سردار شهید حاج عباس‌نیلفروشان که همراه سید‌حسن نصر‌الله به شهادت رسید
خوش به حال من که همسنگرت بودم از همان آغاز زندگی، همراهی با مأموریت‌هایش بخشی از روزمرگی‌ام شد. من بر این باورم همسنگر بودن یعنی با قلب و جان در کنار یکدیگر بودن، حتی وقتی کیلومتر‌ها فاصله بین آدم‌ها وجود داشته باشد. واقعاً سخت است، خیلی سخت. همیشه اضطراب بی‌خبری در مأموریت‌هایش با من بود و استرس‌هایی که سال‌ها از دل من جدا نشد. اما خدا را شکر بین همه این سختی‌ها، افتخار همراهی با مردی مخلص و مجاهد نصیبم شد. هر بار که می‌گفت باید بروم، دلم می‌لرزید، اما بلافاصله به خودم می‌گفتم من راضیم. فقط سالم برگردد و بتواند خدمت کند 
صغری خیل‌فرهنگ
جوان آنلاین: از همان آغاز زندگی مان، همراهی با مأموریت‌هایش، بخشی از روزمرگی‌ام شد. من بر این باورم همسنگر بودن، یعنی با قلب و جان در کنار یکدیگر بودن، حتی وقتی کیلومتر‌ها بین‌مان فاصله وجود داشته باشد. واقعاً سخت است، خیلی سخت. همیشه اضطراب بی‌خبری در مأموریت‌هایش با من بود و استرس‌هایی که سال‌ها از دل من جدا نشد. اما در دل همه این سختی‌ها، افتخار همراهی با مردی مخلص و مجاهد نصیب من شده بود. بعد از شهادتش وقتی فکر می‌کنم هیچ بخشی از مسیرش را تنها نرفته، آرام می‌شوم. من تا آخر، همسنگرش بودم. ما صبر می‌کنیم، چون مطمئنیم وعده خدا حق است و قطعاً پیروز خواهیم شد. همان‌طور که سید حسن نصرالله فرمود: «قطعاً سننتصر...» اینها بخش‌هایی از صحبت‌های همسر سردار شهید دکتر حاج عباس نیلفروشان است که در گفت وشنودی صمیمی از زندگی عاشقانه‌شان روایت می‌کند با هم بخوانیم.
یک دفعه سپاهی شدم!
من همسر شهید دکتر حاج عباس نیلفروشان هستم، متولد سال ۱۳۴۸ و حاج عباس متولد شهریور سال ۱۳۴۵ است. به واسطه یکی از همسایه‌های آقای نیلفروشان با هم آشنا شدیم و مراسم خواستگاری‌مان هم کاملاً سنتی برگزار شد. حاج عباس در همان مراسم خودش را معرفی کرد و از حضورش در دوران هشت‌ساله دفاع‌مقدس گفت. از آنجایی که سنش برای اعزام کم بود، تاریخ تولدش را در شناسنامه تغییر داده بود تا بتواند به خط مقدم برود. برای همین حضورش در جبهه، نتوانست درسش را تمام کند و تحصیلاتش نیمه‌کاره ماند. وقتی برای خواستگاری آمد، هنوز حال‌وهوای جبهه داشت. او در دوران دفاع‌مقدس به عنوان بسیجی در جبهه حضور داشت، نه به عنوان نیروی رسمی سپاه. بعد‌ها با لبخند می‌گفت: «بعد از جنگ، یک‌دفعه دیدم سپاهی شدم؛ انگار خودش اتفاق افتاد!.» 
علم و جهاد
من آن موقع فکر می‌کردم؛ دیگر جنگ تمام شده، اما برای او جهاد فقط در میدان نبرد نبود، بلکه در همه عرصه‌های زندگی معنا داشت. با وجود همه نگرانی‌هایم از آینده، تصمیمم را گرفتم و دلم آرام شد و با توکل به خدا «یاعلی» گویان همراهش شدم. ازهمان ابتدا و دراولین دیدارها، وقتی پای صحبت‌هایش می‌نشستم، او بیشتر درباره علم و جهاد صحبت می‌کرد. دو موضوعی که در زندگی‌اش اهمیت ویژه‌ای داشت. می‌گفت: «در زمان جنگ فرصت نکردم درس بخوانم، اما حالا می‌خواهم درسم را تمام کنم و ادامه بدهم.» واقعاً هم همین کار را کرد. دوران دبیرستان را به پایان رساند و بعد وارد دانشگاه شد و نهایتاً مدرک مدیریت استراتژیک خود را گرفت و عضو هیئت علمی دانشگاه امام حسین (ع) شد. جایگاه او دانشیاری بود و برای استاد تمامی اقدام کرده بود. او در کنار تحصیل، همیشه تأکید زیادی بر جهاد داشت. به من می‌گفت: «تا هر زمانی که صحبت جهاد باشد، من باید حضور داشته باشم و تا وقتی که حق در برابر باطل است، جنگ ادامه دارد.» 
خانه‌ای پر از صفا و برکت
ما زندگی مشترک‌مان را سال ۶۹ در اصفهان آغاز کردیم. پدر حاج‌عباس زمینی به فرزندان‌شان داده بودند تا هر کدام برای خودشان خانه‌ای بسازند. ایشان هم همانجا شروع به ساخت وساز کرد. تا جایی که می‌توانستیم، با امکانات موجود، خانه را برای شروع زندگی آماده کردیم. البته خانه از ابتدا کامل نبود؛ وسایل گرمایشی و سرمایشی یا کار‌هایی مثل نقاشی و نما هنوز انجام نشده بود. اما با عشق‌و‌تلاش، قدم‌به‌قدم پیش رفتیم و به مرور زمان خانه شکل دلخواهمان را پیدا کرد. حاج‌عباس همیشه می‌گفت: «مهم این است که با صفا و برکت شروع کنیم، بقیه‌اش درست می‌شود.» ثمره زندگی ما، سه فرزند است. اولین فرزندمان دختر است که به لطف خدا پزشک است. پس از او، دو پسر داریم که فاصله سنی پسر اول با دخترم حدود شش سال و بعد هم پسرم دومم که دو سال بعد متولد شد. 
مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا 
درمورد خلقیات حاج‌عباس، اگر اجازه بدهید، با یاد این آیه شریفه از قرآن آغاز کنم: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا؛ در میان مؤمنان، مردانی هستند که بر عهدی که با خدا بسته‌اند صادقانه ایستاده‌اند؛ برخی پیمان خود را با شهادت به انجام رساندند و برخی دیگر همچنان منتظرند تا ندای حق را لبیک گویند.»
این آیه حقیقتاً در وصف شهیدان صادق است. وقتی از شهدا سخن می‌گوییم، می‌بینیم ویژگی‌های بسیاری بین‌شان مشترک است. خلوص نیت، ایمان، عشق به خدمت و محبتی بی‌ریا. آنان در هر کاری از روی اخلاص عمل می‌کردند. خالصانه خدمت می‌کردند، خالصانه عشق می‌ورزیدند و خالصانه در راه خدا گام برمی‌داشتند. در محل کار و در برخورد با دیگران، چه همکاران و چه آشنایان و افراد غریبه، اخلاص شهید نیلفروشان واقعاً ملموس بود. اخلاص در رفتارش آشکار بود. همسرم با وجود جایگاه شغلی بالا، تحصیلات عالی و موقعیت اجتماعی، هیچ‌گاه خودش را برتر از دیگران ندانست. برای او، مقام و عنوان هیچ معنا و ارزشی نداشت. همه چیز در نگاه او به خدا و خدمت به مردم خلاصه می‌شد. 
شهید «زاهدی» راهش را درست رفت
همسرم دو روز پیش از شهادت شهید علی زاهدی، با ایشان جلسه داشت. ماه مبارک رمضان بود. وقتی آن روز به خانه آمد، برایم تعریف کرد که با «حاج علی» جلسه داشتم و به او گفتم: حاجی، شب برویم افطار را با هم بخوریم. اما او گفت: نه، امشب باید بروم خانه برادرم، فردا یا پس‌فردا هم ان‌شاءالله می‌روم اصفهان تا سری به خانواده بزنم و بعد هم باید بروم مشهد. (لبنان). دو روز بعد، خبر شهادت شهید زاهدی رسید. همه نگاه‌مان به همسرم بود تا واکنشش را ببینیم. سال‌ها با شهید زاهدی همکاری نزدیک داشت و ارادتی عمیق به یکدیگر داشتند. دخترم، مثل همیشه، با دلسوزی پرسید: «بابا، شما چه احساسی از شهادت حاج علی دارید؟! خیلی آرام هستید!» همسرم لبخندی زد و گفت: «دل من از سنگ نیست، اما چه چیزی بهتر از این؟ عاقبت‌بخیری واقعی همین است. این همه سال جهاد، این همه تلاش، و حالا شهادت در راه خدا... این یعنی سعادت.» آن شب، ساعت‌ها در سکوت نشست، قرآن خواند و زمزمه کرد: «خوشا به حالش، راهش را درست رفت.»
شهادت مقصد نهایی جهاد
برای همسرم، شهادت مقصد نهایی جهاد بود. وقتی خبر شهادت دوستانش را می‌شنید، هم دلتنگ می‌شد و هم آرام؛ دلتنگ از فراق، و آرام از اینکه همسنگرش به آرزویش رسیده است. می‌گفت؛ عاقبت‌بخیری واقعی همین است که رفقای من به آن رسیدند. بعضی وقت‌ها بچه‌ها با شوخی می‌گفتند: «بابا، ما فقط خبر شهادت دیگران را می‌شنویم، نکند نوبت شما هم نزدیک باشد؟!» پدرشان لبخند می‌زد و می‌گفت: «نمی‌دانم خدا من را برای چه زمانی نگه داشته، برای چه روزی، ولی هر زمان وقتش برسد، شهادت برای آدم بهترین اتفاق است. بار‌ها می‌گفت: «چه چیزی بهتر از اینکه پایان عمر آدمی، شهادت در راه خدا باشد.» همین روحیه نه‌تنها خودش را آرام می‌کرد، بلکه به ما و بچه‌ها هم صبر و اطمینان می‌داد. 
امر، امر مولاست!
یکی از ویژگی‌های برجسته ایشان، ولایت‌پذیری بود. خط‌رمز زندگی‌اش ولایت بود. در همه تصمیم‌ها، رفتار‌ها و باورها، پایبند به مسیر ولایت و تبعیت از آن بود. واقعاً می‌توان گفت اخلاص، تواضع و ولایتمداری سه ستون اصلی شخصیتش بود. یکی از خاطراتی که از ایشان درمورد ولایتمداری‌اش دارم مربوط به مأموریتش به لبنان است. شبی که خبر شهادت آقای زاهدی رسید، شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان بود. چند روز بعد من به کربلا رفته بودم که دخترم پیغام داد و گفت: «مامان، بابا احتمالاً به مأموریت برود.» پرسیدم: «کجا؟» گفت: «نمی‌دانم، خودشان می‌گویند.» به دخترم گفتم: «به بابا بگو در پیام برایم بنویسند که کجا می‌روند.» بعد از کمی، پیام همسرم رسید. فقط نوشته بود: «دارم می‌روم مشهد.» همین که گفتند مشهد، متوجه شدم که منظورشان لبنان است، چون از نظر امنیتی صلاح نبود که محل مأموریتش را اعلام کند. من نگران پدرومادرش شدم. گفتم: «پس پدرو مادرت چه؟ با آن سن و حال... نگران شان هستم.» گفت: «به پدرم گفتم، خودشان دعا کردند و گفتند خدا حافظت باشد، تو را به خدا می‌سپارم.» آخرین جمله حاج‌عباس این بود: «امر، امر مولاست؛ ان‌شاءالله هماهنگ می‌کنیم شما هم بعداً بیایید.» او راهی مأموریت شد. 
من حاج عباس را می‌خواهم!
 انتخاب و اعزام او به لبنان هم ماجرای جالبی دارد. شهید باقری، شهید سلامی و سردار قاآنی اسامی ۹ نفر را روی برگه‌ای می‌نویسند و محضر حضرت آقا می‌رسانند که ایشان جایگزینی را برای شهید زاهدی انتخاب کنند. اتفاقاً اسم همسرم در لیست نبود. حضرت آقا می‌فرمایند: «به آقا سید‌حسن بگویید هر کدام را که ایشان انتخاب کردند، جایگزین شهید زاهدی شود.» بعد از صحبت با سید حسن، ایشان خودشان می‌فرمایند؛ من حاج عباس را می‌خواهم... او در آن لحظه وقتی از مأموریت مطلع شد، هیچ تردیدی نکرد و گفت: «وقتی سید حسن گفت، یعنی فرمان رهبری است. پس باید حرکت کنم.» واقعاً اطاعت‌پذیری‌اش مثال‌زدنی بود. همیشه می‌گفت: «اگر مقام معظم رهبری فرمان دهند، برای ما همان لحظه عمل واجب است.» او با همان ایمان و بی‌هیچ تعللی، وسایلش را جمع کرد و با اولین پرواز رفت لبنان. من بعد از ظهرهمان روز به خانه رسیدم. در آن شش ماه آخر، گاهی به خانه می‌آمد و ما هم چند بار برای دیدارشان به لبنان رفتیم. 
­­­­­­­ پیوند قلبی، عمیق و مؤمنانه
رابطه همسرم با سید حسن نصرالله تنها یک رابطه صرفاً کاری نبود. یک پیوند قلبی، عمیق و مؤمنانه بین‌شان بود. آشنایی‌شان از حدود سال ۸۰ بعد از جنگ ۳۳ روزه لبنان آغاز شد و تا شهادت‌شان در کنار هم تداوم داشت. هر دو اهل جهاد و ولایت بودند و همین باور مشترک باعث شد همکاری‌شان رفاقتی، برادرانه و معنوی شود. همسرم همیشه از سیدحسن با احترام خاصی یاد می‌کرد و معتقد بود او از مخلص‌ترین یاوران مسیر حق است. شاید به همین دلیل هم بود که شهادت‌شان در یک مسیر و در کنار هم رقم خورد؛ تقدیری که نشان از همان عهد دیرینه و ایمان مشترک‌شان داشت. سید حسن هم به همسرم علاقه و اعتماد خاصی پیدا کرده بود و همیشه از توان علمی، اخلاص و روحیه جهادی حاج عباس با احترام یاد می‌کرد و می‌گفت: «حاج عباس رفیق من، شریک من و تکیه‌گاه من است.» همسرم بعد‌ها از آن جمله یاد می‌کرد و می‌گفت: «این صحبت سید برای من از هر مدال و عنوانی بالاتر و با ارزش‌تر است.» 
آرامش حرف‌های سیدحسن
یکی از زیباترین خاطراتم به سفرمان در لبنان برمی‌گردد؛ روز‌هایی که تازه به مأموریت رفته بودیم و حدود یک ماه از حضورمان در آنجا می‌گذشت. در میهمان‌سرا بودیم و هنوز در خانه‌ای که قرار بود مستقر شویم، ساکن نشده بودیم. آن شب تلفن زنگ زد. حاج عباس گفت حاج‌آقا می‌خواهند با شما صحبت کنند. در ذهنم گفتم حاج‌آقا؟ وقتی گوشی را گرفتم، با شنیدن آن صدای آشنا و آرام فهمیدم که سیدحسن نصرالله پشت خط هستند. ایشان با فارسی روان صحبت می‌کردند. ابتدا سلام و خیر مقدم گفتند و سپس ادامه دادند: «آمدن شما در کنار برادر ما حاج عباس باعث آرامش و ثبات خاطر ایشان است.»
بعد هم جمله‌ای گفتند که هنوز در ذهنم مانده است. ایشان فرمودند: «شما علاوه بر مجاهدت، مهاجرت هم دارید. این کارتان بسیار ارزشمند است. ان‌شاءالله موفق باشید و برای ما دعا کنید.»
آن تماس برایم افتخار بزرگی بود. دلم می‌خواست سیدحسن زنده می‌ماند و دوباره تماس می‌گرفت و تسلایمان می‌داد. بعد از شهادت همسرم، بار‌ها به یاد همان مکالمه افتادم. با خود می‌گفتم آن روز و آن حرف‌ها برای چنین روز‌هایی بود. هر بار آن جمله شهید سیدحسن نصرالله را به یاد می‌آورم و در دل تکرار می‌کنم؛ همین تکرار باعث آرامشی عمیق در دلم می‌شود. حرف‌هایی که از پاداش جهاد و همسنگری حکایت داشت و بهانه آرامش و صبر ما شد. 
گرمای حضورش در خانه
از من پرسیدید چه چیزی بیش از هر شاخصه‌ای مرا دلتنگتش می‌کند. باید بگویم خوشرویی و دل رئوف همسرم. واقعاً مهربانی او بی‌حد و اندازه بود. در هر شرایطی با آرامش خاصی برخورد می‌کرد و هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد کسی مضطرب شود. اگر اتفاقی می‌افتاد و من یا بچه‌ها نگران می‌شدیم با یک لبخند همه آن اضطراب‌ها را از بین می‌برد. همیشه می‌گفت: «هیچ چیز در دنیا آن‌قدر ارزش ندارد که خودت را نگرانش کنی.» دخترم هنوز هم می‌گوید: «اگر بابا بود و من ناراحت می‌شدم، حتماً می‌گفت الان وقت غصه خوردن نیست.» همین جمله پر از آرامش بود. او مردی بود که با محبت اطرافیان را آرام می‌کرد. زندگی ما تقریباً همیشه در سایه مأموریت‌های ایشان می‌گذشت. همسرم بیشتر وقت خود را در مناطق عملیاتی یا مأموریت‌های خاص می‌گذراند و حضورش در خانه محدود بود، اما همان زمان کوتاهی که کنارمان بود، چنان پررنگ و تأثیرگذار بود که انگار همه دلتنگی‌ها را جبران می‌کرد. حضورش آرامش و گرما را به خانه می‌آورد. 
عبادتی، چون احترام به والدین
حاج عباس احترام زیادی برای پدر و مادرش قائل بود. محبتش به پدر و مادر، عاشقانه، بی‌ریا و عمیق بود. هر وقت، چند روزی در تهران بود، برنامه‌ریزی می‌کرد تا آخر هفته به اصفهان برود و پدر و مادرش را ببیند. همیشه می‌گفت: «اگر فقط برای دستبوسی پدر و مادرم هم برسم، کافی است.» برای او احترام به والدین نه فقط یک وظیفه، بلکه عبادت به حساب می‌آمد. چه در میان مأموریت‌ها و چه بعد از بازگشت از سفر‌های سخت، اولین مقصدش خانه پدری بود. در برنامه‌هایش همیشه دیدار و دلجویی از آنان در اولویت قرار داشت. 
دعای مادر، دستم را گرفت
در دوران جنگ تحمیلی، همسرم بار‌ها مجروح شده بود. یکی از سخت‌ترین مجروحیت‌هایش آن‌طور که خودش تعریف می‌کرد در یکی از عملیات‌ها اتفاق افتاد. در آن عملیات گلوله‌ای از بدن ایشان رد می‌شود و پس از عبور، به یکی از رزمندگان پشت سرش اصابت می‌کند و او همانجا به شهادت می‌رسد. همسرم بیهوش می‌شود. همرزمانش فکر می‌کنند او نیز شهید شده و پیکرش را کنار پیکر شهدا قرار می‌دهند. خودش بعد‌ها تعریف می‌کرد: «همان لحظه که احساس کردم روحم از بدنم جدا شد، ناگهان چهره مادرم جلوی چشمم آمد. به او گفتم «مامان! من هم مثل بقیه شهدا»، اما لحظه‌ای بعد احساس کردم روح برگشت و چشم باز کردم و دیدم در بیمارستانم.» وقتی این خاطره را تعریف می‌کرد، همیشه می‌گفت همان وابستگی قلبی به مادرم باعث شد برگردم. انگار دعای مادر، میان مرگ و زندگی دستم را گرفت. خداوند عمر دوباره‌ای به همسرم داد که مسیر جهاد و خدمتش را ادامه دهد. من هر وقت نگرانش می‌شدم، خودش با آرامش همیشگی این ماجرا را برایم روایت می‌کرد و می‌گفت: «یادت است همان ماجرای جنگ را برایت گفتم؟ اگر قرار باشد کسی برنگردد، برنمی‌گردد، ولی وقتی خدا بخواهد بنده‌اش بماند، هیچ چیزی نمی‌تواند مانع شود.» با هر بار شنیدن این جمله دلم آرام می‌شد. 
سربازانی که همچون فرزندش بودند
با وجود مقام و جایگاه نظامی‌اش، ذره‌ای تکبر یا خشونت در رفتارش ندیدم. اقتدار داشت، اما در کنار آن چنان تواضع و مهربانی دیده می‌شد که هر کس با او روبه‌رو می‌شد، احساس آرامش می‌کرد. با محبت، دل‌ها را جذب می‌کرد. خوشرو، گرم و صمیمی بود به‌ویژه با جوان‌ها رفتاری داشت که انگار از جنس خودشان است. خیلی‌ها می‌گفتند وقتی با او صحبت می‌کنند، حس می‌کنند در کنار یک معلم، یک پدر یا حتی یک دوست هستند. همکاران و همرزمانش احترامش را داشتند. برایش فرماندهی فقط مسئولیت بود نه چیز دیگر. رفتارش با نیروها، دوستان و حتی سربازان تازه وارد، همیشه سرشار از محبت و احترام بود. هیچ‌وقت میان خود و زیردستانش فاصله‌ای نبود. برای او، هر سرباز، فرزندی بود که باید به او دل گرمی داد. می‌گفتند وقتی وارد پادگان یا محوطه دژبانی می‌شد، با لبخند و صدایی گرم به همه سلام می‌کرد. وقت می‌گذاشت، احوال‌شان را می‌پرسید، گاهی هم دست‌شان را می‌فشرد. همه می‌گفتند وقتی حاج‌آقا این طور سرشار از انرژی وارد می‌شود، جان تازه‌ای می‌گیریم. 
اهل شعر و شاعری بود
 همسرم روحیه حساسی داشت و اهل شعر و شاعری بود. چند کتاب هم نوشت که یکی از آنها مجموعه شعرهایش بود که اخیراً به چاپ رسیده است. در کنار فعالیت‌های نظامی، فعالیت‌های علمی و دانشگاهی داشت. هرگاه فرصت پیدا می‌کرد به دانشگاه می‌رفت و با دانشجویانش جلسه‌های درس و گفت‌و‌گو برگزار می‌کرد. نگاهش همیشه به علم و اندیشه باز بود. رفتارش با همه یکسان بود. فرقی نمی‌کرد طرف مقابل همفکرش باشد یا منتقد. همه انسان‌ها نزد او محترم بودند. در محل کار، دانشگاه یا هر جمعی همه برایش احترام خاصی قائل بودند. در دانشگاه، دانشجویانی که شاید از رشته‌شان دلزده بودند، وقتی با او در کلاس یا جلسه‌ای گفت‌و‌گو می‌کردند، انگیزه پیدا می‌کردند. گاهی حتی مسیر زندگی‌شان تغییر می‌کرد. اخلاق و گفتارش به گونه‌ای بود که دل هر جوانی را آرام می‌کرد. در جمع خانواده هم همین‌طور بود. 
 غفلت از نیازمندان مسئولیت دارد
بچه‌ها رابطه‌ای صمیمی و پرشور با پدرشان داشتند. او به خانواده علاقه‌ای زیادی داشت. همیشه آرزو می‌کرد بچه‌ها زودتر زندگی‌شان را بسازند، ازدواج کنند، بچه‌دار شوند و روی پای خودشان بایستند. هر مشکل کوچکی در اطرافیان می‌دید، از آن بی‌تفاوت نمی‌گذشت. گره‌گشایی برایش یک عادت بود. اگر خودش وقت نداشت، مشکل را از طریق آشنایان پیگیری می‌کرد و بعد دوباره سراغش را می‌گرفت تا مطمئن شود حل شده است. گاهی تعجب می‌کردم با این همه مسئولیت، چطور هر موضوعی در ذهنش می‌ماند، اما او می‌گفت: «اگر خدا توان کمک بدهد و از نیازمندان غافل شویم، مسئولیم.» 
حال دلم را عوض می‌کرد
اگر گاهی از چیزی ناراحت می‌شدم، او خیلی زود متوجه می‌شد. با همان لبخند همیشگی‌اش سعی می‌کرد موضوع را عوض کند تا غصه در دلم نماند. من گاهی می‌گفتم: «بگذار کمی حرف بزنم، فقط می‌خواهم احساس کنم یکی دارد به حرف‌هایم گوش می‌دهد.» می‌خندید و می‌گفت: «نه، ارزش ندارد. ذهنت را درگیر این چیز‌ها کنی. بگذار خدا خودش درستش کند.» همان چند جمله‌اش حال دلم را عوض می‌کرد. نوعی آرامش در صدایش بود که هیچ مشاوره و روانشناسی نمی‌توانست جایگزینش شود. کافی بود چند دقیقه بشنود، چند کلمه بگوید و من دوباره آرام و امیدوار می‌شدم. واقعاً حضورش کم بود، اما کیفیتش چنان بالا بود که نبودنش را جبران می‌کرد. بچه‌ها هم از همان چند ساعت بودنش انرژی می‌گرفتند. وقتی صدای او در خانه می‌آمد، انگار زنده می‌شد. حتی حالا هم وقتی یادش می‌افتیم، لبخند می‌زنیم. 
مرور خاطرات جنگ
گاهی بچه‌ها بی‌خبر و سرزده به خانه می‌آمدند، من تعجب می‌کردم! می‌گفتم چرا خبر ندادید که آماده شوم و برایتان غذای مناسبی تهیه کنم! اما همسرم می‌گفت: «آمدن به خانه پدر و مادر دعوتی نمی‌خواهد. همیشه درِ خانه به روی فرزندان باز است. هر وقت بیایند، خوش آمدند.» درمیان تمام شلوغی مأموریت‌ها و مشغله‌ها، بچه‌ها همیشه دنبال فرصتی بودند تا با پدرشان خلوت کنند. حتی یک گفت‌وگوی کوتاه خصوصی با پدر برایشان دنیایی ارزش داشت. وقتی او هم از خاطرات روز‌های جنگ تعریف می‌کرد، بچه‌ها با اشتیاق گوش می‌کردند. از نوجوانی خودش می‌گفت، از روز‌های جبهه، از همراهی با شهید حسین خرازی و شهید کاظمی. بچه‌ها می‌گفتند خوش به حال شما بابا که جوانی‌تان را در آن روز‌ها سپری کردید. خدا واقعاً دوست‌تان داشت... او با نقل خاطراتش از جنگ، یاد و خاطره نسل گذشته را زنده نگه می‌داشت. 
رفیق نیمه راه 
به دلیل روحیه حساسی که داشتم، همسرم همیشه تلاش می‌کرد کمتر درباره شهادت حرف بزند. می‌دانست شنیدن این کلمه مرا مضطرب می‌کند. هر وقت موضوعش پیش می‌آمد، من سریع صحبت را عوض می‌کردم. نمی‌خواستم بشنوم، اما گاهی می‌گفتم من همیشه همراه‌تان بودم، مدیون می‌شوید مرا تنها بگذارید. او هم می‌گفت: «نه دیگه نداشتیم‌ها!» نمی‌خواستم رفیق نیمه راه باشم. حالا که به گذشته فکر می‌کنم، می‌بینم در میان همان سکوت‌ها و کنایه‌ها، بار‌ها از رفتنش سخن گفت، اما ما نخواستیم باور کنیم. دخترم گاهی می‌گوید: «مامان! بابا هیچ‌وقت نمی‌گفت اگر شهید بشوم، همیشه می‌گفت من شهید می‌شوم.» لحنش قاطع بود. او می‌دانست و باور داشت شهادتش در لبنان رقم می‌خورد. بچه‌ها همیشه می‌گفتند: «بابا، این‌قدر جدی نگو شهید می‌شوم!» و گاهی هم شوخی می‌کردند تا سنگینی حرفش را کم کنند، اما حالا که رفته است، ما معنای آن حرف‌ها را درک می‌کنیم. با گذشت یک سال، هنوز داغ شهادتش سرد نشده است. 
گلدسته‌ها و خبر شهادت 
به روز‌های قبل از شهادتش برگردیم، حدود هفت، هشت روزی می‌شد که به لبنان رفته بودم، اما وقتی جنگ شدت گرفت، دستور دادند خانواده‌ها به ایران برگردند. همسرم با اصرار گفت: «تو برگرد تهران، اینطوری خیالم راحت‌تراست.» یک هفته پیش از شهادت، مرا به ایران فرستاد و من هم با دلی ناآرام برگشتم. هر روز اخبار جنگ را دنبال می‌کردم. تماس‌هایش کم شده بود. دو، سه روز مانده به شهادتش بی‌قراری‌ام به اوج رسید. حال عجیبی داشتم. پسرم آمد و گفت مامان، چرا این‌قدر مضطربی؟ بیا برویم اصفهان، کمی حال و هوای‌مان عوض شود. گفتم نه با این حال دگرگون، اگر بروم فقط مامان بزرگ و پدربزرگ را نگران‌تر می‌کنم. بعد گفت پس برویم مشهد، برویم پیش امام‌رضا (ع). همان لحظه این پیشنهادش دلم را آرام کرد. بی‌درنگ تصمیم گرفتیم. من و پسر بزرگم و عروسم چهارشنبه شب راهی مشهد شدیم. فردایش دخترم رسید و روز بعد، پسر کوچکم آمد. جمع‌مان در حرم امام‌رضا (ع) جمع شد. آخرین تماس من با همسرم شب جمعه بود. تماس‌ها در آن روز‌ها خیلی کوتاه شده بود. وقتی زنگ زد، گفتم ما الان مشهدیم. پرسید جای‌تان خوب است؟ بچه‌ها کنارت هستند؟ حال‌شان چطور است؟!
کمی از حال همه سؤال کرد، بعد گفت خدا را شکر، مراقب خودتان باشید. از همان شب دیگر هیچ تماس مستقیمی با او نداشتیم. جمعه بعدازظهر، پدرش خبر داد حاج عباس با او تماس گرفته و گفته است شرایط خیلی سخت شده و تماس برایم دشوار است. نگران نباشید، فقط دعا کنید. تا به شامگاه جمعه ششم مهر ۱۴۰۳ رسیدیم. کنار ضریح بودم. یاد سیدحسن، یاد همسرم... به ضریح نگاه می‌کردم و متوسل می‌شدم... لحظه‌ای آرامش و لحظه‌ای بی‌قراری... به یکباره گوشی‌ام را چک کردم، همه کانال‌های خبری پرشده بود از خبر شهادت سید... هرکس چیزی می‌گفت، اما همه حس واحدی داشتیم، می‌دانستم اگر سید شهید شده باشد، حتماً همسرم نیز در کنارایشان بوده است. حس عجیبی داشتم، اما سعی می‌کردم بروز ندهم. پسرم می‌گفت مامان! به احتمال زیاد بابا هم آنجاست، اما هرچه خدا بخواهد همان می‌شود. باید خودمان را برای هر اتفاقی آماده کنیم. ما سرافرازیم، ما سربلندیم. پدر در میدان جهاد بوده... نمی‌خواستم چیزی بشنوم. فقط دلم می‌خواست از آن لحظه‌ها، از آن اخبار ضد و نقیض فرار کنم. حرف‌هایشان را می‌شنیدم، اما انگار گوشم نمی‌خواست باور کند. دلم هنوز می‌گفت نه، اتفاقی نیفتاده. در همان حال‌و‌هوا بود که دوباره به حرم امام رضا (ع) رفتیم. آن لحظه‌های سخت انتظار و بی‌خبری! یاد شهید رئیسی افتادم، یاد شبی که از انتظار برایمان صبح نمی‌شد. در جوار ضریح امام رضا (ع) اشک می‌ریختم و تکرار می‌کردم: «یا امام رضا (ع)، همه چیز را به خودت سپردم.» دعا می‌کردم، نذر می‌کردم، ذکر می‌گفتم که ناگهان از گلدسته‌های حرم صدای قرآن پخش شد. دل‌مان لرزید، انگار زمان ایستاد که ناگهان خبر شهادت سیدحسن نصرالله را اعلام کردند، اما خبری قطعی از شهادت همسرم نبود. می‌گفتند او در ساختمان نبوده یا قبل از انفجار از محل خارج شده بود. ما فقط دعا می‌کردیم این بی‌خبری، نشانه سلامتی‌اش باشد. پیگیری‌هایمان ادامه داشت تا نهایتاً ۱۰ مهر ماه صدای گوینده صداوسیما خبر شهادت حاج عباس نیلفروشان را خواند. در همان لحظه حس کردم زمین زیر پایم خالی شد. 
شاید زنده باشند... 
بعد‌ها از نحوه شهادتش شنیدم. گویا هنگام اذان مغرب درست زمانی که از جلسه‌شان بیرون آمده تا برای نماز آماده شوند، ساختمان محل استقرار سید حسن و نیرو‌های مقاومت، مورد هجوم وحشیانه رژیم صهیونیستی قرار می‌گیرد. تا لحظه‌های آخر، همسرم و همراهانش زنده بودند و تلاش بسیاری کردند تا خود را نجات دهند، اما با انفجار سنگین بمب‌ها، ورودی و خروجی‌های ساختمان کاملاً مسدود می‌شود. حجم بمب آن‌قدر زیاد بود که گاز ناشی از انفجار همه فضا را پر و تنفس را ناممکن کرده و همان‌طور که بعد‌ها گفتند، یکی از همرزمان توانسته بود زودتر از محل خارج شود و خود را به ورودی برساند تا شاید نیروی کمکی بیاورد که او هم در همان مسیر به شهادت می‌رسد. ذهن‌مان حتی نمی‌توانست تصور کند که آن همه آوار، آن همه انفجار، چه بر سر آن ساختمان آورده است. بعد‌ها فهمیدیم هیچ راه خروجی نمانده و همه جا بسته شده بود، اما هنوز به معجزه امید داشتیم. روز‌ها و شب‌هایی پر از انتظار و دعا گذراندیم. آن روز‌ها حال همسران و مادران مفقودالاثر را داشتم. هر بار که نیرو‌ها برای یافتن پیکر شهدا می‌رفتند، دشمن دوباره همان منطقه را می‌زد. همین شد که کار جست‌و‌جو بسیار زمانبر و خطرناک شد. چندین نفر از نیرو‌های جست‌و‌جو هم در همان مسیر به شهادت رسیدند تا بتوانند پیکر شهدا را از زیر خروار‌ها خاک و آوار بیرون بیاورند. لحظات به کندی می‌گذشت. عده‌ای می‌گفتند امید داشته باشید، شاید در جایی زنده باشند، همه نوع حرفی شنیده می‌شد، اما دل ما فقط یک چیز می‌خواست، یک خبر... 
همیشه همراهت بودم
بعد از تفحص پیکر شهیدمان را از بیروت به بغداد منتقل کردند و بعد او را به کربلا بردند. سپس برای طواف در حرم امیرالمؤمنین (ع) به نجف و مشهد. او مسیر عاشقی را طی کرد تا به تهران و قم و نهایتاً به اصفهان رسید. خیلی دوست داشتم حتی برای یک لحظه هم که شده است، چهره‌اش را ببینم و با او صحبت کنم، اما گفتند امکانش نیست. پیکرش آغشته به گاز‌های شیمیایی است، خطرناک است، نباید باز شود.
چقدر دلم برای حتی یک لحظه ماندن پیش او تنگ شده بود. هنوز صدای خنده‌اش در گوشم است، اما نشد. نشستم کنار تابوتش و زمزمه کردم: «خوش به حالت که به آرزویت رسیدی... و خوش به حال من که همسنگرت بودم. من همیشه همراهت بودم... نکند من را تنها بگذاری.»
در همان لحظه ناگهان تصویر آخرین دیدارمان در ذهنم زنده شد. همان روزی که از لبنان برمی‌گشتم. برگشتم به ایران، آن‌قدر ناگهانی بود که خودم هم باور نداشتم. او اصرار داشت برگردم تا خیال همه راحت شود. با عجله گفت: «خانم! باید بروید، پروازتان دیر می‌شود. من هم باید بروم جلسه!» چهره‌اش را یادم است، آرام و خندان. هیچ وقت از یادم نمی‌رود. شاید خواست خدا این بود که آخرین چهره‌ای که از او در ذهنم می‌ماند، همان لبخند همیشگی‌اش باشد. همیشه وقتی او عازم می‌شد، من بدرقه‌اش می‌کردم. رسم‌مان این بود که هنگام رفتن، قرآن را بالای سرش می‌گرفتم تا زیر سایه کلام خدا به مأموریت برود. این مرتبه، اما نبودم که اینگونه راهی‌اش کنم. 
مجاهدت پنهان خانواده 
از همان آغاز زندگی، همراهی با مأموریت‌هایش بخشی از روزمرگی‌ام شد. من بر این باورم همسنگر بودن یعنی با قلب و جان در کنار یکدیگر بودن، حتی وقتی کیلومتر‌ها فاصله بین آدم وجود داشته باشد. واقعاً سخت است، خیلی سخت. همیشه اضطراب بی‌خبری در مأموریت‌هایش با من بود و استرس‌هایی که سال‌ها از دل من جدا نشد، اما خدا را شکر بین همه این سختی‌ها، افتخار همراهی با مردی مخلص و مجاهد نصیب من شد. هر بار که می‌گفت باید بروم، دلم می‌لرزید، اما بلافاصله به خودم می‌گفتم من راضی‌ام فقط سالم برگردد و بتواند خدمت کند. واقعاً از ته دل فقط سلامتی‌اش را می‌خواستم. در همه مأموریت‌ها به‌ویژه در دوران جنگ سوریه و نبرد با داعش هر شب با حضرت زینب (س) درد دل می‌کردم و با گریه می‌گفتم خانم! من همراهش شدم تا دلش آرام باشد، نگران خانه و بچه‌ها نباشد. شما خودتان پناه و حافظش باشید. از ته دل دعا می‌کردم سالم باشد و خدمت کند. بعد از شهادتش وقتی فکر می‌کنم هیچ بخشی از مسیرش را تنها نرفته، آرام می‌شوم. من تا آخر، همسنگرش بودم. دخترم بعد از شهادت همسرم می‌گفت مامان، دیگر نگرانی نداری!... از نگرانی درآمدی. به او می‌گفتم وجودش و بودنش به همه آن نگرانی‌ها می‌ارزید، دیدنش حالم را خوب می‌کرد. او با لبخندش، با آن روحیه همه اضطراب‌ها را از بین می‌برد. هیچ‌وقت نشانی از نگرانی یا ترس در وجودش ندیدم. همیشه آرام بود، مصمم و امیدوار. حتی وقتی از عملیات‌ها برمی‌گشت، به جای خستگی، شور زندگی در چهره‌اش موج می‌زد. می‌گفت: «در میدان، سختی زیاد است.» هنوز هم حرف‌هایش قوت قلب ماست. گذشتن از تعلقات، تحمل دلتنگی و سکوت در برابر نبود عزیز، کاری است که از اهل ایمان برمی‌آید. چه بسیار فرزندانی که مدت‌ها از دیدن پدران‌شان محرومند و چه بسیار همسرانی که باید این دوری را تاب بیاورند. ما می‌دانستیم خانواده سید حسن نصرالله حتی اگر در یک شهر بودند، به دلیل شرایط امنیتی از دیدار یکدیگر محرومند و بسیاری از مجاهدان دیگر هم چنین شرایطی داشتند. این سال‌ها به ما نشان داد که جهاد، صبر و ایثار خانواده‌ها بخشی از همان مجاهدت است. ان‌شاءالله این مجاهدت پنهان در پیشگاه خداوند بی‌پاداش نخواهد ماند. 
قلبم می‌خواهد از سینه بیرون بیاید
دلتنگی برای شهیدمان سخت است، گاهی آن‌قدرکه انگار قلبم می‌خواهد از سینه بیرون بیاید، اما وقتی یادم می‌افتد او به آرزویش رسید، آرام می‌شوم. واقعاً لیاقتش کمتر از این نبود. اگر قرار بود عاقبتش جز این باشد، برایم سخت‌تر بود. اما دل کندن برای ما آسان نبود. گاهی فکر می‌کنم، خود او هم چقدر سخت از همه دلبستگی‌هایش جدا شد و دل کند. بچه‌ها و نوه‌هایی که دیوانه وار دوست‌شان داشت. همیشه از شیرین زبانی آنها برایشان حرف می‌زدم که ببین چهقدر شیرین شده‌اند، یاد گرفته‌اند حرف بزنند. ببین این را می‌گویند و آن را می‌گویند. وقتی می‌دید من از کارهایشان تعریف می‌کنم، با ذوق می‌خواست دوباره بشنود. برای ما این دوری سخت است، اما با توکل بر خدا به خودمان تسلی می‌دهیم. 
قطعاً پیروز خواهیم شد
این روز‌ها دل آدم از دیدن حال و روز غزه می‌گیرد. از دیدن مردمی که بی‌گناه تاوان می‌دهند. دل آدم می‌سوزد برای خانواده‌های شهدایی که در این ۱۲ روز، عزیزان‌شان را از دست دادند. برای کودکانی که سال تحصیلی را بدون پدر و مادر شروع کردند. برای خانه‌هایی که خاموش و ساکت شدند، برای کسانی که همه اهل خانه‌شان را از دست دادند. برای نوعروسانی که لباس شهادت را بر پیکر همسران‌شان پوشاندند و برای همه دل‌های داغدار... خدا کسانی را که این همه ظلم کردند لعنت کند. ان‌شاءالله خون بی‌گناهان بی‌پاسخ نمی‌ماند و دیر یا زود حق مظلوم از ظالمان گرفته می‌شود و ان‌شاءالله که شرشان به خودشان برگردد. ما صبر می‌کنیم، چون مطمئنیم وعده خدا حق است. قطعاً پیروز خواهیم شد. همان طور که سید حسن نصرالله فرمود؛ قطعاً سننتصر... «قطعاً ما پیروز خواهیم شد»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار