جوان آنلاین: شهید ابوذر مرادیفرد از شهدای هوافضای سپاه در تجاوز رژیم صهیونیستی به کشورمان، پیراهنی داشت که هر سال در روز عاشورا به رسم لرها آن را گل مالی میکرد. برادر شهید میگوید ابوذر هیچ وقت این پیراهن را نمیشست. هر سال همان طور آن را تا میکرد، در جایی نگهداری میکرد تا عاشورای سال بعد، روی خاکهای باقیمانده از عاشورای سال قبل، دوباره آن را گل مالی کند. ابوذر وصیت کرده بود هر گاه از این دنیا رخت بربست، پیراهنش را همراه او در مزارش دفن کنند. پنجم خردادماه که با شهادت از این دنیا رفت، پیراهن ارزشمند خاکیاش همراه پیکر او دفن شد. کسی چه میداند شاید همین پیراهن بود که او را همسایز لباس شهادت کرد و به چنین سعادتی دست یافت. گفتوگوی جوان «با امین مرادیفرد، برادر شهید را پیشرو دارید.
اولین تصویری که با شنیدن نام شهید ابوذر مرادیفرد در ذهن شما نقش میبندد، چیست؟
یادم است وقتی ۹ ساله بودم و ابوذر هم فقط ۱۱ سال داشت، مرا با خودش به گلزار شهدا میبرد و با هم مزار شهدا را تمیز میکردیم. من او را با مزار شهدا به یاد میآورم. زمانی که یک سطل آب و چند تکه پارچه را به دست میگرفت و با حوصله سنگ مزار شهدا را تمیز میکرد. این تصویر زیبا همیشه در ذهنم ماندگار است. آن موقع هر دو سن کمی داشتیم، گاهی که غروب میرفتیم گلزار شهدا، تا کارمان تمام شود هوا تاریک میشد. من در عالم بچگی میترسیدم، ولی وقتی ابوذر کنارم بود، دیگر ترسی نداشتم.
آقا ابوذر علاقه زیادی به زیارت مزار شهدا داشت؟
چیزی بالاتر از یک علاقه ساده بود. گاهی میشد هر دو روز یکبار آنجا میرفت و آن قدر با شهدا انس داشت که برای دیگران تعجب آور بود. مخصوصاً در قطعه فرماندهان شهید، زیاد آنجا میرفت. فامیلی به نام شهید داریوش مرادی داریم که پسرعموی پدرمان بود. او از شهدای دفاع مقدس است. مزارش هم در قطعه فرماندهان قرار دارد. گاهی بچههای بسیج یا محله به شوخی به ابوذر میگفتند نکند به خاطر مزار فامیل شهیدتان به این قسمت از گلزار شهدا زیاد میروی! پارتی بازی میکنی. ابوذر، اما نظر دیگری داشت. یادم است یک قسمت را زیادی میشست و تمیز میکرد. بعدها همان قسمت را به چند نفر از بچهها نشان داده و گفته بود اینجا جای مزار خودم است. وقتی از این دنیا رفتم، من را همین جا دفن میکنند.
بعد از شهادت همان جایی که نشان داده بود دفن شد؟
بله، درست همانجا دفنش کردند. در میان گلزار شهدا و جایی که بارها و بارها رفته و با آنجا انس گرفته بود. من هم از سایر دوستان و رفقا شنیدم که ابوذر گفته بود بعد از شهادت آنجا دفن میشود و هم خودم بارها به چشم دیدم که محل کنونی مزارش را میشست و پاک میکرد.
کلیپی از شهید با لباسهای گل مالی شده در روز عاشورا وجود دارد. این تصویر مربوط به چه سالی است؟
کار هر سالش بود. ابوذر ارادت عجیبی به آقا امام حسین (ع) داشت. من به یاد ندارم در هیچ محرمی او را در هیئت و در میان دستههای عزاداری ندیده باشم. ما لرها رسم داریم روز عاشورا لباسهایمان را گل مالی میکنیم. هر صبح عاشورا تا چشمم به ابوذر میافتاد میدیدم که لباس و شلوارش خاکی است. میپرسیدم تو چه زمانی وقت کردی که روی خود گل بمالی؟ میگفت این خاکها که میبینی برای سال قبل است... از صحبتهایش متوجه شدم او هر سال یک پیراهن مشکی و شلوار را میپوشید و بعد از گل مالی، آنها را نمیشست. همان طور تا میکرد و نگه میداشت برای عاشورای سال بعد تا گل روی گلهای سال قبل بمالد. روزی که متوجه این موضوع شدم، ابوذر به من گفت وقتی من فوت کردم، این لباسها را همراه جنازهام داخل قبرم بگذارید.
لباسهای خاکی ابوذر قسمت مزارش شد؟
بله، بعد از شهادتش که رسم عاشقان و مریدان آقا سیدالشهدا (ع) است، پیراهن خاکی ابوذر را داخل مزارش گذاشتیم. کسی چه میداند شاید همین پیراهن خاکی باعث شد او به سعادت شهادت دست پیدا کند.
برادرتان به هیئت خاصی میرفت؟
از کودکی در هیئت یوسف الزهرای کوی فلسطین خرم آباد خادمی میکرد. در آشپزخانه کار میکرد، استکان میشست و کفش عزاداران آقا اباعبدالله الحسین (ع) را جفت میکرد. هر کاری که در این هیئت بود، نه نمیگفت. اجرش را هم با همین حضور و خدمت خالصانه گرفت و شهید شد.
اشاره کردید یکی از پسرعموهای پدرتان از شهدای دفاع مقدس است، در خانواده خودتان سابقه رزمندگی دارید؟
بله، پدرمان بازنشسته سپاه است و حدود دو سال در مناطق عملیاتی دفاع مقدس خدمت کرده است. او از جانبازان جنگ تحمیلی هم است. پدرم بعد از بازنشستگی در یک شرکت مشغول کار شده بود.
بنابراین ابوذر از همان کودکی با روحیات رزمندگی آشنا شده بود؟
بله، برادرم متولد سال ۶۵ و اوج جنگ بود. پدرم هم که از جانبازان دفاع مقدس است، خاطراتی از آن روزها برایمان تعریف میکرد. ابوذر از کودکی در کنار هیئت به مسجدالاقصای خرم آباد میرفت و همانجا عضو بسیج شده بود. بعدها مدتی هم فرماندهی پایگاه بسیج شهید چمران را برعهده داشت. کلاً خودش را وقف بسیج و هیئت و خادمی عزاداران امام حسین و البته خادمی شهدا کرده بود.
چه زمانی به عضویت سپاه درآمدند؟
تا آنجا که یادم است، ابوذر از همان زمان سربازی جذب سپاه شد و در پادگان امام علی (ع) خرمآباد خدمت میکرد. سالها همانجا خدمت کرد و نهایتاً شهادتش هم در بمباران همین پادگان رقم خورد.
فکر میکردید روزی در تشییع پیکر ابوذر به عنوان یک شهید حضور پیدا کنید؟
با روحیاتی که او داشت، اگر شهید نمیشد تعجب میکردیم. بارها به من میگفت دعا کن پیش خانم حضرت زهرا (س) روسفید باشم. من احساس میکردم منظورش از این روسفیدی پس از مرگ یا شهادت است، میگفتم چرا چنین حرفی میزنی. تو هنوز جوانی و چند فرزند داری. باید بمانی و خدمت کنی. اما او حرف خودش را میزد. به نظر من، او از سالها پیش خودش را آماده شهادت کرده بود. جملهای وجود دارد به این مضمون که شهادت لباس تک سایزی است. آدم باید خودش را در قواره این لباس جا دهد. ابوذر هم چنین کاری کرده بود. چند سال پیش ماه رمضان دختر بزرگ ابوذر در سن هشت سالگی روزه گرفته بود. دیدم لبهای این بچه از تشنگی خشک شده است. به ابوذر گفتم زیاد به این بچه سخت نگیر. هنوز ۹ سال کاملش نشده است. در جواب گفت این بچهها باید با صبر و استقامت آشنا شوند و خو بگیرند. من آن موقع متوجه حرفش نشدم. سالها بعد که شهید شد، احساس کردم که منظورش از این حرف، آماده کردن خانواده و بچههایش پس از شهادتش بود. بعد از اینکه ما خبر شهادت ابوذر را شنیدیم، فاطمه دختر بزرگ برادرم مرا دلداری میداد و میگفت عمو خودت را اذیت نکن. نباید این قدر گریه کنی. در واقع این بچه داشت من را آرام میکرد.
از شهید چند فرزند به یادگار مانده است؟
برادرم چهار فرزند دارد. فاطمه کلاس هشتم است. زهرا کلاس پنجم، حنانه کلاس اول و امیرعباس نزدیک دو سالش است. با نوع تربیت شهید و همسرش، فاطمه و زهرا که بزرگتر هستند و درک بالاتری دارند، بسیار در موضوع شهادت پدرشان با صبوری برخورد کردند. حنانه تازه امسال کلاس اول میرود و امیرعباس هم که خیلی کوچک است.
آخرین دیدارتان با برادر چه مدت قبل از شهادتش بود؟
تقریباً یک هفته قبل از شهادتش بود. هر دو در خانه پدرمان همدیگر را دیدیم. نمیدانستم این آخرین دیدار است. چون من در جنوب کشور کار میکنم، مدتی بعد به محل کارم برگشتم و جنگ هم شروع شد. بعدها شنیدم برادرم با شروع جنگ ۴۸ ساعت به خانه خودش هم نرفته بود. او از نیروهای هوافضا بود و در شرایط جنگی وظایفی داشتند. بامداد ۲۳ خرداد که رژیم صهیونیستی به کشورمان حمله کرد، ابوذر روز ۲۵ خرداد به شهادت رسید. تقریباً دو، سه روز بعد از شروع جنگ.
چطور از خبر شهادتش مطلع شدید؟
روز ۲۵ خرداد من در جزیره قشم و همسرم در خرم آباد بود. حوالی ظهر به من زنگ زد و گفت گویا پادگان امام علی (ع) را زدهاند و خبری هم از ابوذر نیست. از همان لحظه سعی کردم از این طرف و آن طرف از برادرم خبر بگیرم. ساعت تقریباً ۳ عصر بود که به من گفتند برادرت زخمی شده است. اگر میتوانی به خرمآباد برگرد. من همان لحظه راهی شدم. هنوز به شهر نرسیده بودم که پدرم با من تماس گرفت و گفت پسرم میخواهم موضوعی را به تو بگویم، اما باید روحیه داشته باشی و محکم برخورد کنی. باید پرچم برادرت را بلند کنی. ابوذر شهید شده است... این خبر هرچند برایم ناگوار بود، اما چیزی بود که سالها همگی انتظارش را میکشیدیم. ابوذر مال این دنیا نبود و باید با چنین مرگ با سعادتی یعنی شهادت از دنیا میرفت.
اگر بخواهید بارزترین خصوصیت برادر را نام ببرید، آن خصوصیت چیست؟
ابوذر قد رشید و سینههای بسیار فراخی داشت. شاید عرض شانههایش دو برابر یک آدم عادی بود، اما همین آدم به قدری مهربان و آرام بود که در برخورد اول، همه را جذب میکرد. اگر کسی به او حرف تندی میزد یا سکوت میکرد یا با لبخند پاسخش را میداد. همیشه هم به من میگفت اگر کسی به تو بدی کرد، به خاطر خدا با او خوب برخورد کن. این رفتارش باعث شده بود بعد از شهادتش خیلی از آدمهایی که بهاصطلاح لات و جاهل هستند هم به من پیام میدادند و از رفتن ابوذر ابراز تأسف میکردند. خیلیها به من گفتند ما خانوادگی برای برادرت ناراحت شدیم. در طایفه پاپی (از ایلهای بزرگ لر) ابوذر نمونه بود. این حرف من نیست، خیلی از دوستان، آشنایان و اقوام همین جمله را به من میگویند. ابوذر آزارش به هیچ کس نمیرسید. در عین اینکه بسیار شجاع بود و از حق نمیگذشت اصلاً اهل بحث سیاسی و اینطور مسائل نبود. به کسی نمیگفت باید چنین و چنان باشد. اگر قرار بود کسی را اهل کند، با رفتارش به او درس میداد نه با زبانش.
گویا عزاداریهای شهید در ماه محرم بسیار خاص بود؟
در هیئت یوسفالزهرای کوی فلسطین دو مداح به نامهای مجید کیانی و حجت داودی داریم. این دو بعد از شهادت ابوذر میگفتند هیچ وقت ندیدیم ابوذر در عزاداری آقا امام حسین (ع) و اهل بیتش کوتاهی کند. هنگام گریه از ته دل ضجه میزد و هنگام سینه زدن چفیه دور کمرش میبست و محکم سینه میزد. عرض کردم سینههای برادرم تخت و فراخ بود. خدا میداند او در طول عمرش چند بار برای مصیبت اهل بیت (ع) به این سینهها کوفت تا عاقبت خود را به قافله سرخ امام حسین (ع) رساند.
چه خاطرهای از برادر دارید؟
من از او خاطرات بسیاری دارم. از حضورمان در گلزار شهدا بگیر تا نمازهای خالصانهای که وقتی میخواند، من میایستادم تا نمازش را تماشا کنم و بعد خودم نماز میخواندم. آدم اخلاص را در وجود دیگران احساس میکند. ریا در وجود ابوذر نبود و همین هم آدم را شیفته او میکرد.
سخن پایانی؟
یک مسئله عجیبی را یکی از روحانیهای هیئت بعد از شهادت ابوذر برایم تعریف کرد. ایشان میگفت حدود ۳۰ روز قبل از شهادت ابوذر، یک شب با من تماس گرفت و گفت حاج آقا میخواهم ۴۰ روز به یکی از اولیای الهی توسل کنم و ذکر بگویم. شما چه توصیهای دارید؟ حاج آقا میگوید از میان ائمه اطهار (ع) یکی را انتخاب کن و ذکر بگو، اما ابوذر میگوید نه حاج آقا من ارادت خاصی به حضرت رقیه (س) دارم. این را هم عرض کنم که برادرم با آن قد و هیکل وقتی نام و ذکر مصیبت حضرت رقیه (س) را میشنید، ناگهان قامتش تا میشد و زار زار گریه میکرد. ارادت خاصی به خانم حضرت رقیه (س) داشت. خلاصه آن شب حاج آقا هرچه میگوید شما باید به یکی از ائمه متوسل شوید، ابوذر نمیپذیرد. حاج آقا میگفت بعد از اینکه گوشی را قطع کردم، احساسم این بود که ابوذر این توسل را برای شهادتش میکند و گویا به این آرزو هم میرسد. وقتی همسرم از من پرسید چرا ناراحتی؟ گفتم یکی از بچههای هیئت به من زنگ زد و میخواست ذکری به او بگویم. گویا میخواهد شهید شود. حاج آقا تعریف میکرد بعد از حدود ۲۰ روز دوباره ابوذر به من زنگ زد و گفت حاج آقا دیگر نمیتوانم ذکر را ادامه بدهم. سینهام از فشار این ذکر تنگ شده است و احساس سنگینی زیادی میکنم. انگار که دارم خفه میشوم. حاج آقا هم به او میگوید آقا ابوذر شهادتت مبارک باشد... چند روز بعد ابوذر شهید میشود. حاج آقا وقتی خاطره را تعریف میکرد، پیامهایی را که بین ایشان و ابوذر رد و بدل شده بود در موبایلش به ما نشان داد. ابوذر با رفتنش به ما نشان داد شهادت سعادتی است که باید آدم برای رسیدن به آن تلاش کند. به قول شهید حاج قاسم سلیمانی، شرط شهید شدن، شهید بودن است...