جوان آنلاین: در طول ۳۲ سالی که از شهادت سید مرتضی آوینی میگذرد، سرگذشتنامهها و یادمانهای فراوانی برای او سامان یافته است. بزرگداشتنامههایی که مراتب گوناگون دارند و میتوانند با ملاکهایی متفاوت، مورد دستهبندی قرار گیرند. بیشک هریک از این آثار، بخشهایی از حقیقت را در خویش دارند و به محققان موشکاف حیاتِ «سید شهیدان اهل قلم»، مدد خواهند رساند. از جمله پژوهشهایی که اخیراً در این باره صورت گرفته، دفتری است که با نام «همسفر آسمان» ارائه شده است. این اثر توسط فاطمه ابراهیمی تألیف شده و انتشارات سوره مهر، آن را روانه بازار کتاب ساخته است. تارنمای ناشر در معرفی این تحقیق، برشی از آن را به شرح ذیل منتشر کرده است:
«اولین بار که نگاهم در نگاهت گره خورد را به خاطر میآوری؟ فضای سنگینی حکمفرما بود. آدمهای معروف و مشهور بسیاری حضور داشتند. ناگهان با تو برخورد کردم. میخکوب شدم، نفسم بند آمد و رنگ از رخسارم پرید. دستهایم میلرزید و تپش قلب امانم را بریده بود. نگاهت آنقدر صمیمی و مهربان بود که انگار سالهاست مرا میشناسی. لبخندی زیبا، حکایت از دعوتی ماندگار داشت. لحظهای دور شدم و روی مبلهای سبزرنگ چرمی که درست روبهروی تو بود، نشستم تا نفسی تازه کنم. احساس میکردم، رنگ دنیا تغییر کرده است. راستی از منظر تو، چه اتفاقی رخ داده بود؟ چرا پاهایم قرار نداشتند؟ لرزش قلبم برای چه بود؟ نام تو چیست؟ از کجا آمدهای؟ چشمهایم یک لحظه پلک نمیخورد. باورم نمیشد چطور ممکن است در یک لحظه تمام وجود آدم مدعی و یکدندهای مثل من از پرتو یک نگاه از زمین کنده شود؟ حال عجیبی داشتم. اولین دیدارم با تو بود. گیج و مبهوت، اطراف را نگاه میکردم. کسانی از کنارت میگذشتند و برخی هم مدتی در کنارت میایستادند. با کنجکاوی، رفتارها و واکنشهای آنها را مرور میکردم. آیا من دیوانه شده بودم؟ آیا دچار وهم و توهم بودم؟ سرم گیج میرفت و این سردرد، بر گرمای حاکم بر فضا میافزود. دوستی به سراغم آمد و درآمد که: چی شده؟ بچهها همه بیرون منتظرند، چرا نشستهای؟ حالت خوب است؟ تو که از این فضا خوشت نمیآمد و با اکراه آمدی. فکر میکردم اولین نفر باشی که خارج میشوی. عرق بر پیشانیام نشسته بود. احساس میکردم، تب تمام وجودم را در خود بلعیده. با بهت به دوستم نگاه کردم و پاسخی ندادم. دوباره گفت: کمکی از دست من برمیآید؟ شاید گرمای نمایشگاه، باعث بدحالیات شده. به خودم آمدم و گفتم: حالم خوب است! منتظر من نباشید، خودم برمیگردم... کمکم مهمانان خداحافظی میکردند، اما چنان درگیر آن خلوص و مهر بودم که گذر زمان را احساس نمیکردم. میخواستم تا آخرین لحظه در آنجا بمانم. هنگام رفتن با چشمهایم تو را بدرقه و با لحظات نابی که برایم آفریده بودی، خداحافظی کردم. هنگام خروج عکسی به من دادند که قلبم بیشتر فروریخت! پرترهای از تو بود. پرسیدم: این عکس کیست؟ او را نمیشناسید؟ نه! ساعتها، خیره به او نگاه میکردید. فکر کردم با شما کاملاً آشناست. چرا به هم ریختهاید؟ عجیب است! هروقت نگاهتان میکردم، به او خیره شده بودید. حالا میپرسید این کیست؟ این فرد را نمیشناسید؟....»